گفتگویی به مناسبت سالروز تولد حضرت ابوالفضل العباس (ع)
شنبه, ۰۶ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۰۵
بهزاد زارع جانباز 50 درصد دوران دفاع مقدس، در گفتگو با نوید شاهد استان قم در خصوص دغدغه‌هایش برای نسل امروز گفت: دغدغه اصلی من «جهاد تبیین» است. اکنون همه باید با همه توان سعی کنیم، حقایق انقلاب و نظام و بویژه حماسه دفاع مقدس را منتقل کنیم.

به گزارش نوید شاهد استان قم، همزمان با ولادت با سعادت حضرت عباس (ع) و روز جانباز، نوید شاهد استان قم به سراغ یکی از جانبازان 50 درصد پر افتخار و فداکار در شهر قم رفته است تا گفته‌ها و خاطراتی از جنگ تحمیلی را در معرض علاقه‌مندان قرار دهد. 

جانباز ۵۰ درصد دفاع مقدس: حقایق انقلاب و دفاع‌مقدس را با همه توان تبیین کنید

بهزاد زارع در اولین روز بهار سال 1348 در روستای ملاولی از توابع اسدآباد همدان چشم به جهان گشود و در کنار 6 برادر و 4 خواهرش دوران کودکی و نوجوانی را سپری کرد و بالید. پدرش که به کشاورزی اشتغال داشت به سبب داشتن سواد قرآنی، تقریبا نقش روحانی را برای اهالی روستا ایفا می‌کرد و در روستا او را بنام شیخ محمد اسماعیل خطاب می‌کردند.

کم کم با شکل‌گیری جریان انقلاب، پدرش به عنوان اولین فرد انقلابی و طرفدار امام خمینی در روستا فعالیت‌های تربیتی و تبلیغی خود را در خصوص انقلاب آغاز کرد و بیش و پیش از همه فرزندان، خودش و از جمله بهزاد زارع از این منش و روش پدر متاثر شدند و بدین ترتیب نسلی در دامان این خانواده پرورش یافت که بعدها در عرصه‌های مختلف انقلاب و دفاع مقدس، نقش‌آفرینی و مجاهدت‌های شگرفی به خرج دادند که نه فقط برای پدر و مادر بلکه برای هر انسان وطن‌دوستی مایه مباهات است. در ادامه این گفتگو را می‌خوانید.

حضور در جبهه   

بهزاد زارع این گفتگو را با شرحی از حضورش در جبه‌های حق علیه باطل شروع کرد و گفت: خوب  به خاطر دارم اولین حضور من در جبهه برمی‌گردد به سال 1362 در حالی که تنها 14 سال داشتم. به دلیل سن کمی که داشتم باید از پدر و مادرم رضایت می‌گرفتم و در حقیقت به گونه‌ای شناسنامه‌ام را هم  دست‌کاری می‌کردم که بتوانم اعزام شوم. بعد از کلی تلاش و زحمت، نهایتا موفق شدم که به عنوان نیروی بسیجی در سال 1362 به جبهه اعزام شوم. 

اولین مجروحیت

وی در خصوص مجروحیت خود افزود: حضور من در جبهه ادامه داشت تا سال 1364 و عملیات والفجر هشت که در منطقه فاو بود. خاطرم هست که بیست و دوم بهمن سال 62 بود که در فاو مورد اصابت ترکش قرار گفتم و هر دو پایم مجروح شد. بلافاصله به بیمارستان صحرایی و از آنجا به اهواز و بیمارستان شهید بقایی منتقل شدم. جراحی‌های اولیه در بیمارستان شهید بقایی روی پاهایم انجام شد اما به دلیل شدید بودن صدمات به بیمارستان شریعتی اصفهان منتقل شدم.

جالب اینجاست که در تمام این مدت، خانواده از وضعیت من هیچ اطلاعی نداشتند و من هم هیچ امکانی برای تماس با آنان نداشتم. وقتی تازه به بیمارستان شریعتی در اصفهان رفته بودم، حال خوبی نداشتم و دلتنگی و بی‌خبری از خانواده هم، مزید بر علت شده بود اما نهایتا با کمک بنیاد شهید و تماس با دایی بزرگوارم که آن زمان در پالایشگاه کرمانشاه مشغول به کار بود، خانواده را از شرایط آگاه کردیم.

بعد از تماسی که با دایی گرفتیم، پدرم با هر مشقتی بود خودش را به اصفهان رساند و آمدن پدر، درست مانند آبی بود بر آتش، دلتنگی و دوری من! هنوز هم که هنوز است، وقتی به آن‌ روز فکر می‌کنم عجیب دلتنگ پدر مرحومم و نگاه مظلوم و مهربانی بی وصفش می‌شوم.

پدر به خانه بازگشت و من برای ادامه درمان در بیمارستان شریعتی ماندگار شدم. در دوران حضور در بیمارستان شریعتی صحنه‌هایی دیدم که پس از آن در همه عمر، حسرت آن را خواهم خورد! یادم هست یک روز که حال خوشی هم نداشتم به من گفتند مهمان داری و وقتی مهمانم آمد، دیدم اصلا او را نمیشناسم! کم کم متوجه شدم که این یک فرهنگ میان مردم این شهر شده که به عیادت جانبازان می‌آیند و آنها را به میهمانی و گردش می‌برند؛ بعد از آن روز با این که ویلچرنشین هم بودم، بارها همراه غریبه‌های آشنا به گشت و گذار و میهمانی رفتم و دیگر دلتنگی برایم بی معنی شده بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم، آن همه صفا و عشق و یکرنگی و فداکاری چگونه در این مردم جمع شده بود؟ و آرزو می‌کنم که مردم امروز هم همان‌گونه با یکدیگر رفتار کنند!!

حضور مجدد در جبهه

بهزاد زارع جانباز 50 درصد دفاع‌مقدس، خاطراتی از حضوری دوباره در جبهه را این‌گونه نقل کرد: پس از گذراندن دوران نقاهت، کم کم مهیای حضور دوباره در جبهه شدم. دیگر 18 سال داشتم و می‌توانستم به طور رسمی به سپاه بپیوندم و در غالب نیروی سپاه به جبهه بروم. خاطرم هست که تابستان 1365، من به عضویت سپاه درآمدم. حالا در قالب نیروی کادری به جبهه جنوب اعزام شدم و توفیق حضور در جزیره مجنون و عملیات کربلای 4 و کربلای 5 را پیدا کردم.

در جریان عملیات کربلای 5 که در تاریخ دوازدهم اسفندماه سال 1365 انجام شد، به علت موج انفجار به شدت مجروح شدم و بار دیگر راهی بیمارستان و جراحی شدم.

پس از بهبودی در عملیات کربلای 8 حضور یافتم و سپس به جبهه غرب اعزام شدم و در عملیات نصر 4 شرکت کردم و بعد از آن با اعزام به منطقه کردستان عراق «ماووت و سلیمانیه» توفیق حضور در عملیات بیت المقدس 2 را یافتم.

در ادامه در عملیات والفجر 10، در منطقه حلبچه حضور پیدا کردم و متاسفانه شاهد فجایع ضد بشری رژیم بعثی عراق و همراهان آمریکایی و اروپایی‌اش بودم؛ تصاویر دردناکی که تا زنده‌ام هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد!!

حضور من در منطقه حلبچه و استنشاق گاز خردل که توسط صدام بر علیه غیر نظامیان به کار گرفته شده بود، سبب مجروحیت شدید من شد که آثار آن تا به امروز با من همراه است.

در اواخر جنگ هم که تا حدودی جراحات ناشی از قرار گرفتن در معرض گاز خردل «شیمیایی شدن» بهتر شده بود، در آخرین عملیات دفاع مقدس به نام عملیات مرصاد حضور یافتم تا از معرکه دفاع‌مقدس توشه‌ای دیگر برداشته باشم. در مجموع خداوند مدت 53 ماه، توفیق حضور در جبهه‌ها را به من داد و دعای همیشگی من این است که 53 دقیقه آن مورد قبول درگاهش قرار گیرد. ان‌شالله...

ازدواج

او در ادامه به شرحی از خواستگاری و ازدواجش پرداخت و گفت: سال 1369 بود و خاطرم هست که در سپاه همدان مشغول به خدمت بودم و به دلیل شدت گرفتن عوارض شیمیایی از نظر جسمی، وضعیت خوبی نداشتم و دائما درگیر بیمارستان و دکتر بودم و به شدت از بیماری رنج می‌بردم.

یکی از دوستان مشترک من و خانواده همسرم اولین‌بار در مورد همسرم با من صحبت کرد و خودش هم برای خواستگاری پیش‌قدم شد. خانواده همسرم، همشهری خود ما بودند و در دوران کودکی، همسرم از همدان به کرج مهاجرت کرده بودند و او در شهر کرج بزرگ شده بود و درس خوانده بود.

یادم هست، دوستم در زمان معرفی در مورد جراحت‌های من در جنگ، مختصری توضیح داده بود و این‌گونه عنوان کرده بود که مشکل خاصی ندارم، در صورتی که این امر برای من پذیرفته نبود و وقتی خودم برای خواستگاری رفتم، شرایط جسمی و تاثیرات جراحات جنگ را برای همسرم کامل توضیح دادم و حتی به قول معروف، اندکی هم پیازداغش را زیاد کردم! دلم می‌خواست همسرم، با آگاهی نسبت به شرایط من تصمیم گیرد و خدایی ناکرده از مشکلات زندگی با یک جانباز خسته نشود!!

یاد دارم حتی به دوستم گفتم که من باور دارم که «النجات فی‌الصدق» و دقیقا هم همین‌طور شد و صداقت من باعث شد همسرم به خواستگاری جواب مثبت دهد. در روز عید مبعث سال 1369 بطور رسمی به خواستگاری رفتیم و در روز نیمه شعبان سال 1369، عقد کردیم! زیباترین نکته در ازدواجم این بود که همسرم در بدترین شرایط جسمی مرا پذیرفت و همین زمینه‌ساز عشقی پاک و بادوام میان ماست...

حضور همسر در کنار من، مرا به تلاش بیشتر وا داشت و باعث شد، حتی درسم را که از زمان حضور در جبهه که رها کرده بودم، دوباره از سر گیرم و با لطف خداوند علاوه بر گذراندن دروس حوزه تا سطح عالی به دانشگاه هم رفتم و تا مقطع کارشناسی ارشد خواندم.

این بیانگر آن است که اگر در مسیر زندگی شریکی همراه و مهربان انتخاب کنی، قطعا زمینه‌ساز رشد و تعالی دنیوی و اخروی را برایت فراهم خواهد آورد.

شرایط زندگی بعد از جبهه

بهزاد زارع، شرایط زندگی پس از جبهه را در این گفتگو این‌گونه توصیف کرد: من بعد از جنگ بعنوان جانباز 50 درصد به سپاه بازگشتم اما در سال 76 به علت عوارض ناشی از مجروحیت از سپاه منفصل شدم «حالت اشتغال سپاه هستم» و پس از آن در سال 1377 در دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین در رشته فلسفه غرب پذیرفته شدم. با توجه به شرایط خاص سیاسی، فرهنگی آن‌روزها «دوم خرداد سال 76 و حاکمیت اصلاح طلبان و...» همزمان با تحصیل در دانشگاه در بسیج دانشجویی نیز فعال بودم و 4 سال مسئول بسیج دانشجویی دانشگاه و 4 سال جانشین ناحیه دانشجویی و بسیج اساتید استان قزوین بودم.

پس از آن در سال 79 مقام معظم رهبری در سفر استانی به قزوین تشریف آوردند و من این توفیق را داشتم در محضر آن بزرگوار به نمایندگی از طرف 27 تشکل دانشجویی متنی را قرائت کنم و در پایان خدمت معظم‌له عرض کردم، بنده دانشجوی مشروطی دانشگاه شهادت هستم و تقاضایی از محضرتان دارم و آن این است که دعا کنید دیگر مشروط نشوم و در دانشگاه شهادت پذیرفته شوم!!

وقتی حضرت آقا شروع به صحبت کردند، خیلی محبت نمودند و در ابتدا فرمودند: «یک جمله به این برادر عزیزِ جانبازمان که می‌گوید «من مشروطىِ دانشگاه شهادتم» عرض کنم: به هیچ‌ وجه شما مشروطی نیستید. شما جانبازان ذخیره‌های باارزش دانشگاه جهادید. جهاد لزوماً با شهادت همراه نیست؛ اما لزوماً با فوزِ به رتبه‌ی مجاهدان و تقرّب به پروردگار همراه است. میدان جهاد هم، همه جا هست؛ هم در دفاع نظامىِ از کشور، هم در دفاع سیاسی و آبرویىِ از کشور و هم در تلاش برای پیشبرد کشور و ملت، که امروز شما در این سنگر کار می‌کنید. اینها همه مبارزه است و همه باید مبارزه کنیم. یک تحقیق، اقدام علمی و یا حرکت سیاسی صحیح شما در مجموعه‌ی حرکت دانشجویی یا در خارجِ آن، مبارزه است.

بنده بارها به دوستانم می‌گویم من امروز احساسم در مقابل جبهه‌ی عظیم جهانی فساد و ضلالت و گمراهی، با احساس دوران اختناق رژیم ستمشاهی هیچ تفاوتی نکرده است. آن روز هم فکر می‌کردیم باید مبارزه کنیم، امروز هم فکر می‌کنم باید مبارزه کنیم. ما مرد مبارزه‌ایم؛ منتها شکل، عرصه و ابعاد این مبارزه تفاوت کرده و مبارزه پیچیده‌تر و سخت‌تر شده است؛ خونِ دل این مبارزه از خونِ دل مبارزه‌ی دوران ستمشاهی بیشتر است. الان طرف ما دستگاه استکبار است و ظلم و ستم آنها بیشتر و آشکار کردن آن سخت‌تر است.

این دستگاهی است که افرادش در زیر پوششی از چهره‌ی متبسّم و اُدکلن زده و قیافه‌ی کراوات بسته، پنهان شده است! ما امروز با این موجود مبارزه می‌کنیم. اگر ملتی از مبارزه در راه آرمان خود دست بکشد و از آنچه درست می‌داند، لحظه‌ای غفلت کند، همان بر سرش خواهد آمد که دنیای اسلام و امّت اسلامی و ملت‌های این منطقه در طول قرن‌ها بر سرشان آمد.

بیش‌ترین منابع و بیش‌ترین ثروت طبیعی را ما اینجا داشتیم؛ مهمترین مناطق راهبردی و استراتژیک جهان را اینجا داشتیم؛ امّت اسلامی مایه‌ی حیاتِ دنیای مدرن و مترقّی و صنعتی یعنی نفت را در اختیار داشت؛ اما امروز وضع سیاسی، علمی و عقب‌افتادگی‌هایش را نگاه کنید! این به‌خاطر به خواب رفتن و غافل شدن از مبارزه است. سختی‌های مبارزه را باید تحمّل کرد تا بتوان هم خود به جایگاه شریف و عزیز انسانی رسید، هم نسل‌های پیاپىِ بعد از خود را رساند. در این مسیر باید به خدا تکیه کرد.

پس از دوران دانشجویی با توجه به علاقه‌ام به تحصیل علوم دینی به شهر مقدس قم مهاجرت کردم و سال 1387 با سختی فراوانی رسما وارد اردوگاه امام عصر(عج) شدم و در مدرسه علمیه معصومیه قم مشغول به تحصیل شدم. دقیقا در سن ۴۰ سالگی طلبه شدم؛ بقول یکی از اساتید «باتوجه به شرایط سنی‌ام» غیر استانداردترین طلبه شدم.

با توجه به دغدغه دینی و اعتقادی که داشتم در مدرسه معصومیه نیز بمدت 4 سال مسئول بسیج مدرسه معصومیه بودم.

سطح یک «6 پایه اول»  را در مدرسه معصومیه گذراندم و سطح 2 و 3 به مدرسه حضرت ابوالفضل علیه‌السلام «مدرسه ویژه جانبازان» رفتم و پایه های 7 و 8 و 9 و 10 را هم در مدرسه جانبازان استفاده کردم و اکنون، درس خارج فقه و اصول را از محضر استاد فرزانه و جانباز حضرت آیت الله حاج احمد عابدی بهرمند، مشغول به کسب فی هستم.

سخن آخر

بهزاد زارع جانباز 50 درصد دفاع‌مقدس، کلام آخر را با نوید شاهد قم، اینگونه به پایان رساند: دغدغه اصلی من «جهاد تبیین» است. اکنون همه باید با همه توان سعی کنیم، حقایق انقلاب و نظام و بویژه حماسه دفاع مقدس را منتقل کنیم. بنده با این‌ که آدم ضعیفی هستم و بضاعت کمی دارم، اکنون تمام توانم صرف تبلیغ و ترویج معارف انقلاب می‌شود و تقریبا تمام وقتم در راهیان‌نور و یادواره‌های شهدا و ... صرف می‌شود و تمام سعی خود را می‌کنم که بار امانت رفقای شهیدم را به سرمنزل مقصود برسانم. ان‌شالله... در این راه محتاج دعای خیر همه شما هستم!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده