ادای دِین من به دفاع مقدس، نگارش کتاب «قطرهای از فرهنگ» است
به گزارش نوید شاهد استان قم، یکی از مسائل مهم و ارزنده هر ملتی که به حیات و بقاء و تکامل خویش علاقه مند است و نمیتواند از آن غفلت نماید، مسئله نویسندگی است. زیرا نویسندگی هنری است که مادر بسیاری از هنرهای دیگر محسوب میشود؛ از این رو نویسندگی نقش بسزایی در رشد و تعالی افراد و جوامع دارد و زمینهای برای هنرهای دیگر به شمار میرود. در آستانه روز قلم، نوید شاهد قم گفتگویی با «سید محمدحسین امامی» جانباز و نویسنده دفاع مقدس انجام داده است که تقدیم حضورتان میشود.
سید محمدحسین امامی جانباز پر افتخار هشت سال دفاع مقدس در نوزدهم اسفند ماه سال 1351 در محله امام زاده ابراهیم قم متولد شد. پدرش روحانی و مادرش خانهدار بود و خانواده هم از نظر فرهنگی و هم از نظر اقتصادی در شرایط نسبتا خوبی بسر میبرد و مشکل خاصی از این نظر در خانواده احساس نمیشد.
تنها 9 سال داشت که از نعمت وجود پدر محروم شد و او که فرزند هفتم خانواده بوده و 5 برادر و 5 خواهر داشت، خانواده را بشدت مدیون تلاشها و فداکاریهای مادر میداند که پس از فوت پدر به تنهایی خانواده را اداره کرده و اکنون چند ماهی از فوت مادر میگذرد و افسوس بزرگش این است که ای کاش توانسته بود آنگونه که شایسته مادرش «مادر یک شهید و سه جانباز و خواهر شهید»؛ زحماتش را جبران کند!
شهادت داییام مرا با جبهه آشنا ساخت
سید محمدحسین امامی از دوران کودکی و ارتباط با مسجد محله و نحوه آشناییاش با جبهه گفت: من کودکی بسیار فعال و پُرجنب و جوش بودم و لحظهای بیکار و بدون فعالیت نمیماندم. خاطرم هست که در زمان پیروزی انقلاب اسلامی، کودک هفت ساله بودم و در همان زمان هم بسته به توانم در تظاهرات شرکت میکردم، بطوری که حتی یک بار در جریان تظاهرات بدست نیروهای گارد شاه افتادم و سیلی محکمی از آنان خوردم که بعد از این همه سال هنوز دردش بخوبی یادم هست.
کمی پس از انقلاب هم که جنگ تحمیلی آغاز شد و من نیز به تبع آن علاوه بر درس خواندن در تمامی امور فرهنگی که در مدرسه و بسیج و مسجد محل در ارتباط با جبهه وجود داشت شرکت میکردم. سه سال اول ابتدایی را در مدرسه شهید مصطفی خمینی و کلاس چهارم و پنجم را در مدرسه رزمندگان اسلام گذراندم و برای دوره سه ساله راهنمایی وارد مدرسه بحرالعلوم جنب میدان راهآهن شدم.
سالهای تحصیل من در دوره راهنمایی، همزمان با شروع بمبارانهای شهر قم بود. از سوی دیگر دایی بزرگوارم «شهید سید محسن امامی» در عملیات والفجر8 در سال 1364 به فیض شهادت نائل آمد. همین اتفاقات زمینه ساز آن شد که من از نزدیک با مقوله جنگ بیشتر آشنا شوم.
با شناسنامه برادر شهیدم برای حضور در جبهه اقدام کردم!
وی با اشاره به شهادت دایی بزرگوار خود به بیان خاطرهای از نحوه ورودش به جبهه پرداخت و افزود: بعد از شهادت دایی عزیزم شهید سید محسن امامی در سال 1364، برادر بزرگم سید عبدالرضا امامی که تنها یک سال و نیم از من بزرگتر بود با این استدلال که نمیخواهم اسلحه دایی روی زمین بماند به جبهه رفت.
سید عبدالرضا دانشآموز سال اول دبیرستان قدس و تقریبا پانزده ساله بود که با عضویت بسیجی به جبهه رفت و در گردان حضرت معصومه (س) در لشکر 17 علی ابن ابیطالب مشغول به خدمت شد. زمان زیادی از حضورش در جبهه نگذشته بود که در جریان عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
پس از شهادت سید عبدالرضا به دلیل آن که جنازه او تا مدتی در خاک دشمن مانده بود و به ایران آورده نشده بود، او را شهید مفقودالجسد اعلام کردند و شناسنامهاش تا مدتی همچنان باطل نشده بود! من که در آن زمان سیزده ساله و کلاس سوم راهنمایی بودم و به خاطر سن کم، اجازه ورود به جبهه را پیدا نمیکردم؛ با شناسنامه برادر شهیدم برای حضور در جبهه اقدام کردم! تلاشهایم نتیجه داد و نهایتا در بهمنماه سال 1365 برای دوره آموزشی از طریق بسیج به پادگان 21 حمزه تهران اعزام شدم. دوره آموزشی تقریبا پنجاه روز طول کشید و دو سه روزی از بازگشتم به قم نگذشته بود که برای عملیات کربلای 8 فراخوان داده شد!
خاطرم هست، هرچه تلاش کردم، نتوانستم رضایت مادر و عمویم را که بعد از فوت پدرم مسئولیت ما را به عهده داشت، جلب کنم و به همین دلیل برای اولین حضور در جبهه، از خانه فرار کردم و خودم را به جبهه رساندم.
اعزام به فاو و سپس عملیات والفجر دَه
سید محمدحسین امامی جانباز و نویسنده دفاع مقدس از حضورش در منطقه فاو و عملیات والفجر دَه چنین عنوان کرد: همانظور که گفتم برای اولین حضور در جبهه، از خانه فرار کردم و با شناسنامه برادر شهیدم، در اول فروردین سال 1366 از طرف لشکر هفده علیابنابیطالب به پادگان شهرک بدر اندیمشک اعزام شدم. از آنجا به گردان حضرت رسول (ص) فرستاده شدم و چون کم سن و سال و در عین حال زبر و زرنگ بودم، به عنوان بیسیمچی گردان انتخاب شدم.
حدود دو ماه تداوم آموزش در پادگان اندیمشک صورت میگرفت و پس از آن برای اولین بار در خرداد سال 1366 به خط مقدم که خط پدافندی شلمچه بود اعزام شدم. حدود پنجاه روز در خط پدافندی شلمچه به عنوان بیسیمچی حاج عباس تجویدیان «در آن زمان فرمانده گردان حضرت رسول بود» ایفای وظیفه کردم.
پس از پایان دوره ماموریت گردان حضرت رسول(ص) در خط مقدم، نیروها برای تجدید قوا به عقب فرستاده شدند، اما من به همراه گروهی از دوستانم با پیوستن به گردان سیدالشهدا (ع) دوباره به همان خط پدافندی شلمچه بازگشتیم. همراه با گردان سیدالشهدا، حدود پنجاه روز در خط مقدم پدافندی شلمچه به خاطر آشنایی که از قبل با خط داشتم به عنوان بیسیمچی کمین حضور داشتم.
پس از پایان دوره ماموریت گردان سیدالشهدا که حدود پنجاه روز بود، این گردان به عقب فرستاده شد اما باز هم من و دوستانم که سر آرام گرفتن نداشتیم، با پیوستن به گردان امام سجاد (ع) باز هم در منطقه و خط مقدم پدافندی شلمچه ماندیم و این حضور نیز مصادف بود با پاییز 1366 و به مدت حدود پنجاه روز ادامه یافت.
یعنی در عرض یک سال، سه دوره پنجاه روزه به عنوان بیسیمچی در خط مقدم پدافندی شلمچه حضور داشتم.
اسفندماه سال 1366 بود که با گردان سیدالشهدا (ع) برای عملیات فاو به آنطرف اروندرود اعزام شدم... حضور ما در فاو، بیست روز ادامه داشت که شب عملیات اعلام شد که عملیات لغو شده است. بعد از آن بلافاصله تمام گردانهای لشکر علی ابن ابیطالب (ع) برای عملیات والفجر 10 به منطقه مریوان در کردستان، اعزام شدند. در جریان عملیات والفجر ده، در منطقه سه راه اللهاکبر مریوان، بشدت شیمیایی شدم و به پشت جبهه انتقال یافتم.
مجروحیت
او خاطراتی از مجروحیت و دوران بستری در بیمارستان را اینگونه بیان کرد: 28 اسفندماه سال 1366 بود که من در سه راه اللهاکبر مریوان، بشدت شیمیایی شدم و از آنجا به بیمارستان سروآباد و از آنجا به بیمارستانی در همدان و نهایتا به بیمارستان شهید لواسانی تهران منتقل شدم.
خاطرم هست که تمام بدنم پُر شده بود از تاوَلهای بزرگ و کوچک که بسیار دردناک بود. سوزش فراوان داشت و بشدت نفس تنگی داشتم و علاوه بر اینها چشمانم نیز دچار نابینایی موقت شده بود!
بستری شدن من در بیمارستان شهید لواسانی تهران مصادف شده بود با شب عید سال 1367 و یادم هست وقتی درمانهای مقدماتی روی ما انجام شد، به همراه گروهی از بچه های قمی، به بیمارستان اعلام کردیم که میخواهیم برای شب عید به خانه و کنار خانواده برویم.
مسئولین بیمارستان در ابتدا نپذیرفتند اما وقتی با اصرارهای ما روبرو شدند، قبول کردند که به شرط پیگیری درمان، در بیمارستانهای قم ما را مرخص کنند و اینگونه شد که من هم برای عید نوروز سال 1367 در شرایط بسیار سخت جسمی و در حالیکه نیمه نابینا بودم، سال را در کنار خانواده و عزیزان تحویل کردم.
پس از مجروحیت، به جبهه بازگشتم
سید محمدحسین امامی از دوران حضور خود پس از مجروحیت، برای شرکت در منطقه کردستان و ایجاد امنیت پس از پذیرش قطعنامه افزود: درمان مشکلات ناشی از شیمیایی شدنم در قم و کنار خانواده ادامه داشت که بار دیگر فراخوانی با عنوان نیاز جبهه به نیروهای آموزش دیده زده شد. بلافاصله من و دوستانم درمان را نیمه کاره رها کردیم و به منطقه کردستان برای نگهداری منطقه آزاد شده در عملیات والفجر ده «حلبچه و خرمال و دربندیخوان و...» اعزام شدیم.
در جریان چندین ماه حضور در خط پدافندی کردستان، به دلیل انفجار گلولههای مختلف بارها دچار موج گرفتگی شدید و سوختگی در نواحی مختلف بدن شدم و با این وجود خواست خدا این بود که ترکش یا گلولهای به من اصابت نکند. حضور من در خط پدافندی کردستان ادامه یافت تا روزی که رسما ایران آتش بس را پذیرفت و پس از آن بود که مجددا به خط پدافندی شلمچه اعزام شدم.
در آن زمان با پذیرش آتشبس و آمدن نیروهای صلیب سرخ، کمکم نیروهای بسیجی جبههها را ترک و به شهرها باز میگشتند! فرماندهان که هنوز نگران پا گرفتن آتشبس بودند برای آن که خطوط جبهه خالی نشود، اقدام به جذب نیروهای بسیجی حاضر در جبهه توسط سپاه کردند و همان زمان بود که من هم به عضویت سپاه درآمدم و دقیقا در تاریخ بیست و سوم مهرماه 1367 تبدیل وضعیت شدم. حضور من در مناطق جنگی جنوب و غرب کشور، برای دو سال بعد از جنگ تحمیلی نیز ادامه یافت و پس از آن به قم بازگشتم.
ازدواج
این جانباز دفاع مقدس، ازدواج و معرفی فرزندانش را اینگونه بیان کرد: من در تاریخ بیست و دوم بهمنماه سال 1369 با دختر خالهام، طی یک مراسم سنتی خانگی ساده در شهر داران اصفهان ازدواج کردیم. مدت دو سال را به صورت عقد کرده بودیم تا مقدمات عروسی فراهم شود و سرانجام در دوازدهم شهریور سال 1371 در شهر قم عروسی کردیم و زندگی مشترک ما رسما آغاز شد.
خداوند دو فرزند به ما عطا کرد، یک پسر بنام سید مصطفی متولد 27 خرداد 1372 و یک دختر بنام فاطمه سادات که در 26 بهمنماه 1376 متولد شد.
دخترم فاطمه سادات را در جریان یک تصادف رانندگی در شهریور ماه سال 1398 از دست دادیم و امروز چشمانمان به حضور پسرم سید مصطفی روشن است.
کتاب قطرهای از فرهنگ
سید محمدحسین امامی از فعالیتهای امروز خود بیان داشت: من در فروردین ماه سال 1390 به عنوان یکی از جوانترین سرهنگهای سپاه با 25 سال سابقه، در سن 38 سالگی به افتخار بازنشستگی نائل شدم.
من در طول دوران خدمت، تحصیلم را ادامه دادم و در دانشگاه امام حسین (ع) لیسانس مدیریت دولتی گرفتم. پس از بازنشستگی تحصیلاتم را در رشته مدیریت فرهنگی پی گرفتم و در دانشگاه علمی و کاربردی شهید محلاتی قم، موفق به دریافت مدرک لیسانس با معدل نزدیک به بیست شدم.
در کنکور 1398 با کسب رتبه چهارم کشوری در مدیریت فرهنگی در مقطع فوق لیسانس دانشگاه علوم و تحقیقات تهران پذیرفته شدم. خداروشکر امسال نیز در کنکور استعدادهای درخشان در مقطع دکتری مدیریت فرهنگی پذیرفته شدهام و با آغاز سال تحصیلی سر کلاس خواهم رفت.
به دلیل علاقهای که به نوشتن داشتم، خاطراتم را از دوران کودکی تا به امروز در غالب کتابی 270 صفحهای به نام قطرهای از فرهنگ به رشته تحریر درآوردم و به چاپ رساندم. علاوه بر این کتاب، جلد چهارم عملکرد لشکر 17 علی ابن ابیطالب را نیز به خواست سرلشگر حاج غلامرضا جعفری فرمانده لشکر 17 علی ابن ابیطالب (ع) با همکاری دوستان نوشتم که هماینک در مسیر چاپ است... در کنار این کارها، برای ثبت خاطرات برخی رزمندگان نیز آنان را یاری کردهام که برخی از خاطرات آنان نیز به چاپ رسیده است.
زندگی را مدیون مادرم هستم
وی سخن پایانی را با اشاره به خانواده و مادرش اینگونه به پایان رساند: حرفی که میخواهم در پایان مطرح کنم این است که در تمام این سالها هر لحظه شاهد فداکاریها، ایثارگریها و گذشتهای مادرم برای خودم و سایر خواهرها و برادرانم بودهام و خود را تا پایان عمر، مدیون او میدانم و بسیار افسوس میخورم که آنگونه که شایسته ایشان بود نتوانستیم به ایشان خدمت کنم.
انشالله خداوند حق ایشان را بر من حلال کند!