جانبازان، یاریدهنده و راهنمای نسل امروز هستند
به گزارش نوید شاهد استان قم، حسن میرزایی در بیست و سومین روز از اسفند ماه سال 1344 در محله امام زاده ابراهیم قم و در خانوادهای پر جمعیت متولد شد. فرزند ششم خانواده بود و سه برادر و سه خواهر داشت و همواره از جانب پدر و مادر و برادرها و خواهرهای بزرگتر مورد توجه و لطف ویژهای بود. مادرش خانهدار و پدرش کارگر ساده بود و به دلیل عشق و ارادتی که به اهلبیت داشت، نام فرزندانش را از نام ائمه انتخاب میکرد و برگزیدن نام حسن و حسین برای دو فرزند کوچکش به خوبی گویای این احساس است.
خانواده اصالتا اهل منطقه فریدن اصفهان بودند و به سبب علاقه و ارادت به حضرت معصومه (س) به شهر قم مهاجرت کرده و در آن ماندگار شدند و امروز هم به گفته جانباز میرزایی پاگیر این خاک گرم شدهاند و به بودن در جوار بی بی حضرت فاطمه معصومه (س) میبالند.
خبرنگار نوید شاهد قم گفتگویی با این جانباز 70 درصد قمی داشته است که برای علاقهمندان و مخاطبین خود منتشر میکند. در ادامه این گفتگو را میخوانید.
دوران کودکی
حسن میرزایی از دوران کودکی خود گفت: با توجه به اینکه پدرم کارگری ساده و با درآمد محدود بود و از طرف دیگر تعداد اعضای خانواده هم زیاد بود، از نظر اقتصادی در سطح پایینی قرار داشتیم اما خدا را سپاس این امر نتوانسته بود روی فرهنگ خانواده تاثیر منفی بگذارد.
خانواده ما دارای دیدگاه مذهبی و بشدت علاقهمند به دین و ائمه بودند و خوب خاطرم هست که از همان دوران کودکی، در جلسات قرآن و هیئات، همراه خانواده حضور داشتم و قبل از ورود به مدرسه نیز با بهرهگیری از مکتبخانه که آن زمان بسیار رایج بود، با تعالیم دینی آشنا شدم و با بهرهگیری از همین آموزهها بالیدم.
دوران ابتدایی را در مدرسه قاآنی و دوران راهنمایی را در مدرسه مهدوی گذراندم و پیش از ورود به دوره دبیرستان، درحالیکه هنوز کم سن و سال بودم، عازم جبهههای دفاع مقدس شدم.
دوران انقلاب
وی از فعالیتهایش در دوران انقلاب اسلامی افزود: در دوران انقلاب، من نوجوانی بسیار پُر شر و شور بودم و خوب به یاد دارم که دوستان و اقوام که درگیر فعالیتهای انقلابی بودند، زمینه شناخت ما را نسبت به انقلاب و امام خمینی فراهم کرده بودند. دایی بزرگوارم حاج محمدعلی نجفی قاری قرآن و مداح مغازهای داشت که خیلی اوقات محل جمع شدن انقلابیون و روحانیون بود و من هم در این جمع ها حضور پیدا میکردم و اینگونه نسبت به شرایط جامعه و انقلاب آگاه میشدم.
یادم هست که بیشتر اوقات وظیفه جابجایی رساله امام خمینی (ره) و نوارها و اعلامیههای ایشان از مغازه داییام به نقاط مختلف شهر به عهده من بود و اغلب در ساعات ابتدایی صبح این کار را انجام میدادم که خطر کمتری داشته باشد.
در چند سال پایانی منتهی به انقلاب، این فعالیتها در کنار دایی و برادرانم ادامه داشت تا اینکه نهایتا با ورود امام خمینی (ره) به ایران و ساکن شدن در شهر قم و پیروزی انقلاب، در بیست و دوم بهمنماه سال 1357 زیباترین و شیرینترین و به یاد ماندنیترین خاطره من و هم نسلانم رقم خورد؛ خاطرهای که بعد از چهل و چند سال هنوز حلاوتش در اعماق وجودمان قابل درک است.
دفاع مقدس
حسن میرزایی از حضور چشمگیرش در دفاع مقدس عنوان کرد: زمان زیادی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که قائله کردستان به راه افتاد و من که در آن زمان نوجوانی چهارده ساله بودم، از طریق روزنامه و همچنین اطلاعاتی که از اطرافیان میگرفتم از شرایط مطلع میشدم. یادم هست آن روز که عراق فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کرد، من به همراه برادرم تهران بودیم و به واسطه همین امر، از نزدیک با بحث جنگ آشنا شدیم و این در حالی بود که تا آن زمان هنوز درک درستی از مفهوم جنگ نداشتیم.
با توجه به این که در دوران انقلاب، من نوجوان بودم و نتوانسته بودم آنگونه که دلم میخواست در فعالیتهای انقلابی حضور یابم، با شروع جنگ تحمیلی، فرصت را غنیمت شمرده و از همان ابتدای جنگ، با وجود سن کم برای حضور در جبهه تلاش میکردم، تا آنکه نهایتا در سال 1361 در سن شانزده سالگی موفق شدم در قالب نیرویهای بسیج به جبهه اعزام شوم.
بعد از گذراندن دوره آموزشی در شهر قم، بعد از عید فطر سال 1361 از طریق قطار برای اولین اعزام به جبهه جنوب فرستاده شدم. خاطرم هست وقتی به اهواز رسیدیم ما را به سپنتا که در سه راه خرمشهر بود فرستادند؛ چند روزی را در سپنتا بودیم تا ما را بین یگانها و واحدها، تقسیم کردند. بعد از این مرحله هرکس به انتخاب خود وارد واحدی میشد و من هم واحد تخریب لشکر علی بن ابی طالب که در آن زمان تیپ بود، وارد شدم و برای گذراندن دورههای آموزشی که شامل آموزشهای عملی و تئوری میشد، به واحد تخریب تیپ فرستاده شدم.
خاطرم هست آنجا اولین چیزی که به ما آموزش دادند این جمله بود که «اولین اشتباه/ آخرین اشتباه... کوچکترین اشتباه/ بزرگترین اشتباه» این همان جملهای بود که باید آویزه گوش بچههایی میشد که وارد واحد تخریب میشدند!!
بعد از پایان دورههای آموزشی من بلافاصله بعنوان تخریبچی برای خنثی کردن مینهای باقی مانده از عملیات رمضان به همراه گروهی از رزمندگان اعزام شدم؛ مدتی در آبادان و هویزه و سوسنگرد و دیگر مناطق جنوب مشغول فعالیت بودیم و تقریبا به مدت پنج ماه از خردادماه سال 1361 تا آبانماه، بطور پیوسته در مناطق جنگی حاضر و مشغول به فعالیت بودم.
مجروحیت
او از نحوه مجروحیتش در عملیات محرم اینچنین نقل کرد: بعد از پایان عملیات محرم بود که فرماندهی برای من و دیگر بچههای واحد تخریب، مرخصی در نظر گرفتند و همه برای گرفتن برگههای ترخیص، اقدام کردیم؛ یادم هست که من هم برگه مرخصی را گرفته بودم که یکی از نزدیکان شهید محمدی که در آن زمان فرمانده ما بود، آمد و طی صحبتهایی از بچههایی که هنوز نرفته بودند، خواستند که به دلیل در پیش بودن عملیات، در صورت امکان، حداکثر یک هفته دیگر هم بمانند و همین شد که من و چند تن از دوستانم، با پس دادن برگه ترخیص، برای یک هفته دیگر ماندگار شدیم.
یک هفتهای بود که منتظر شروع مرحله آخر بودیم که نهایتا در روز آخر حضورمان در منطقه عملیات شروع شد. خاطرم هست صبح زود، به خط زدیم و مشغول پیشروی شدیم، بخاطر بمبارانهای پی در پی دشمن، منطقه مملو از دود و گرد و غبار بود و تا چند متری را به سختی میتوان دید! همینطور که مشغول پیشروی بودیم من از ناحیه گردم مورد اصابت دو ترکش قرار گرفتم که در ابتدا تصور کردم نیش زنبور است اما وقتی متوجه خونریزی شدم، فهمیدم که ترکش خوردهام و کمی جلوتر هم از ناحیه پهلو، مورد اصابت ترکش دیگری و از ناحیه شانه هم، مورد اصابت گلولهای قرار گرفتم و در همین زمان با انفجار یک خمپاره به هوا پرتاب شده و بر زمین افتادم و دیگر نتوانستم از جایم حرکت کنم! اینگونه شد که جانباز قطع نخاعی هفتاد درصد شدم!!
انتقال به بیمارستان
حسن میرزایی از خاطرات بستری شدن در بیمارستان دزفول و بیمارستان نمازی شیراز گفت: بعد از مجروحیت به بیمارستان شهید بقایی دزفول و پس از آن به بیمارستان نمازی شیراز منتقل شدم. در ابتدای بستری شدن، در بیمارستان نمازی، کادر درمان اصرار داشتند که من به خانواده اطلاع دهم «در آن زمان به دلیل عدم اطلاع به خانواده از جانب من، در لیست مفقودیها ثبت شده بودم»، من با این فکر که کار خاصی نکردهام و تنها مجروح شدهام، از این موضوع سر باز میزدم در آن زمان از موضوع قطع نخاع شدنم هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه نهایتا با اصرار نماینده بنیاد شهید در بیمارستان و پرستاران بخش به خانواده ام اطلاع دادم.
روزی که خانواده برای ملاقات به بیمارستان نمازی شیراز آمده بودند، یادم هست قبل از ورود آنها به بخش، چند پرستار خانم آمدند و با مهربانی سر و صورت مرا شستوشو دادند؛ لباسهایم را عوض میکردند تا مرا برای ملاقات با خانواده آماده کنند؛ در همین حین مادرم وارد اتاق من شد و با دیدن این صحنه بسیار از آنان تشکر کرد، بعد از ساعتی دو برادرم هم آمدند و همگی دور من جمع شدند؛ خاطرم هست آن زمان نه من خودم از شدت جراحت اطلاعی داشتم و نه خانواده در جریان بود و گمان میکردیم، تنها اصابت چند ترکش است و مشکل جدی پیش نیامده، اما به مرور و بعد از گذشت چند روزی که در بیمارستان بستری بودم و برادرم از من مراقبت میکرد، متوجه شدت آسیب شدیم، همان زمان بود که پزشک معالجم به برادرم توضیح داده بود که یکی از ترکشها که به پهلو اصابت کرده است، باعت قطع شدن نخاعم شده است و من هم کمکم، متوجه شرایط جدیدی که در آن قرار گرفته بودم شدم!
بازگشت به خانه
وی خاطرات پس از مجروحیت و بازگشت به خانه را عنوان کرد: چند ماهی را در بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم و چندین عمل را پشت سر گذاشتم و این در شرایطی بود که من از نظر جسمی و روحی، وضعیت خوبی نداشتم و دائما از برادرم درخواست میکردم که مرا به قم ببرد؛ نهایتا با اصرارهای من، برادرم پذیرفت و با تحمل کلی مشقت، مرا با قطار به قم منتقل کرد!
بودن کنار خانواده، در بهبود حال جسمی و روحی من بسیار موثر بود و خدا را سپاس که بعد از گذشت یکی دو سال و با همراهی خانواده، دوباره به زندگی بازگشتم.
چون علاقهای که به کار فنی و برقی داشتم، دوره تعمیرات وسایل برقی را گذراندم و بعد در سپاه، موفق به سپری کردن دوره تعمیر بیسیم شدم و در همین زمینه مشغول به فعالیت شدم و در عین حال در زمینه بسته بندی تجهیزات پزشکی برای جبهه، فعالیت داشتم؛ همین روال ادامه داشت تا سال 1366، یعنی پنج سال پس از مجروحیتم که با همسرم ازدواج کردم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. سال 1374 صاحب یک فرزند، پسر شدیم که به خاطر وجودش هر لحظه خدا را شکر میکنم.
تحصیلات و فعالیتهای امروز
حسن میرزایی درباره فعالیتهای حال حاضر خود تصریح کرد: بعد از پایان جنگ تحمیلی و با تبعیت از فرمایشات امام خمینی (ره) از سنگر جبهه به سنگر علم و دانش آمدم و دوران راهنمایی و دبیرستان را که نیمه کاره مانده بود، به پایان رساندم و در سال 1374 در رشته حقوق در دانشگاه پردیس قم پذیرفته شدم.
پس از پایان دوره لیسانس در مقطع فوق لیسانس، دانشگاه اراک پذیرفته شدم و پس از پایان تحصیلات در این مقطع، در آزمون کانون وکلا قبول شدم و پروانه وکالت پایه یک را نیز دریافت کردم.
در سال 1386 بود که در یک حادثه بسیار تلخ، همسر بزرگوارم که بسیار برای من زحمت کشیده و فداکاری کرده بود را از دست دادم؛ تحمل فقدان ایشان برای من هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی بسیار دشوار بود، تا اینکه نهایتا در هشتم آبان ماه سال 1388 مجددا ازدواج کردم و تا به امروز در خدمت ایشان هستم.
حرف آخر
وی در پایان این گفتگو کلامش را با تاکید بر امر جهاد تبیین به پایان رساند و گفت: باور دارم که حکمت زنده ماندن افرادی نظیر من که چهل سال است روی ویلچر و تخت هستیم، این است که پیام دفاع مقدس را به نسل امروز برسانیم و آنها را نسبت به خطراتی که پیش روست، آگاه کنیم و این همان جهاد تبیین است که مقام معظم رهبری بارها و بارها بر آن تاکید کردهاند.
آن روز به تبعیت از امام خمینی (ره) در جبهه جنگ و امروز هم به تبعیت از حضرت آقا در جبهه جهاد تبیین حاضر خواهم بود و همواره به سبب این فرمانبرداری از امام و ولی زمان بر خود میبالم و خداوند را شاکرم.