رسالتم را به بیش از هجده کشور جهان رساندهام
به گزارش نوید شاهد استان قم، محمدجواد مکی اول آبان سال 1344 در شهرستان گلپایگان از توابع استان اصفهان متولد شد و یک سال داشت که خانواده به شهرستان ری در جنوب تهران مهاجرت کرد. او فرزند نخست یک خانواده هشت نفره است و در کنار 5 خواهر و برادر خود در خانوادهای گرم و صمیمی رشد یافت.
پدر و مادرش دخترخاله و پسرخاله بودند و اصالتا اهل گلپایگان که با تولد نخستین فرزند «محمدجواد» به شهرستان ری مهاجرت میکنند و در جوار حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ع) ساکن میشوند. پدر، راننده تاکسی بوده و با تلاش و زحمت فراوان در جهت اداره خانواده کوشیده است و مادر هم در خانه، مسئولیت نگهداری از 6 فرزند را بر عهده داشته است.
آقای مکی در خانوادهای که از نظر اقتصادی پایینتر از متوسط جامعه و در عین حال مذهبی بودند، رشد یافت و بالید. او داستان زندگی پُراُفت و خیزش را که کودکی و نوجوانیاش، مقارن با پیروزی انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس است، در چند جلد کتاب در حال تدوین است که به زودی به چاپ خواهد رسید و در اختیار علاقهمندان به فرهنگ ایثار و شهادت قرار خواهد گرفت.
اکنون وی یکی از جانبازان 70 درصد روحانی دوران دفاعمقدس در شهر قم است که گفتگوی نوید شاهد با ایشان را در ادامه میخوانیم.
دوران کودکی
محمدجواد مکی از دوران کودکی و تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی گفت: من در دوران کودکی بسیار پرانرژی و شلوغ بودم و لحظهای آرام و قرار نداشتم. دائما در حال جنب و جوش و فعالیت بودهام به قدری که دیگران همیشه از این همه انرژی متعجب شدهاند. یادم هست که وقتی نزد پدربزرگ و مادربزرگ در روستا بودم به قدری شیطنت میکردم که میگفتند: همه بچهها یک طرف و محمدجواد به تنهایی یک طرف!!!
دوران ابتدایی و راهنمایی من همزمان با انقلاب اسلامی گذشت و چیزی که از این دوران به خوبی در ذهن دارم این است که دائما مدرسه را تعطیل و بچهها را هم ترغیب به ترک کلاسهای درس میکردیم و همراه بچهها، برای تظاهرات میرفتیم، به جرات میتوانم بگویم که غالب تظاهرات در محل را من آغاز میکردم و همین امر موجب شده بود که اولیای مدرسه از دست من کلافه باشند و پدر را برای گلایه از من در مدرسه بخواهند! حتی یادم هست که همراه دوستانم با شلوغکاری مدرسه دخترانه را هم به تعطیلی میکشاندم و بدین شکل زمینه تظاهرات در محل را فراهم میکردم؛ هرچند این تلاشهای مدرسه با توجه به جو مذهبی و انقلابی که در خانواده ما و کل جامعه حاکم بود، کوچکترین تاثیری در خط مشی من در مدرسه نداشت.
دوران کودکی به همین منوال گذشت تا با پیروزی انقلاب اسلامی، کمکم قدم به نوجوانی گذاشتم.
حضور در جبهه
وی شرحی از حضورش در جبهههای حق علیه باطل را اینگونه برایمان گفت: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شدم و فعالیت خود را به عنوان یک بسیجی فعال آغاز کردم و در سال 1360 در حالی که تنها 15 سال داشتم به جبهه رفتم.
خاطرم هست از همان کودکی به دلیل آنکه منزل ما انبار اسلحه بسیج بود و همیشه چهل تا پنجاه اسلحه در منزلمان داشتیم، من با بیشتر اسلحهها آشنایی داشتم و کار با آنها را یاد گرفته بودم.
همین آشنایی با اسلحهها و پر شَر و شور بودنم باعث شد، سال 1360 برای اولین بار به جبهه بروم. یادم هست که چون قدم کوتاه بود مجبور شدم کفش پاشنه بلند و شلوار گشاد بپوشم تا کوتاهی قدم معلوم نشود و بتوانم مجوز ورود به جبهه را بگیرم. اولین عملیاتی که در آن شرکت کردم دیماه 1360 و عملیات چزابه بود. سال 1361 در عملیات فتحالمبین برای نخستین بار با پرتاب شدن از روی نفربر تی ان تی مجروح شدم. از سه قسمت دچار شکستگی گردن شدم.
پس از طی دوران نقاهت دوباره راهی جبهه شدم و دومین بار در عملیات رمضان در سال 1361 با اصابت تیر دو زمانه به ناحیه شکم به شدت مجروح شدم. خاطرم هست وقتی مجروح و در حالی که غرق در خون بودم، روی زمین افتاده بودم، پدرم بالای سرم رسید و بعد از دلداری و محبت رو به من کرد و گفت: جواد میخواهی تو را عقب ببرم؟ من در پاسخ به پدر با وضعی که بشدت درد میکشیدم گفتم نه!!!
پدرم با لبخند، مرا میبوسید؛ به شوخی گفت: اگر میخواستی هم نمیبردم...
فرماندهی حاج همت و اطاعتپذیری پدرم
محمدجواد مکی از اطاعتپذیری پدرش گفت: فرمانده ما در آن زمان شهید همت بود که دستور داده بود هر کس باید به وظیفه خودش عمل کند و هیچ چیز نباید شما را از انجام وظیفه بازدارد؛ پدرم هم بسیار به انجام امر فرماندهاش مقید بود و طبق دستور او عمل میکرد!
یادم هست، ساعت 2 بامداد بود و پدرم با اشک و آه مرا که تنها 16 سال داشتم و بشدت مجروح بودم، رها کرد و رفت تا به وظیفه خود در عملیات عمل کند. لحظات بسیار سختی بود اما از آنجا که خداوند میخواست مرا مورد آزمایشات سختتری قرار دهد، به پشت جبهه منتقل شدم و بعد از چند ماه بستری شدن در بیمارستان، آماده حضور دوباره در جبهه گشتم.
شرایط سخت در جبهههای نبرد
وی درمورد ادامه فعالیت و مجروحیتهایش در جبهههای نبرد اینگونه بیان کرد: اینبار به کردستان اعزام شدم و در زمستان بسیار سرد، در ارتفاعات حد فاصل بانه و سقز با برفی دو الی سه متری گیر افتادم، بطوری که دو هفته فقط نان و پیاز خوردم و نهایتا هم از سرما دچار یخ زدگی شدم....
اما خدا باز هم مرا نپذیرفت و به زندگی بازگشتم، پس از مرخصی از بیمارستان سمت چپ صورتم به خاطر همین یخزدگی، دچار بیحسی که تا به امروز هم ادامه دارد.
پس از بهبودی و بازگشت مجدد به جبهه در 22 فروردین سال 1362 در منطقه ابوغریب فکه در یک درگیری بسیار شدید، با انفجار گلوله خمپاره مقابلم رو زمین از ناحیه هر دو چشم مجروح شدم. در همان لحظاتی که روی زمین افتاده بودم پدرم بالای سرم رسید، اما باز هم مجبور شد مرا رها کند و برود؛ من، پس از انتقال به بیمارستان و انجام عملهای جراحی متعدد بینایی، چشم چپم را تا حدودی به دست آوردم اما چشم راستم به طور کامل تخلیه شد! در این زمان من تنها 17 سال داشتم.
پس از بهبودی، بار دیگر در عملیات والفجر 4 در سال 1362 همراه پدرم در جبهه حضور یافتم. در این عملیات، در ارتفاعات کانیمانگا در نزدیکی مریوان، پدرم مجروح شد و این بار من مجبور شدم پدرم را رها کنم و پدرم سه شبانهروز با خوردن سبزیهای کوهی زنده ماند تا نهایتا کمک برسد و او را به پشت جبهه منتقل کند!
گذشت تا اسفند ماه سال 1362 در عملیات خیبر و در منطقه طلاییه در حالی که تنها 18 سال داشتم، روی مین رفتم و دست چپم به شدت آسیب دید و پای چپم هم قطع شد. یادم هست وقتی به بیمارستان منتقل شده بودم، امدادگرها مشغول عوض کردن لباس من شدند تا برای اتاق عمل آماده شوم، چشم مصنوعی من در جیب لباسم بود و یکی از امدادگرها با تعجب آن را از جیبم در آورد و بلند فریاد زد چشمش در جیبش است.
نهایتا با پیوند عصب دست چپم بهبودی نسبی پیدا کرد؛ حالا در سن هجده سالگی با چشم و پای مصنوعی و دست و کمر و گردن آسیب دیده، دوباره به زندگی بازگشته بودم! جالب اینکه با همه این مجروحیتها چیزی از شیطنتهای من کم نشده بود که هیچ، چه بسا بیشتر هم شده بود!
بطوری که با وجود بارها مجروحیت همچنان در جبهه بودم و بار دیگر در سال 1364 و در عملیات والفجر 8 در اثر استنشاق گازهای شیمیایی تا مرز خفگی پیش رفتم. همین قرار گرفتن در معرض گازهای شیمیایی باعث ابتلای من به سرطان خون شده که مانند بقیه دردها دیگر با وجود من عجین شده است...
در سن بیست سالگی دوباره با پدر راهی جبهه شدم و در عملیات کربلای 5 حضور یافتم که در این عملیات پدرم با اصابت گلوله به زانوی چپش بشدت آسیب دید و من هم گرفتار موج انفجار شدم و عوارض آن هنوز که هنوز است مرا آزار میدهد. اما جنگ تمام شد و من و پدر از قافله شهدا بازماندیم، بازهم خداراشکر از فعالیت و تلاش خود ذرهای نکاستیم...
ازدواج
محمدجواد مکی جانباز روحانی 70درصد دفاع مقدس به شرح مختصری از ازدواج خود پرداخت و افزود: سال 1364 بود که مرا به خانواده همسرم برای ازدواج معرفی کردند و خداراشکر مدت کوتاهی پس از خواستگاری با همسرم فاطمه خانم ازدواج کردم. جالب است بدانید وقتی در مورد من حرف زده بودند که یک چشم و یک پا ندارد و گردن و کمر و شکمش آسیب دیده و دچار موج گرفتگی شده، همه گمان میکردند که من حتما فردی ویلچری و بیتحرک هستم اما وقتی در دوران نامزدی با دوچرخه کورسی و عینک دودی با جعبه شیرینی پشت دوچرخه به منزل همسرم میرفتم، همسایهها به مادر خانمم گفته بودند این همانی است که میگفتی! پا و چشم و...ندارد؛ من جانباز هفتاد درصد هستم اما به خاطر فعالیت زیادی که دارم باورش برای دیگران سخت است.
حاصل این ازدواج سه فرزند به نامهای سجاد متولد 1366 و طیبه متولد 1368، زهرا متولد 1378 هستند.
فعالیت امروز
وی در ادامه در رابطه با فعالیتهای تبلیغی که اکنون مشغول آنهاست عنوان کرد: در حال حاضر فعال فرهنگی هستم و در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) در روزهای آخر هفته مشاور دینی هستم و در حوزه علمیه به امر تبلیغ مشغول هستم و در عین حال به عنوان راوی دفاع مقدس در کلاسها و همایشهای مختلف شرکت میکنم. اینها همه در کنار فعالیتهای فرهنگی است که با سفر به کشورهای دیگر انجام میدهم. جالب است بدانید من برای این فعالیتهای فرهنگی به بیش از 18 کشور از آسیای شرقی تا اروپا و آفریقا سفر کردهام و به خاطر اینهمه فعال بودن دوستانم اصطلاحا مرا جانباز هفتاد درصد خوششانس میخوانند!
انشالله که این خوششانسی در محضر پروردگار هم شامل حالم شود.
انشالله بزودی کتاب پدر-پسر-کانیمانگا، «رابطه من و پدرم در دوران دفاع مقدس» در 400 صفحه و مجموعه ده جلدی جواد چهل تکه «در قالب طنز از دفاع مقدس» منتشر و در اختیار علاقهمندان قرار خواهد گرفت.