پیکر پاک فرمانده را از اروند پس گرفتیم
به گزارش نوید شاهد استان قم، مهری رستگار «همسر شهید سردار موسی اسکندری» و خواهر فیلمبردار «شهید احمد رستگار» در چهارم آبان سال 1340 در اهواز و در خانوادهای با دو خواهر و سه برادر متولد شد. پدرش کارمند سازمان آب و فاضلاب و مادرش خانهدار بود و با همه تلاشی که برای معیشت خانواده میکردند، چرخ اقتصاد خانواده با مشقت فراوان میچرخید! همین امر سبب شده بود، بچهها از همان کودکی خوی قناعت و سازگاری با شرایط سخت را پیدا کنند و خیلی زود به دنبال استقلال اقتصادی و کمک به معیشت خانواده بروند! تا آنجا که خواهران بزرگترش یکی با خیاطی کردن و دیگری با پیوستن به سپاه دانش برای خود درآمدی مهیا کرده بودند تا کمکحال خانواده باشند!
علیرغم همه این دشواریهای اقتصادی، صفا و مهری میان اعضای خانواده حاکم بود که سبب شده بود، در کنار هم از پس تمامی این مشکلات برآیند و در کنار هم در زمینههای مختلف نیز رشد یابند.
دوران کودکی
همسر شهید در این گفتگو با اشاره به نحوه گذراندن دوران کودکیاش عنوان کرد: دوران کودکی من، بیش از هر چیز تحت تاثیر برادر شهیدم احمد رستگار که چند سالی از من بزرگتر بود گذشت. خاطرم هست مسجدی در نزدیکی خانه ما قرار داشت که با تشویق احمد برادر شهیدم، به همراه دوستانم برای خواندن نماز جماعت و شرکت در مراسم مذهبی به آنجا میرفتیم. این روال حضور ما در محافل مذهبی و نماز جماعت تا زمان انقلاب ادامه داشت. با شروع فعالیتهای انقلابی، مسجد اولین محفل مبارزاتی با رژیم شاه بود و ما هم که بچههای مسجدی بودیم و همین امر ما را عملا وارد مبارزات انقلابی کرد. شهید موسی اسکندی دوست صمیمی برادرم، شهید احمد رستگار بود. آنها از همان سنین نوجوانی باهم وارد فعالیتهای مذهبی و مسجدی و سپس انقلابی شده بودند. آشنایی من با شهید موسی برمیگردد به سال 1356 که عملا انقلاب اوج گرفت و من و دوستانم هم وارد کارهای انقلابی شدیم!
ازدواج
مهری رستگار خاطراتی از ازدواج با شهید موسی را اینچنین نقل کرد: همانطور که گفتم آشنایی من و موسی به سال 1356 و حضور ما در مسجد و مبارزات انقلابی برمیگشت. موسی دوست صمیمی احمد بود و به همین دلیل نسبت به او کاملا شناخت داشتیم. خاطرم هست وقتی مادرش را برای خواستگاری به خانه ما فرستاد من کاملا متعجب شده بودم و اصلا باورم نمیشد که او برای ازدواج با من قدم جلو گذاشته است! وقتی موضوع را با احمد در میان گذاشتم، گفت: موسی فکر کردن و تحقیق کردن ندارد، به قدری موسی را از نظر اخلاقی و ایمان باور داشت که ذرهای نیاز به تحقیق و بررسی نمیدید!
وی صحبتهای برادرش را اینگونه نقل کرد: «فقط باید بدانی ازدواج با موسی یعنی خودت را برای یک زندگی سخت آماده کنی. موسی شخصیتی ساده زیست و بسیار با ایمان دارد و همواره دیگران را بر خود ترجیح میدهد. بسیار مهربان و دلسوز و با گذشت بوده و هیچگاه به دنبال آسایش نبوده است. اساسا موسی مرد مبارزه بوده و ایستادن ندارد»، و همین امر باعث شده بود برادرم احمد، نگران ازدواج ما باشد و از من بخواهد خودم را برای یک زندگی با موسی بسنجم و بعد تصمیم بگیرم!
اما فکر کردن من، چندان طولی نکشید و بعد از چند روز جواب مثبت را به خانواده موسی اعلام کردیم. آن زمان موسی دانشجوی الهیات دانشگاه اهواز و 21 ساله بود و من هم 19 سال داشتم. خاطرم هست که در جلسه خواستگاری، پدرم، احمد و خواهرم -مادرم چند سال قبل به رحمت خدا رفته بود- پدر و مادر و خواهر موسی حضور داشتند. موسی در همان جلسه خواستگاری به من گفت: من از مال دنیا چیزی ندارم اما برای رفاه و آسایش خانوادهام هر اندازه که لازم باشد تلاش خواهم کرد.
نهایتا بعد از همه گفتگوها، قرار عقد گذاشته شد و من و موسی در خرداد سال 1360 طی یک مراسم بسیار ساده ازدواج کردیم.
یکی از رسوم زیبای منطقه ما این بود که بعد از عروسی داماد باید تا یک هفته کنار عروس بماند و او را تنها نگذارد و همین رسم باعث شد موسی هم یک هفتهای در خانه بند شود و به جبهه نرود. اما همین یک هفته را هم غالبا در مسجد و مشغول انجام کارهای جبهه بود!
پس از آن یک هفته رویایی، عازم جبهه شد و اینگونه زندگی توام با عشق و فراق من و موسی عملا آغاز شد.
زندگی
خانم رستگار در ادامه به شرح گذری از زندگی خویش پرداخت و گفت: موسی سمت فرماندهی ستاد ولی عصر خوزستان و لرستان را بر عهده داشت و به همین خاطر بسیار پر مشغله بود، اما این امر سبب نمیشد که نسبت به خانواده و بهویژه پدر و مادرش بیتوجه باشد.
خاطرم هست چند سالی که با خانواده همسرم در یک خانه زندگی میکردیم، هر وقت از جبهه میآمد، ابتدا برای دیدار پدر و مادرش میرفت و سپس به خانه خودمان میآمد و این رویه همیشگی او بود.
به شدت نسبت به بچهها و من محبت داشت و حضورش در خانه اگر چه کم اما بسیار گرمابخش و تاثیرگذار بود. فرزند نخست ما مهدیه در اردیبهشت سال 1364 متولد شد و گرمای زندگی ما را صد چندان کرد. یادم هست یک روز یک ضبط صوت و سی عدد نوار آورد و به من گفت: اینها نوارهای قرآن هستند، میخواهم از همین حالا همیشه قرآن نوای لالایی دخترمان باشد و این شد که مهدیه همیشه با نوای قرآن به خواب میرفت.
فرزند دوم ما مهدی در سال 1365 متولد شد و خاطرم هست مهدی پس از تولد زردی داشت و نیاز شدیدی به دکتر و درمان داشت، اما هیچ جایی امکانات پزشکی پیدا نمیشد. در همین حین که ما نگران مهدی بودیم، موسی برای سرکشی به شهر آمده بود و سری هم به خانه زد که متوجه بیماری مهدی شد! یادم هست آن روز موسی گفت: دیگر ماندن شما در اینجا «اهواز» جایز نیست!
این حرف موسی چونان پتکی در سرم فرود آمد و متوجه شدم که شرایط بسیار خطیر است!!!
شهادت
مهری رستگار همسر شهید سردار موسی اسکندری، شهادت موسی را با شرح خاطراتی عنوان کرد و افزود: آخرین دیدار و با هم بودنمان 19 روز بعد از تولد مهدی بود. یادم هست نیمههای شب بود که موسی به خانه آمد. من و بچهها در اتاق خواب خوابیده بودیم که موسی وارد شد؛ با آمدنش نوری عجیب فضای اتاق را گرفت که من با تعجب پرسیدم این نور چیست و موسی گفت: رعد و برق است. همان لحظه پرده اتاق را کنار زدم، آسمان صافِ صاف بود و خبری از رعد و برق و باران نبود!
یادم هست آن شب، موسی آرام و قرار نداشت و لحظهای چشم بر هم نگذاشت. مهدیه را با نوازش و بوسه از خواب بیدار کرد و مهدی را هم در آغوش گرفته و میبوسید، برایشان قصه میگفت، شعر میخواند، راه میبردشان و...
حتی یادم هست چند بار بچهها را رها کرد و به خانه مادرش رفت در حالی که آنها خواب بودند! وقتی برگشت فهمیدم رفته تا در حالت خواب تماشایشان کند!
بیقراریهای موسی تا نزدیکی اذان صبح ادامه داشت و به تبع او، من و بچهها هم آرام و قرار نداشتیم. حتی یادم هست مهدی گریه میکرد و من هر چه میکردم آرام نمیگرفت و وقتی از موسی کمک خواستم با حالتی اندوهگین گفت: بگذار گریه را هم بیاموزد! این حرف موسی در لحظه دلم را لرزاند ولی دلم نمیخواست فکر بدی کنم!
نماز صبح را در همان اتاقی که نماز شب و زیارتش را خوانده بود، خواند و سپس نزد من آمد و گفت: من دیگر باید بروم! هر چه اصرار کردم که قدری استراحت کن، نپذیرفت و در جوابم گفت: برای استراحت وقت بسیار است!
بچهها را بیدار کرد؛ در آغوش گرفت؛ بویید و بوسید و از آنها خداحافظی کرد؛ بعد سراغ پدر و مادرش رفت و از آنها هم خداحافظی کرد. تمام این مدت مهدیه اشک میریخت و موسی را میخواست. من چادر سر کردم و مهدی را در آغوش گرفتم و با مهدیه برای بدرقه موسی رفتیم جلوی درب که به ما اجازه نداد همراهیاش کنیم و ما را داخل خانه فرستاد. لحظه آخر چشمانش را دیدم که اشک در آنها حلقه زده بود و دلم عجیب لرزید! در لحظه ترس همه وجودم را فرا گرفت، همان لحظه به یاد حرف موسی افتادم که بگذار بچهها گریه را هم بیاموزند!
چند روز بعد از دیدار آخر ما، عملیات کربلا چهار در منطقه اروندکنار انجام شد که به خاطر لو رفتن عملیات، شهدا، مجروحان و مفقودان زیادی به ما تحمیل کرد. موسی فرمانده ستاد لشکر 7 صاحبالزمان بود و وظیفه حضور در خط مقدم را نداشت، اما وقتی شرایط را بحرانی میبیند، با وجود همه مخالفتها، شخصا برای رساندن قایق به نیروهای گیر کرده در کمین دشمن میرود که به شهادت میرسد!
پایان انتظار
او این گفتگو را با بیانی از پایان سخت روزهای چشم انتظاری و بازگشت پیکر مطهر شهید اسکندری پایان داد و عنوان کرد: به خاطر روایات متفاوتی که از نحوه زخمی شدن و سرنوشت موسی عنوان شده بود، تا سالها او را مفقودالاثر مینامیدند. نهایتا در سال 1375 با تفحص در منطقه اروندکنار و یافته شدن پیکر پاک موسی بود که ما هم باور کردیم موسی به شهادت رسیده و این در حالی بود که همه این سالها ما همچنان در انتظار موسی بودیم!
خاطرم هست وقتی برای اولین بار در مورد مفقودالاثر شدن موسی خبر آوردند، من اصلا نمیتوانستم باور کنم. دائم میگفتم: امکان ندارد که موسی برنگردد. حتما دوباره در جایی گیر کرده و نتوانسته به ما خبر دهد، اما برمیگردد! من مطمئنم!
همین حرفهای من باعث میشد، کسی جرئت نکند در مورد شهادت موسی، حرفی به زبان بیاورد. حتی خانوادهاش دور از چشم من، در مورد سرنوشت و احتمال شهادت موسی صحبت میکردند.
تا سال 1357 که پیکر موسی را آوردند هیچگاه رفتنش را باور نکرده بودم و همواره در انتظارش بودم و همین امر باعث شده بود که هر لحظه با موسی زندگی کنم! اکنون که شهادتش را باور دارم، به این باور نیز رسیدهام که شهیدان زندهاند و در میان ما زندگی میکنند؛ تنها باید خالص باشی تا برکت وجوشان را احساس کنی!
گفتگو از محمدرضا عباسی