اعزامم به سوریه، با مشیت خاص خداوند اتفاق افتاد
به گزارش نوید شاهد استان قم، زیباترین فصل این فرهنگ، خالقان این حماسه عظیماند که با صلابت اراده و نور ایمان، رهنورد راه مقدسی شدند که پاداش آن، جاودانگی و بقا بود. رزمندگان مدافع حرم، بیوفايی كوفيان را جبران میكنند و معنای حيات عند رب را درمیيابند و حيات عند رب، نقطه پايان معراج بشريت است كه به آن جز با شهادت دست نمیتوان يافت.
محمدسعید محلوجی اول تیرماه سال 1354 در محله مسجد جامع شهر قم و در خانوادهای پُر جمعیت با جوی مذهبی متولد شد. او فرزند سوم خانواده بود و یک برادر و سه خواهر داشت و در جوی صمیمی و مهربان که حاصل ارتباط خوب پدر و مادر بود، در کنار خواهرها و برادرها رشد یافت. پدرش به شغل نجاری مشغول بود و اگر چه برای تامین هزینههای خانواده از راه حلال از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد اما همواره امورات مالی خانواده به سختی میگذشت و به همین دلیل بود که سعید هم با رسیدن به سن نوجوانی به سر کار رفت تا اینگونه کمک خرج پدر باشد.
مادرش خانهدار بود و فرزندان را در آغوش پر مهرش پرورش میداد و به همین خاطر وقتی در سال 1378 در پی بیماری از دنیا رفت، اعضای خانواده به شدت از نظر روحی و روانی دچار آسیب شدند؛ از جمله محمد سعید که در آن زمان بیست سال بیشتر نداشت، از این اتفاق به عنوان سختترین اتفاق زندگی یاد میکند.
دوران کودکی
محمدسعید محلوجی از دوران کوکی خود گفت: دوران کودکی من در کوچه پس کوچههای مسجد جامع قم و در حال و هوای جنگ و پایگاه بسیج و مسجد و...گذشت. تازه انقلاب پیروز شده بود و خوب یادم هست که جوّ انقلابی با جوّ ناشی از جنگ در هم آمیخته بود و ناخودآگاه دوران کودکی ما را با مقوله ایثار، شهادت، گذشت و فداکاری و همدلی عجین کرده بود.
خاطرم هست که سال 1367 بود و من تنها 12 سال داشتم که با اصرار فراوان همراه پدربزرگم عازم شهر باختران که در آن زمان منطقه جنگی در غرب محسوب میشد شدم و حتی با هم تا پشت خط مقدم هم رفتیم. در آنجا همراه پدر بزرگم در ایستگاه صلواتی به مدت 15 روز مشغول خدمت به رزمندگان بودیم و این جریان تا پایان جنگ در سال 1368 با وجود نگرانیها و مخالفتهای پدر و مادر چند بار دیگر هم اتفاق افتاد. اینها را گفتم که عمق عشق و علاقه من و همسن و سالانم را در آن زمان به جنگ و جبهه بیان کنم.
و اما دوران تحصیلم در مدرسه ابتدایی «وفاداران» و مدرسه راهنمایی «اعلمی» گذشت و پس از پایان تحصیلات راهنمایی به جهت مشکلات اقتصادی که خانواده با آن مواجه بود، مجبور شدم درس را رها کنم و به کمک پدر بروم. تقریبا 15 سال داشتم که به عنوان شاگرد نجار کنار پدر مشغول به کار شدم و چند سالی به شاگردی گذشت؛ بعد از چندین سال تلاش و ممارست و عنایت و لطف خداوند، کمکم توانستم کارگاه را توسعه دهم و از نظر اقتصادی گشایش خوبی در زندگیمان ایجاد شد.
ازدواج
وی در خصوص ازدواج و تولد فرزندانش افزود: دوران با بهبود شرایط اقتصادی خانواده و روی غلتک افتادن چرخ زندگی همراه بود که کم کم به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتادم. سال 1377 بود و من تقریبا 23 سال داشتم. دایی بزرگواری داشتم که در امر خیر پیشقدم بود و او واسطه ازدواج من و دختر دایی دیگرم شد. به جهت شناخت و آشنایی کاملی که از قبل وجود داشت مراحل ازدواج بسیار عالی و به شکل کاملا سنتی برگزار گردید.
خاطرم هست صیغه عقد ما را حاج آقا مهدی روحانی در تاریخ اول مرداد سال 1377 خواند و مراسم جشن هم در خانه و با صفا و جذابیتهای خاص خودش برگزار شد. اکنون که بیش از بیست سال از ازدواجم میگذرد، همواره خداوند را به خاطر داشتن همسری قانع، مهربان و همراه شکر میکنم.
اول آبان سال 1380 بود که خدا خانه ما را با تولد دختر بزرگم، زینب خانم روشن کرد و دختر دیگرم، ثمین خانم نیز در بیست و هشتمین روز از بهار سال 1388 ما را با ولادتش مفتخر کرد.
فعالیتها
محلوجی نحوه پذیرش و اعزامش را مشیت الهی دانست و مطرح کرد: من از کودکی در پایگاه بسیج و مسجد بزرگ شدم و بزرگترین حسرتی که بر دل من از آن زمان ماند، این بود که من به سن جنگ و جبهه برسم. خاطرم هست روزی که ایران قطعنامه را پذیرفت و اخبار آتشبس را اعلام کرد، من همراه پدربزرگم در باختران بودم و شنیدن این خبر برایم بسیار ناراحت کننده بود. بعد از بازگشت به قم بعنوان بسیجی فعال در پایگاه مسجد جامع مشغول به خدمت بودم تا سال 1390 که زمزمههای جنگ در سوریه شکل گرفته بود. یادم هست آن زمان بارها سعی کردم تا از طریق پایگاه مسجد جامع امکان حضور در سوریه را پیدا کنم که موافقت نمیشد و پاسخ این بود که اعزام فقط مربوط به نیروهای کادری سپاه قدس است.
حتی یادم هست که بارها و بارها از حاج علی خاکباز یکی از اقوام که سرهنگ عملیاتی سپاه بود و به سوریه رفت و آمد داشت، خواستم که امکان حضور مرا هم در سوریه فراهم کند اما نمیپذیرفت.
همه تلاشهای من برای اعزام به سوریه طی چند سال بینتیجه بود تا اینکه خبر عملیات خانطومان و شهادت نیروهای ایرانی در این عملیات به شدت در همه خبرگزاریها پیچید. جالب این است که در بین شهدا از نیروهای غیر کادری که بیشتر از مازندران هم بودند، وجود داشتند! همین باعث شد، من دوباره موضوع را پیگیری کنم تا اگر امکان اعزام هست، از قافله جا نمانم.
بعد از پیگیریها معلوم شد، آنان در قالب نیروهای فاطمیون «برادران افغان» اعزام شده بودند و عملا نیروی غیر کادری ایرانی به حساب نمیآمدند! بعد از این اتفاق من مراجعاتم را به سپاه برای اعزام، بیشتر کردم و یادم هست حتی چندین بار با مسئولین سپاه علیبنابیطالب(ع) و گردان عملیاتی آن به نام امام حسین (ع) درگیری لفظی هم پیدا کردم!
نهایتا درسال 1395 و با اوجگیری جنگ در سوریه و در جریان یکی از این مراجعات و پیگیریها از آنجا که مشیت خداوند بود، نام من اشتباهی در لیست افرادی قرار گرفت که باید برای اعزام به سوریه دوره هشت ماهه آموزشی را میگذراندند!! من که سر از پا نمیشناختم، با خواهش و التماس، فرمانده گردان امام حسین (ع) را راضی کردم که با این مشیت خداوند نجنگد و اجازه حضور مرا در دوره آموزشی بدهد و این شد که من در سال 1395 برای دوره آموزشی اعزام شدم!آموزشها به مدت هشت ماه، در نقاط مختلف از جمله خود لشکر و اطراف قم و لوشان و... انجام شد و من آماده اعزام به سوریه شدم.
اعزام به منطقه «دوبرالزیتون»
او خاطراتش را در منطقه عملیاتی دوبراالزیتون و شهادت رفیقش شهید عسگری اینگون عنوان کرد: اعزام من به سوریه در مهرماه سال 1396 در قالب یک گردان 300 نفری صورت گرفت که ابتدا با پرواز به پایگاه کسوه در شهر دمشق و سپس پایگاهی در جنوب حلب به نام بهوس منتقل شدیم. مدتی را برای سازماندهی در پایگاه بهوس مستقر شدیم و پس از آن به جنوب نوپول و چهار راهی به نام «دوبرالزیتون» اعزام شدیم. وظیفه ما به عنوان نیروهای پدافند حفظ چهارراه دوبرالزیتون بود که عملا از دست رفتن آن به معنی سقوط شهر «نوپول» بود.
من به عنوان آرپی جی زن و همرزم شهیدم، مجید عسگری کمک آرپیجی من بود. خاطرم هست بیش از دو هفته از حضورمان در منطقه میگذشت که یک روز فرمانده ما به نیروها دستور داد، به دلیل خطر تک تیراندازها و اینکه مستقیم در معرض آنان قرار نگیرد؛ با سوراخ کردن دیوارها پشت آنها موضع بگیرید. من و شهید عسگری به نوبت مشغول کندن دیوار شدیم.
همین که نوبت به شهید عسگری رسید و او جلوی من قرار گرفت، انفجار مهیبی رخ داد و من فقط مجید را دیدم که روی زمین افتاد و دیگر متوجه چیزی نشدم!!! دوباره موقع انتقال به آمبولانس یک لحظه به هوش آمدم و رفتم و داخل آمبولانس هم، یک لحظه متوجه صدای ناله شهید عسگری شدم! ما را به بیمارستان عسگریه در حلب منتقل کردند اما مجید متاسفانه قبل از رسیدن به بیمارستان به شهادت رسید.
من یک روز بعد در بیمارستان عسگریه در حالی به هوش آمدم که چند تن از همرزمانم بالای سرم بودند و خبر شهادت شهید مجید عسگری را هم به من دادند. قرار گرفتن مجید جلوی من باعث شده بود که بیشتر ترکشهای ناشی از انفجار روی دیوار به او اصابت کند و چندین ترکش هم، در این حین به سر و سینه و دست و پاهای من اصابت کرد. بعد از یک هفته از بیمارستان عسگریه در حلب به بیمارستانی در دمشق منتقل شدم و چند روزی را آنجا تحت درمان قرار گرفتم تا نهایتا به ایران انتقال یافتم.
جهاد تبیین
این جانباز مدافع حرم دیدگاه خود را در خصوص جهاد تبیین اینچنین بیان کرد: من بعد از جانبازی نیز به دنبال راهی برای حضور در کارهای نظامی و بطور ویژه رزم بودم و حتی چندین مرتبه تا مناطق عملیاتی اشنویه در غرب هم اعزام شدم اما به خاطر موج گرفتگی اجازه فعالیت به من داده نمیشد. نهایتا دوست بزرگواری داشتم که مرا راهنمایی ارزشمندی کرد و گفت تو باید وارد بسیج سازندگی شوی و اینگونه هدفت را برای خدمت دنبال کنی.
بسیج سازندگی در بحث جهاد تبیین در زمینه محتواسازی و محرومیتزدایی فعالیت میکند و همین حرف دوستم، جرقه حضور من در بسیج سازندگی و به تبع آن جهاد تبیین شد و خدا را شکر که در عرض هشت ماهی که در این بسیج فعالیتم را آغاز کردهام افتخار خدمت رسانی به روستاییان هم استانی عزیز را دارم.