قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا کلائی»
سه‌شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۳۹
برادر شهید «محمدرضا کلائی» نقل می‌کند: «ناگهان ترکشی پیشانی محمدرضا را نشانه رفت. خون از سر و صورتش فوران کرد. در آن تشنگی و گرمای شلمچه با آرامش به امام‌حسین (ع) سلام داد و گفت که صورتش را به سمت قبله برگردانند. آخرین ذکرش «یامهدی ادرکنی!» بود. دوستانش به یاد آوردند که او چند ساعت قبل، خبر شهادتش را داده و همه را متعجب کرده بود.»

آخرین ذکرش «یامهدی ادرکنی!» بود

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدرضا کلائی بیست‌ و پنجم خرداد ۱۳۴۱ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش مرتضی، خواربارفروش بود و مادرش معصومه نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. به‌عنوان گروهبان ارتش در جبهه حضور یافت. سوم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌ رضای زادگاهش قرار دارد.

اگر با کمک به مردم، آبروی خانواده‌ام هم برود راضی‌ هستم!

خبر زلزله طبس و کشته‌شدن تعداد زیادی از هم‌میهنان، همه را ناراحت کرد. اعلان نیاز شده بود؛ هم انسانی و هم مالی. محمدرضا هم دست‌به‌کار شد. از هم‌محلی‌ها، دوست و آشنا لباس و پوشاک جمع می‌کرد. به‌خاطر این کار مورد خشم معلمش قرار گرفت و سیلی هم نوش جان کرد. معلم با عصبانیت گفت: «با این کار آبروی خانواده‌ات رو می‌بری!» محمدرضا در حالی که دست روی گونه گذاشته بود، گفت: «اگه با کمک به مردم، آبروی خانواده هم بره راضی‌ام! خانواده‌ام خبر دارن!»

(به نقل از زهرا کلائی، خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: فرار انقلابی از دست مأموران ساواک

 دست‌‌مزدی که صرف خرید سماور برای مراسم شد

محمدرضا هم درس می‌خواند و هم در اوقات‌فراغت کار می‌کرد. دست‌مزد چند روزش را یک سماور بزرگ خرید برای استفاده در مراسم. سپرده بود به دوستان و آشنایان هم امانت بدهند. با آن پول خیلی چیز‌ها‌ می‌توانست برای خودش بخرد.

(به نقل از عذرا کلائی، خواهر شهید)

روبه‌راه کردن یک حمام سیار در جبهه آبادان

در جبهه آبادان هنگامی که هم‌رزمانش برای رفتن به حمام و طهارت و انجام واجبات با مشکل مواجه می‌شدند، با ابتکاری خاص و استفاده از حلبی اتاقکی ساخت و یک حمام سیار روبه‌راه کرد.

(به نقل از معصومه مقبلی، مادر شهید)

درد ترکشی را که به پاشنه پایش خورده بود احساس نمی‌کرد

در مأموریت پاک‌سازی شهر بوکان از ضدانقلاب، مدت یک هفته بود که در برف و سرما بین کوه‌ها محاصره شده بودند؛ حتی برای گرفتن وضو هم آبی در اختیار نداشتند. محمدرضا در حال پایین آمدن و پیوستن به عقبه خودی بود. در آن سرما و راه سنگلاخ، گام‌هایی آرام روی برف و یخ می‌گذاشت و پایین می‌آمد. کم‌کم احساس کرد که داخل پوتینش پر از آب است و دایم آب آن بیشتر و بیشتر می‌شود.

در آن شرایط امکان بازکردن بند پوتین و بیرون آوردن پا نبود. کم‌کم به پایین تپه رسید. دیگر پایش داخل کفش شلپ‌شلپ صدا می‌کرد. خون همه پایش را فرا گرفته بود و نمی‌دانست. سختی راه و سرمای شدید، مانع از آن شده بود که درد ترکشی را که به پاشنه پایش خورده بود، احساس کند. او را به بیمارستان سنندج منتقل کردند. حتی پس از چند هفته مداوا، برای رفتن به دامغان مجبور بود از عصا استفاده کند.

(به نقل از زهرا کلائی، خواهر شهید)

آخرین ذکرش «یامهدی ادرکنی!» بود

در آن روز محمدرضا حال‌و‌هوای دیگری داشت و زیر لب ذکر می‌گفت. به‌یکباره خطاب به دوستانش جمله‌ای گفت که همه انگشت‌به‌دهان ماندند. اگرچه همه می‌دانستند او خیلی عاشق شهادت است؛ اما تا آن روز این حرف را از او نشنیده بودند.

پیشروی‌ها ادامه داشت. ناگهان ترکشی پیشانی محمدرضا را نشانه رفت. خون از سر و صورتش فوران کرد. در آن تشنگی و گرمای شلمچه با آرامش به امام‌حسین (ع) سلام داد و گفت :«که صورتش را به سمت قبله برگردانند.»

آخرین ذکرش «یامهدی ادرکنی!» بود. دوستانش به یاد آوردند که او چند ساعت قبل، خبر شهادتش را داده و همه را متعجب کرده بود. جنازه محمدرضا را با پیشانی شکافته به دامغان منتقل کردند؛ در حالی که هنوز پاشنه پایش نشان از مجروحیتی کهنه داشت.

(به نقل از علی‌رضا کلائی، برادر شهید)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده