خاطرات شهید «علی عابدی» از زبان مادرش
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید علی عابدی در تاریخ 1 تیرماه 1344 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در سن 22 سالگی در تاریخ هفتم تیرماه سال 1366 بر اثر اصابت ترکش در شلمچه به مقام شهادت رسید.
شهید در سن ۱۸ سالگی به کردستان اعزام شد. وقتی سربازیاش شروع شد، در مخابرات قم مشغول شد و پس از چندی کار کردن به جبهه اعزام شد.
شهید علی عابدی در روز چهلم برادرش به پدرش گفت: پدر، میخواهم به جبهه بروم و راه جواد را ادامه دهم و تفنگ او را زمین نگذارم؛ پدرش هم قبول کرد. او برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد و بعد از اعزام سعی میکند که به خط مقدم برود و همان شبهای ابتدایی که به خط میرسد به فیض شهادت نائل میشود.
مادر شهید از خوش اخلاقی و آرام بودن علی و شهادت پسرش میگوید:
بچههایم از کودکی آرام و سر به زیر بودند و هیچ وقت کارهای بچهگانه انجام نمیدادند. من همان روز در خواب بودم که دیدم پسرم علی سرش زخمی شده است و سرش خونین شد، در زانوی برادر بزرگش جواد گذاشته است و لبخند می زند، جواد دست روی صورتش میکشد و میخندد، من از این لحظه تعجب کردم و به جواد گفتم: مادر تو چرا میخندی؟ در حالی که سر برادرت زخمی و خونین است، او در جواب گفت: مادر، غصه نخور من امشب میزبان علی هستم و او امشب به بالین من میآید و وقتی از خواب بیدار شدم شب همان روز خبر شهادت علی را به ما دادند.
شهید علی عابدی بیش از دو ماه در جبهه نبود، اما آرزوی شهادت داشت. همرزمانش تعریف میکردند: وقتی به سر مزار شهید جواد عابدی رفتیم، علی در حالی که دلتنگ برادر شده بود میگفت: جواد جان من هم یک ماه دیگر پیش تو میآیم و دقیقا همین اتفاق افتاد و به یک ماه نکشید که علی هم به شهادت رسید.
مادرش میگوید: یکی از اقوام مان تعریف میکرد که در خواب شهید علی را دیده است که در کاخی زیبا زندگی میکند و سر حال و خوشحال، همانند یک پرنده به این سو و آن سو میرود؛ از او پرسیده است، اینجا کجاست؟ جواب میدهد، اینجا منزل من است و آن گنبد طلایی هم حرم آقا امام حسین علیهالسلام است، هر وقت بخواهم به این بارگاه که خداوند به من داده است پناه میبرم و زیارت میکنم و مدام در حال پرواز هستم.
مادر شهید میگوید: پسرم خیلی نگران من بود وقتی که من دلتنگ جواد میشدم و عکسهای او را میدیدم، اشک میریختم؛ علی میآمد و عکسها را جمع میکرد؛ میگفت: مادر تو نباید غصه بخوری اما خودش آنها را به پشت بام میبرد و در گوشهای خلوت میکرد و اشک میریخت و آرزوی شهادت داشت که بلاخره به آرزویش رسید.