نوایی آشنا از گلدستههای حرم شاهچراغ، «به دیدارم بیا»
به گزارش نوید شاهد فارس، مادر شهید مهدی نجفی در بخش دوم گفتگو، خاطراتی از فرزند شهیدش را روایت میکند؛ از خادمی در حرم مطهر احمد بن موسی الکاظم(علیه السلام) تا عشق به شهدا، عشقی که او را به مرد میدان تبدیل کرد. او از فروردینهایی میگوید که در کنار هم به خاطره تبدیل شدند و از آخرین بهاری که پیش از رسیدن، زمستان شد. در بخش دوم این گفتوگو با ما همراه باشید.
مکبر مسجد و بسیج فعال
از پنجسالگی پا به پای پدرش به مسجد میرفت و اذان میگفت. مکبر شد و بعد، دل به مداحی اهلبیت(سلام الله علیها) سپرد. ارادتش به حضرت اباالفضل(علیه السلام) زبانزد بود؛ هر وقت مشکلی داشت، به حضرت ابالفضل(علیه السلام) متوسل میشد. در بسیج عضو فعال بود و همیشه در نماز جماعت و راهپیماییها پیشقدم میشد و با عشقی که به امام زمان(عج) داشت؛ هر روز صبح دعای عهد را گوش میداد.
سجادهای غرق عبادت
مهدی در کنار شغل اصلی خود عصرها در مغازهای کار می کرد. یک روز غروب، به مغازهاش رفتم. درب باز بود و خبری از مهدی نبود! چند دقیقه ایستادم، اطراف را نگاه کردم ولی نیامد. به انتهای مغازه رفتم. دیدم گوشهای سجادهای پهن کرده و مشغول عبادت است. نمازش که تمام شد گفتم: «مادر مغازه را رها کردی؟!» با خنده گفت: «مامان، خدا حواسش هست، نگران نباش!»
همیشه یک قرآن کوچک همراه خود داشت و به صورت روزانه آیات قرآن را زمزمه میکرد. او تقید به پرداخت خمس نیز داشت. پس از شهادتش یکی از همکارانش به خانه ما آمد و رسیدی را تحویل داد و گفت: این آخرین خمسی است که مهدی پس از حساب دقیق آن را پرداخت کرده است. روحانی پایگاه رسیدش را روی تابلوی اعلانات پایگاه چسباند تا الگویی باشد برای دیگران.
نوایی آشنا از گلدستههای حرم شاهچراغ؛ به دیدارم بیا
روزی مهدی پر انرژی به خانه آمد و گفت: «مادر! من خادم حرم احمدبن موسی الکاظم(علیه السلام) شدهام!» لبخندی زدم و گفتم: «بسلامتی پسرم!» گفت: «مادر، دیشب خواب زیبایی دیدم؛ در خواب آقا حضرت احمدبن موسی(علیه السلام) مرا صدا زد و گفت: «مهدی بیا و به ما سری بزن...» حال خوبی به من دست داد. صبح که از خواب برخواستم به خودم گفتم که حتما باید به زیارت آقا بروم. به حرمش رفتم و پس از زیارت به دلم برات شد که آقا مرا برای کاری فرا خوانده است. با آن حال خوب رفتم و نامم را به عنوان خادم افتخاری نوشتم.
مهدی ولایت پذیر بود و ارادت خاص و ویژه ای به حضرت آقا رهبر انقلاب داشت. هرگاه در تلوزیون یا در جایی سخنرانی ایشان را میدید با جان و دل پای سخنرانی مینشست و فرامین ایشان را اجرا میکرد.
پدرِ معنوی یک کودک یتیم
شنیده اید که می گویند «انسان شبیه کسی میشود که با او دوست است.» مهدی ارادت قلبی به شهید محمدابراهیم همت داشت و در اخلاق و مرام شبیه شهدا شده بود. همیشه میگفت: «برایم دعا کنید تا به شهادت برسم.» این تنها یک آرزو نبود، بلکه عهدی بود که هر روز با دعای عهدش آن را تجدید میکرد و همیشه برای تعجیل در فرج آقا نذر صلوات میکرد.
هیچوقت دنبال نام و شهرت نبود. کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام میداد. تواضعش مثالزدنی بود و همیشه در سکوت خدمت میکرد. یکی از ویژگیهای برجستهاش، حفظ حریم اشخاص بود. اگر در جمعی کسی غیبت میکرد، بلند صلوات میفرستاد و با مهربانی موضوع را تغییر میداد تا هم گناهی صورت نگیرد، هم کسی نرنجد. این خلق نیکو، الگویی شده بود برای اطرافیان.
مدتی از شهادت مهدی میگذشت. یک روز تلفن همراهش زنگ خورد. گوشی را برداشتم از کمیته امداد بود. گفت با آقای نجفی کار دارم. گفتم پسرم هستن بفرمایید. آنها نمی دانستند که مهدی به شهادت رسیده است. در آن زمان متوجه شدم که مهدی سرپرستی یک کودک سه سالهی یتیم را به عهده گرفته است. او بیریا با مرامی همانند شهدا در خفا به مستمندان کمک میکرد.
شربتی از جنس شهادت
ایام فاطمیه سال ۱۳۹۴ بود. یک روز صبح که مهدی از خواب بیدار شد گفت: «مادر! دیشب خواب عجیبی دیدم...» گفتم : «خوابت چه بود پسرم؟» گفت: «در خواب، پیامبر اکرم(ص) را دیدم؛ لیوانی از شربت در دستان مبارکشان بود. آن را به من دادند و فرمودند: این شربت شهادت است، بنوش که پایان زندگیات، ختم به شهادت خواهد شد.»
برای من این سخن عجیب نبود، چون مهدی همیشه از شهادت با اشتیاق زیاد صحبت میکرد. با آرامش گفتم: «خیر است پسرم...» دلم مطمئن بود، اما نمیدانستم این آخرین روزهایی است که چهره نورانیاش را میبینم... نمیدانستم این آخرین عید نوروزی است که در کنارمان سال را تحویل میکند.
بهاری که نیامده زمستان شد
نوروز ۱۳۹۵ از راه رسید. سفرهای پهن کردیم و هفت سین را با قرآن کریم بر سر سفره گذاشتم. همه در انتظار لحظه تحویل سال بودیم. ساعت 8 صبح با نوای یا مقلب القلوب سال جدید آغاز شد. سالی که نمیدانستم قرار است به یادماندنیترین و غمگینترین نوروز عمرم شود.
روزها از پی هم گذشت تا ششم فروردین رسید. مهدی، همانند همیشه آماده رفتن به کار شد. لحظه خداحافظی، با همان لبخند همیشگی گفت: «مادرجان، عصر برمیگردم. برای ناهار منتظرم نباشید.»
ساعت ۷ عصر به تلفن همراهش تماس گرفتم. گفت: «کارم تمام شده، اما یک ماموریت فوری در اطراف شیراز دارم. انشالله ساعت ۹ خانه هستم و شام را با هم میخوریم.»
ساعت به کندی می گذشت تا به ۱۰ رسید و خبری از مهدی نشد. چند بار تماس گرفتم، کسی پاسخ نداد. قلبم به تپش افتاد. «کجایی پسرم؟...» چادر سر کردم و از خانه بیرون زدم. در کوچه چشم به راهش ایستادم.
یکی از همسایهها بیرون آمد و پس از سلام و علیک گفت: «فهمیدین یک بالگرد اطراف شیراز سقوط کرده!؟؟» (او از شغل پسرم اطلاعی نداشت.)
دنیا جلو چشمانم سیاه شد. با شتاب به خانه بازگشتم. دستانم میلرزید. به یکی از فامیلها زنگ زدم و گفتم: «میگویند بالگردی سقوط کرده... مهدی جواب نمیدهد، بیایید مرا به پایگاه ببرید!»
به پایگاه رسیدم. خودم را به بخش دفتر رساندم و با چشمانی اشکبار پرسیدم: «مهدی کجاست؟ توی بالگرد بوده؟ چه شده؟» اما پاسخ روشنی نشنیدم. آن شب، فقط خدا میداند چه بر سر من گذشت. پسرت گوشهی جگرت، پسر خوشاخلاق و با مرام مادر... حالم خوب نبود... التماس میکردم و مدام به گوشی مهدی زنگ میزدم و امیدوار بودم صدایش را بشنوم که بگوید: «مادر، من خوبم...»
ناگهان قوم و خویشان را دیدم که گریهکنان به سمت پایگاه میآمدند. دیگر نیازی به توضیح نبود؛ آن شب، تلخترین شب زندگیام بود. دردی که هیچ واژهای توان توصیف آن را ندارد.
مهدی به آرزوی دیرینهاش رسیده بود. او با بالی از نور، به سوی معبودش پر کشید. او خوشبخت شد و ما در حسرت دیدار رویش ماندیم...
پس از شهادتش، دلسوخته و ناآرام بودم. به دامان اهل بیت(سلام الله علیها) پناه بردم و از خدا خواستم صبری مانند صبر حضرت زینب(سلام الله) به جانم ببخشد. از آن روز تا امروز، اهل بیت همواره دستگیرم بودهاند.
مادری دل سوخته برای تو مینویسد
اواخر اسفند ماه، خیابان مملو از جمعیت میشود. همه به دنبال خرید سبزه و ماهی و لباس عید هستند؛ بوی بهار میآید، بوی نو شدن... اما خانهی ما بوی غمی میدهد که هر ساله تازه میشود.
هفت سین را چیدهام و یکی از سینها جای خالی توست. قاب عکست کنار سفره و چشمانی که به آن خشک مانده... چشمهایم را میبندم و آخرین عید با تو را مرور میکنم؛ لبخندهایت، صدای گرم و مهربانت و زمانی که با محبت بوسه بر دستانم زدی و گفتی: «مادر، عیدت مبارک!»
حالا خانه ساکت است و فقط صوت قرآن است که دلم را آرام میکند. میدانم که تو به آرزویت رسیدهای و اکنون در جشن بزرگتری هستی؛ جشنی که مهمانانش شهدا و میزبانش حضرت زهرا(س) است.
دوست دارم برای یکبار دیگر هم که شده ببینمت و بوسهای از جنس عشق مادر بر گونههایت بزنم و بگویم: پسرم، دوستت دارم... تو همیشه در قلب منی.. امروز لحظهبهلحظه به یاد تو زندگی میکنم؛ با یادت، با راهت...
فرود در دل صحرا و اتمام مامویت
شهید مهدی نجفی، مهندس مکانیک پرواز نیروی هوایی سپاه، پس از سالها خدمت در ماموریتهای امداد و نجات (همراه با گروه خود) منجر به نجات جان یک هزار و 874 مصدوم و آسیبدیده شد و سرانجام در شامگاه جمعه ششم فروردین ماه سال 1395، در حین انجام آخرین ماموریت بر اثر سقوط بالگرد امدادی، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاکش در نهم فروردین ماه، با حضور مردم غیور شیراز تشییع و در قطعه ۲ گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه