جانباز روشندل دفاعمقدس: نیروی جوانی را برای رشد و تقوا بکار گیرید
به گزارش نوید شاهد استان قم، به مناسبت فرا رسیدن روز جانباز، نوید شاهد قم، با یکی از جانبازان 70 درصد روحانی و روشندل دوران دفاعمقدس این شهر گفتگویی داشته است. در این گفتگو به بیان خاطرات و شرحی از زندگی این جانباز فداکار و نخبه پرداخته شده است که برای مخاطبان منتشر میشود.
منصور رضوانی در سال 1347، در شهرستان گلبافت در فاصله 120 کیلومتری از شهر کرمان از متولد شد. پدرش کشاورز بود و مدتی نیز به عنوان نیروی سپاه خدمت میکرد و مادرش نیز زنی خانهدار بود و در تربیت فرزندان ممارست جدی داشت. او که 6 خواهر و 4 برادر دارد، دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسهای در روستای زمانآباد در فاصله 6 کیلومتری از گلبافت به پایان برد. سپس برای ورود به مقطع راهنمایی به دلیل عدم وجود مدرسه راهنمایی در روستای زمانآباد، مجبور شد با طی مسافت 6 کیلومتری به مدرسهای در گلبافت برود و آنجا تحصیلات راهنمایی را بگذراند. در سال 1361 درحالی که تنها چهارده سال داشت، وارد حوزه علمیه کرمان شد و امروز به عنوان یک طلبه جانباز نخبه شناخته میشود.
کودکی و ایام انقلاب
منصور رضوانی در این گفتگو در خصوص دوران کودکی و نقشی که در ایام انقلاب داشته است گفت: من دوران تحصیلات ابتدایی را در روستای زمانآباد، در شرایطی گذراندم که بُحبوحه انقلاب بود و شور و شوق انقلابی در مدارس اگر بیشتر از خیابانها نباشد قطعا کمتر نبوده. خوب یادم هست وقتی میدیدم پدرم و دیگر بزرگترها برای شرکت در راهپیماییها آماده میشوند، من هم سعی میکردم در مدرسه، همسن و سالها و همکلاسیهایم را با این فضا آشنا کنم و به آنها انگیزه حضور در این مراسم را میدادم.
در زمان پیروزی انقلاب، من تقریبا ده سال داشتم و حالا که به آن زمان فکر میکنم، گمانم بر این است که شرایط و جَو آن زمان بگونهای حماسی رقم خرده بود که ناخودآگاه انسان را به همراه خود میبرد و ما هم که در سنین نوجوانی و اوج هیجان و امید و انگیزه بودیم؛ همه اینها زمینهساز حضور و فعالیت بچههای همسن و سال من در انقلاب اسلامی بود.
خاطرم هست در آن زمان هنوز سواد درست و حسابی نداشتم که بخواهم شعارنویسی کنم، ولی یکی از کارهایی که با آن سن کمم همراه دوستانم انجام میدادیم، این بود که هر جا تصاویر آن ملعونین را بر در و دیوار میدیدیم، به گونهای آن را اِمحا میکردیم و از بین میبردیم و چه حس خوبی داشتیم که اینگونه نقشی در انقلاب داشتهایم.
مجروحیت و جانبازی
او به شرحی از نحوه مجروحیت و جانبازیاش پرداخت و افزود: سال 1361 بود و من چهارده سال داشتم که وارد حوزه علمیه کرمان شدم. تقریبا دو سه ماهی بود که در حوزه بودم و شاهد بودم که دوستان و هم مدرسهایهایمان به جبهه میروند و حتی چند نفر از مدرسه ما شهید شدند و همین اتفاقات این انگیزه را در من ایجاد کرد که دورههای آموزشی را برای حضور در جبهه آغاز کنم.
در یکی از همین دورههای آموزشی بود که در اثر انفجار خمپاره، در نهم دیماه سال 1361، از ناحیه دو چشم و دست راست دچار جراحت شدم و نزدیک به یکسال مشغول درمان بودم و نهایتا بینایی دو چشم و دست راستم را از مچ تقدیم امنیت و سرفرازی ایران کردم و خدا را برای این لطف بیکران هر روز سپاس میگویم.
شروع دوباره
منصور رضوانی پس از مجروحیت شدیدی که پیدا کرده بود، از امیدواری و شروعی دیگر که نشان از عزم و ارادهای راسخ است، ادامه داد: تقریبا یکسال پس از مجروحیت و طی مراحل درمان بود که عملا دوباره به زندگی بازگشتم و به جهت عشق و علاقه زیادی که به تحصیل داشتم، تصمیم گرفتم فعالیتم را در همین زمینه از سرگیرم. خاطرم هست در اولین قدم در مدرسهای در مرکز کرمان با همراهی و همکاری مهربانانه خانواده، خط بریل را فراگرفتم و در سال 1363 برای گذراندن دوره دبیرستان، به تهران مهاجرت کردم.
در تهران در مدرسه شهید محبی ویژه نابینایان، دوره دبیرستان را تا سال 1366 گذراندم. در مدرسه شهید محبی علاوه بر تحصیل، از یک دوره آموزشی برای اشتغال نیز بهرمند شدم که اپراتوری تلفن بود. بعد از بازگشت به کرمان در سال 1366 از جانب استانداری کرمان به عنوان اپراتور تلفن جذب و مشغول به کار شدم؛ علاقه به تحصیل مرا بر آن داشت که در سال 1371 در رشته علوم تربیتی در دانشگاه پیام نور کرمان مشغول به تحصیل شوم و نهایتا در سال 1376 موفق به دریافت مدرک لیسانس شوم.
ازدواج و فرزندان
وی درباره ازدواج و ثمرهاش اینگونه مطرح کرد: بعد از اشتغالم در استانداری کرمان به عنوان اپراتور تلفن مثل همه جوانهای همسن و سال خودم علاقهمند بودم که ازدواج کنم و خانواده تشکیل دهم؛ دو مورد خواستگاری رفتیم که به هر حال به سرانجام نرسید. یادم هست در یکی از موارد که خیلی هم جدی شده بود، نهایتا پدر و مادر دختر خانم به جهت معلولیت من با ازدواج مخالفت کردند و چون 7 یا 8 ماه دوران آشنایی طول کشیده بود، برای من کنار آمدن با این مسئله سخت بود.
اما خوب در خاطرم هست، مادربزرگم که هنوز سایه ایشان بر سرمان مستدام است، وقتی متوجه جواب رد آن خانواده شدند، به من روحیه و دلداری دادند، گفتند: مادر نگران نباش! خودم برایت میروم خانه برادرم خواستگاری! و آنروز پس از بازگشت از خانه ما در کرمان به روستا، مستقیم به خانه برادرش میرود و بحث خواستگاری را مطرح میکند؛ پدرخانم بنده تصمیمگیری را به دخترش فاطمهخانم واگذار میکند و فاطمه خانم هم خداروشکر با اطمینان عنوان میکند که با معلولیت من هیچ مشکلی ندارد و فقط باید در مورد تفاهمات اخلاقی بررسی صورت گیرد!
خاطرم هست آن زمان ما خودمان تلفن نداشتیم اما یکی از همسایگانمان در خانهشان تلفن داشتند و گاهی از خانه آنها با اقوام صحبت میکردیم. من تازه از سر کار برگشته بودم که همسایه آمد و گفت: تلفن دارید و من رفتم که پاسخ دهم و دیدم که داییام هست که بعدها باجناقم شد. پشت تلفن به من گفت: اینجا جای شما خالیست و در مورد شما صحبت میکردیم! من از همه جا بیخبر بودم که با شنیدن این صحبتها، بسیار خوشحال شدم و متوجه شدم که مادربزرگم بدون اتلاف وقت، مسئله خواستگاری را مطرح کرده و خداروشکر در قدم اول مشکلی نیست.
جالب است بگویم که چون ما با همسرم فامیل بودیم من قبل از مجروحیت هم همسرم را دیده بودم و وقتی فهمیدم مادربزرگم از او خواستگاری کرده خیلی خوشحال شدم و پس از چند ماه رفت و آمد و آشنایی بیشتر، نهایتا در سوم آذرماه سال 1368 با هم ازدواج کردیم و خدا را سپاس حاصل این ازدواج 5 فرزند است که دوتای آنها دختر و سه تای دیگر پسر هستند.
فراگیری دروس حوزوی
منصور رضوانی از ادامه تحصیلات و فراگیری مبانی فقه و اصول حوزوی گفت: من از خیلی قبل علاقهمند به دروس حوزه بودم و سال 1374 بود که متوجه شدم قم مدرسه علمیهای دارد که جانبازان میتوانند به صورت غیر حضوری در آن مشغول به تحصیل شوند؛ پس از شرکت در آزمون ورودی و پذیرفته شدن در آن و تحصیل، دروس حوزوی را شروع کردم. شش پایه را به طور غیرحضوری، در کرمان خواندم. خاطرم هست برای برگزاری امتحانات، گروهی از اساتید، از قم میآمدند و در خود کرمان، از ما امتحان میگرفتند. در امتحانات پایه ششم، یکی از اساتیدی که برای گرفتن امتحان آمده بود، وقتی علاقه و توانمندی مرا دید تشویقم کرد که برای ادامه تحصیل به قم مهاجرت کنم و در حوزه به صورت حضوری درس بخوانم.
همین حرف در ذهن من جرقه ای بود؛ وقتی به خانه رفتم موضوع را با همسرم مطرح کردم. همسرم هم با همان خلق مهربان گفت: اگر بخواهی یکسال میرویم قم، تا تو به درست برسی... اگر خوب بود که میمانیم و اگر هم نه که باز میگردیم!
نهایتا سال 1379 بود که به همراه خانواده به قم مهاجرت کردیم. در قم دروس حوزه را به صورت حضوری ادامه دادم و همچنین در سال 1386، در رشته فقه و مبانی اسلامی در مقطع کارشناسی ارشد وارد دانشگاه آزاد قم شدم و پس از فارغالتحصیلی در سال 1389 بلافاصله در مقطع دکترای همان رشته در دانشگاه قم پذیرفته شدم و خداروشکر در سال 1394 پایاننامه دکتری را هم گذراندم.
در حال حاضر دروس حوزه را هم تا سطح سه گذراندهام و با لطف و عنایت خداوند در دانشگاه و حوزه مشغول به تدریس هستم و در حد وسع و توان خود در جهت انجام مسئولیت خود نسبت به جامعه فعالیت میکنم.
حرف آخر با جوانان
وی در این گفتگو خطاب به جوانان، کلامش را اینگونه به پایان رساند: در این فرصت دلم میخواهد به همه مخاطبین عرض کنم، من با وجود محدودیتهای جسمی با لطف خداوند توانستم تا این اندازه در راه تحصیل پیش بروم، شما که محدودیتهای مرا ندارید، باید از توانمندی که خداوند به شما داده، نهایت بهره را ببرید که آینده این نظام اسلامی در دست شماست.
راه رسیدن به موفقیت این است که خودمان را باور کنیم، که اگر خودباوری داشته باشیم، قطعا میتوانیم استعدادهای بالقوه در وجودمان را بالفعل کنیم؛ با این نگاه، قطعا با تلاش و پشتکار میتوان از همه ناملایمات گذشت و سختیها را پشتسر گذاشت و به سر منزل مقصود رسید.
به جوانان هم توصیه میکنم، از نیروی جوانی، نهایت بهره را برای رشد و تعالی خود در عرصه علم و تقوا ببرند که برای سعادتمندی لازم است، در هر دو عرصه علم و تقوا بالنده باشند، تا انشالله این نظام اسلامی را که حاصل خون هزاران شهید و جانفشانی جانبازان و ایثارگران و صبر و استقامت خانوادههای آنان است به دست صاحب اصلی آن، حضرت حجت (عج) برسانیم. انشالله...