قمست اول خاطرات شهید «محمد پایون»
سه‌شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۰۷
برادر شهید «محمد پایون» نقل می‌کند: «ساعت دو‌ و نیم بعدازظهر با عده‌ای از بچه‌ها برای آب‌تنی به رودخانه‌ای که نزدیک خط مهران بود رفتیم. محمد وارد آب شد. مشتی از آب را برداشت و بویید و گفت: بچه‌ها این آب بوی کربلا و شهادت می‌ده. آب را به‌طرف آسمان پاشید و خود را به آغوش آب سپرد. با تأنی غسل کرد و عازم مقر شدیم.»

آبی که بوی کربلا و شهادت می‌داد

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد پایون یکم فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش رمضانعلی (فوت ۱۳۴۷) و مادرش نرگس نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم خرداد ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای روستای فرات از توابع شهرستان دامغان واقع است.

شجاعت و هوشمندی محمد، هواپیماهای بعثی را ناامید کرد

سال شصت‌و‌یک در اشنویه مستقر شدیم. هر روز می‌بایست به مناطق مختلف، غذا می‌رساندیم. محمد غذا‌ها را داخل تویوتا گذاشت و به طرف مقصد حرکت کرد. هنوز از ما دور نشده بود که هواپیما‌های بعثی از راه رسیدند.

یکی از میگ‌ها برای زدن محمد ارتفاع خود را کم کرد. او با زیرکی تمام قبل از رسیدن هواپیما از تویوتا بیرون پرید. موشک به ماشین خورد و آتش گرفت. به طرفش دویدم؛ دستش را نمی‌توانست حرکت دهد. هواپیما‌ها دور زدند و به ما نزدیک شدند؛ به‌سرعت خودمان را به داخل سنگر انداختیم. آن‌ها که از ما ناامید شدند و برگشتند، بیرون رفتیم. شجاعت و هوشمندی محمد باعث شد که از آن موقعیت جان سالم به در ببرد.

(به نقل از مسلم مطواعی، هم‌رزم شهید)

آبی که بوی کربلا و شهادت می‌داد

بیست و ششم خرداد ۱۳۶۰ آخرین روزی بود که در منطقه عملیاتی مهران بودیم. ساعت دو‌ و نیم بعدازظهر با عده‌ای از بچه‌ها برای آب‌تنی به رودخانه‌ای که نزدیک خط مهران بود رفتیم. محمد وارد آب شد. مشتی از آب را برداشت و بویید و گفت: «بچه‌ها این آب بوی کربلا و شهادت می‌ده.» آب را به‌طرف آسمان پاشید و خود را به آغوش آب سپرد. با تأنی غسل کرد و عازم مقر شدیم و هرکدام به سنگر خودمان رفتیم. شب دشمن شروع به ریختن آتش کرد. فردا صبح به‌دنبال برادرم گشتم. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. به حسین سلمانیان رسیدم، گفتم: «برادرم رو ندیدی؟»

گفت: «دستش زخمی شده، به بیمارستان بردنش!»

گفتم: «راست بگید برادرم کجاست؟»

آقای رضیان که فرمانده ما بود از راه رسید. وقتی اصرار من را دید گفت: «برادرت شهید شده؛ برو تسویه‌حساب کن و برگرد دامغان» لحظات سختی را با صبر و سکوت گذراندم. پیکر پاک محمد را به خاک سپردیم. بالای قبر ایستادم و گفتم: «محمد! یادت نره قول دادی اگه شهید شدی منو شفاعت کنی! منم راهتو ادامه می‌دم تا به هم برسیم.»

(به نقل از برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده