همزمان با سوم شعبان در گفتگو با نوید شاهد بیان شد؛
پنجشنبه, ۰۴ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۴۷
ربابه میرزایی فرزند پاسدار شهید «حسن میرزایی»، تخریب‌چی حرفه‌ای که در سپاه پاسداران به عنوان مربی تخریب در دوره‌های آموزشی نیروی سپاه فعالیت می‌کرد، است. وی درباره خاطراتش می‌گوید: اگر از من بپرسید چه زمان جای خالی پدرم بیشتر رنجم داد، قطعا خواهم گفت در زمان ازدواجم! که بسیار به وجود پدرم احساس نیاز می‌کردم. نیاز داشتم که انتخابم را تایید کند و به من دلگرمی بدهد... شاید غم‌انگیزترین لحظه پس از شهادت پدرم برایم لحظه‌ای بود که بعد از عروسی، طبق رسم برای خداحافظی از خانه پدری آمدیم و پدری نبود که مرا به خانه بخت بدرقه کند.

به گزارش نوید شاهد استان قم، به مناسبت فرا رسیدن میلاد امام حسین (ع) و روز پاسدار نوید شاهد استان قم گفتگویی با دختر شهید «حسن میرزایی» پاسداری که به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شتافت و به شهادت رسید، پرداخته است که در ادامه می‌خوانید. 

سییسی

شهید حسن میرزایی در تاریخ 4 مهر‌ماه 1316 در شهر فریدن اصفهان دیده به جهان گشود. به قم عزیمت می‌کند و در راستای دفاع از کشورش به فعالیت‌های انقلابی می‌پردازد. وی در سال‌های پایانی جنگ تحمیلی، با عضویت در سپاه پاسداران به عنوان مربی و فردی که در آموزش خنثی سازی مین فعالیت چشمگیری داشت، مشغول شد و سرانجام در پایگاه شهید محمد منتظری و درحالی‌که مشغول آموزش خنثی سازی مین به شاگردانش بود در سال 1367 در اثر انفجار مین به شهادت رسید.

ربابه میرزایی در اول تیرماه سال 1351 در شهر قم متولد شد. فرزند پنجم در یک خانواده 9 فرزندی بود که پس از گذراندن دوره ابتدایی، راهنمایی و متوسطه وارد رشته دبیری علوم اجتماعی در دانشگاه تهران شد و پس از اتمام تحصیلات بلافاصله بعنوان دبیر علوم اجتماعی در مدرسه نمونه دولتی حضرت معصومه (س) قم مشغول به تدریس شد.

سییسی

اندکی پس از شروع فعالیت پیشنهاد معاونت مدرسه حضرت معصومه (س) را پذیرفت و سال‌ها در این سمت به مردم قم خدمت کرد. پس از ازدواج و بدنیا آمدن نخستین فرزند، سمت معاونت مدرسه را کنار گذاشت و دوباره به جرگه تدریس بازگشت. همزمان با تدریس تحصیل در مقطع فوق لیسانس رشته علوم اجتماعی، دانشگاه تهران را نیز به پایان برد و اینک 28 سال است که در آموزش و پرورش استان قم مشغول به خدمت است. در ادامه گفتگو با این فرزند شهید پاسدار را می‌خوانید.

ازدواج پدر و مادر

ربابه میرزایی در خصوص ازدواج مادر و پدر شهیدش گفت: پدرم و مادرم «بتول میرزایی» دختر عمو و پسر عمو بودند و در سال 1332 در حالیکه هردو بسیار جوان بودند با پیشنهاد بزرگ‌ترها و بصورت کاملا سنتی با همدیگر ازدواج می‌کنند. اگر چه ازدواج آنها سنتی بود و برای آن تصمیم، هیچ نظرخواهی از آنها نشده بود اما خدا را شکر زندگیشان بسیار عاشقانه و زیبا بود.

خاطرم هست پدرم به قدری به مادرم علاقه‌مند بود و به او عشق می‌ورزید که گاهی در عالم کودکی به مادرم حسادت می‌کردم. در مجموع زندگی بسیار گرم و صمیمانه‌ای داشتند و خیلی کم بین آنها بحثی صورت می‌گرفت و اگر هم گاهی بحثی دَر می‌گرفت، در مورد بچه‌ها بود. بسیار محترمانه با همدیگر صحبت می‌کردند و حتی برای صدا زدن یکدیگر از افعال جمع استفاده می‌کردند.

مادرم از زمان ازدواج در خانه عمویش «پدر همسر» ساکن شد و از همان زمان علاوه بر مسئولیت همسر و فرزندان خودش، وظیفه نگهداری و همراهی پدر و مادر همسرش را نیز بر عهده داشت و پدرم همیشه قدردان تلاش‌های مادرم بود و سعی می‌کرد با رسیدگی و محبت و احترام نسبت به مادرم، زحماتش را جبران کند. در مجموع ارتباط پدر و مادرم به قدری در نظر من زیبا بود که از همان دوران کودکی داشتن چنین خانواده‌ای را آرزو می‌کردم.

فعالیت‌ها و خصوصیات اخلاقی

وی خاطراتی را از دوران کودکی خویش و فعالیت‌های انقلابی پدرش در راستای پیروزی انقلاب بیان کرد و درباره خصوصیات اخلاقی پدر شهیدش افزود: پدرم از مبارزان انقلابی بود و جو کلی خانواده ما نیز یک اتمسفر مبارزاتی داشت. من با وجود آنکه در زمان انقلاب 4 تا 5 سال بیشتر نداشتم اما چالش‌ها و درگیری‌های آن زمان را به خوبی به یاد دارم. خاطرم هست که پدرم اعلامیه‌ها و نوارهای امام خمینی و دیگر مراجع را به خانه می‌آورد و بارها ساواک برای بازجویی از پدرم به در خانه‌مان آمده بود. در زمان پیروزی انقلاب در سال 1357 هم که شش سال داشتم، کاملا یادم هست که چه شوق و شوری در خانواده و بین مردم موج می‌زد.

شروع جنگ تحمیلی در سال 1359 نیز تنها 8 یا 9 سال داشتم و یاد دارم که بین بزرگ‌ترها در مورد جنگ صحبت می‌شد و تصور من در عالم کودکی از جنگ این بود که با شمشیر و سپر و... خواهند جنگید!!!

خلاصه اینکه تمام دوران کودکی من در جامعه‌ای گذشت که متاثر از فضای ملتهب ناشی از انقلاب و جنگ بود و این موضوع در مورد خانواده ما که هم در انقلاب و هم در جنگ در صف مقدم مبارزه بودند، شدت بیشتری داشت.

به محض شروع جنگ، برادر بزرگم که کمتر از 16 سال داشت با دست بردن در شناسنامه‌اش به جبهه رفت. مدت کوتاهی بعد از برادرم و با اعلام بسیج همگانی از طرف امام خمینی (ره)  پدرم هم که در آن زمان کارمند شرکت ایران مرینوس بود در قالب بسیج عازم جبهه شد.

پدرم یک شخصیت بسیار مستقل و قدرتمندی داشت و بسیار مذهبی مسلط به قرآن و نهج البلاغه و آیات و روایات و سخنور توانمندی بود. در زمان حضور در جبهه این روحیه بشدت مورد توجه فرماندهانش در سپاه قرار می‌گیرد و به همین دلیل سپاه از ایشان دعوت می‌کند که نیروی رسمی سپاه شود. مادرم معتقد بود نیروی رسمی نظامی شدن برای پدرم محدودیت‌هایی را به همراه خواهد آورد و به همین دلیل موافق این امر نبود اما نهایتا با همه بحث‌هایی که بین آنها صورت گرفت، پدرم پذیرفت که نیروی رسمی سپاه شود و در سال 1360 خود را از شرکت ایران مرینوس بازخرید کرد و به سپاه پیوست.

پدر بسیار باهوش و خلاق بود و در زمانی که در جبهه به عنوان نیروی بسیجی حضور داشت، کار تخریب را به خوبی یاد گرفته بود، در حدی که بلافاصله پس از ورود به سپاه، به عنوان مربی تخریب در دوره آموزشی نیروی سپاه مشغول به فعالیت شد.

خاطرم هست در دوران جنگ، پدرم شاید ماهی یکی دو شب را در خانه و پیش ما بود و بقیه زمانشان را یا در جبهه و یا در پادگان می‌گذراند اما همان یکی دو شب به‌قدری به ما محبت و توجه می‌کرد که ما سیراب می‌شدیم و بهترین خاطرات زندگی من به همان شب‌ها و بودن در کنار پدر و مادر برمی‌گردد اما همیشه افسوس می‌خورم که به خاطر سن کم نمی‌توانستم شخصیت و احساسات و نگرانی‌های پدرم را به‌درستی درک کنم!

برادرم هم پس از آنکه فرمانده گردان شد، شاید 6 ماه یک‌بار خانه می‌آمد و دیگر عملا ما در دوران جنگ در خانه مرد نداشتیم و بار مسئولیت همه امور خانواده بر عهده مادرم بود.

خاطرم هست که پدرم بر اساس روایت پیامبر (ص) نسبت به دخترانش بسیار مهربان بود اما در میان دخترانش به من توجه ویژه‌ای داشت و به گفته خودش این بدان دلیل بود که بیش از دیگر بچه‌ها به مادرم شباهت داشتم. آن‌موقع این امر را درک نمی‌کردم اما امروز می‌فهمم که این رفتار پدر بیانگر عشق عمیقی بود که به مادرم داشت.

پشتوانه خانه را از دست دادیم

ربابه میرزایی از نحوه شهادت پدرش «شهید حسن میرزایی» ناگفته‌هایی را این‌گونه نقل کرد: خرداد سال 1367 و اواخر جنگ بود و من در سال سوم راهنمایی درس می‌خواندم. پدرم در آن زمان، سرهنگ سپاه و همچنان مربی آموزش تخریب بود. یادم هست وقتی می‌‎خواستند برای آخرین ماموریتشان بروند، مثل همیشه با مهربانی فراوان از همه ما خداحافظی کرد اما وقتی نوبت به مادرم رسید و مادرم از او در مورد زمان بازگشتش پرسید، با همان لحن عاشقانه همیشگی و در حالیکه رنگش پریده بود گفت: دختر عمو دیگر روی من خیلی حساب نکنید!!! حرفی که آن زمان چندان برای ما مفهوم نبود اما وقتی خبر شهادتش را آوردند تازه دریافتیم که پدر آن‌ روز چه میگفت!!

چند روز بعد در شرایطی که برادرم در جبهه بشدت شیمیایی شده و در بیمارستان بستری بود، پدرم در پایگاه شهید محمد منتظری و در حالیکه مشغول آموزش خنثی سازی مین به شاگردانشان بود، در اثر انفجار مین به شهادت رسید.

پدرم بسیار علاقه‌مند به جبهه بود و همیشه از اینکه مسئولیت آموزش به او داده شده و مجبور است در پادگان باشد، ابراز ناراحتی می‌کرد و فکر می‌کرد این‌گونه از شهادت دور مانده است اما نمی‌دانست خداوند اگر بنده‌ای را بخواهد او را پیش خود خواهد برد، حتی اگر در جبهه نباشد!!! پدرم در اوج نیاز خانواده و دوستان و جامعه رفتند و این خواست خداوند بود که این‌گونه قدر و ارزش ایشان بیشتر دانسته شود.

خبر شهادت پدر را برادر بزرگم و شوهر خواهرم آوردند و با وجود آن که خودشان هم از شنیدن خبر شوکه بودند، سعی می‌کردند ما را دلداری داده و آراممان کنند. یادم هست که دو برادر کوچکتر و خواهر آخرم به قدری کوچک بودند که اصلا درکی از اتفاقی که افتاده نداشتند.

خاطرم هست به محض اینکه صدای گریه از خانه ما بلند شد، در عرض کمتر از نیم ساعت خانه ما پر شده بود از جمعیت و انگار همه از شهادت پدر خبر داشتند؛ فقط منتظر بودند که ما باخبر شویم تا به خانه ما بیایند.

بعد از شهادت پدرم، بیش از غم دوری او اندوه تنهایی مادرم بود که ما را آزار می‌داد. پدرم پشتوانه بسیار محکم و یار وفادار و مهربانش بود که حالا به یک‌باره از دست داده بود و مسئولیت 9 فرزند که شش تای آنها مجرد و بین 17 تا 4 سال داشتند، حالا بر دوشش افتاده بود.

جای خالی پدر

او درباره دلگرمی‌هایی که از وجود پدرش داشت و پس از شهادت از دست داد، گفت: اگر از من بپرسید چه زمان جای خالی پدرم بیشتر رنجم داد، قطعا خواهم گفت در زمان ازدواجم!!!

من سال 1386 در حالیکه 29 سال داشتم، ازدواج کردم و با اینکه دانشگاه رفته بودم و کم سن و سال هم نبودم و خانواده هم خیلی همراهم بودند، اما بسیار به وجود پدرم احساس نیاز می‌کردم. نیاز داشتم که انتخابم را تایید کند و به من دلگرمی بدهد... شاید غم انگیزترین لحظه پس از شهادت پدرم برایم لحظه‌ای بود که بعد از عروسی، طبق رسم برای خداحافظی از خانه پدری آمدیم و پدری نبود که مرا به خانه بخت بدرقه کند!!!

حرف آخر

ربابه میرزایی فرزند شهید حسن میرزایی کلام آخر را اینگونه به پایان رساند: آرزو و دعای من این است که بتوانیم در این شرایط جامعه، انسانیت و اخلاق را به‌ درستی به فرزندانمان آموزش دهیم که اگر چنین کنیم عملا آنها را دیندار بار آورده‌ایم. به جای نصیحت کردن، سعی کنیم خودمان با عمل درست راه را به آنها نشان دهیم که اگر چنین کنیم، شک ندارم در این نسل هم کم نیستند جوانان شجاع و وطن‌دوستی که چون پدرانشان برای وجب به وجب این خاک جانفشانی خواهند کرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده