ماجرای قندهای متبرک

خواهر شهید «عبدالعلی ناظم پور» در خاطره‌ای می‌گوید: «ماه محرم و صفر کار علی در می‌آمد از مدرسه که برمی گشت؛ راه به راه عصرها می‌رفت «شاد سمال»، فرش‌ها را پهن می‌کرد جارو می‌زد و کمک می‌کرد تا استکان‌ها شسته شود بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و او باید چای و قلیان می‌گرداند...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

رضایت نامه

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «عبدالعلی ناظم پور» 18 دی ماه سال 1340 در جهرم دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته تجربی گذراند. سپس به سپاه پاسداران پیوست. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد. او متاهل بود که سرانجام چهارم بهمن سال 1365 در عملیات کربلای 5 منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای فردوس جهرم به خاک سپرده شد.

متن خاطره:

ماه محرم و صفر کار علی در می‌آمد از مدرسه که برمی گشت؛ راه به راه عصرها می‌رفت «شاد سمال»، فرش‌ها را پهن می‌کرد جارو می‌زد و کمک می‌کرد تا استکان‌ها شسته شود بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و او باید چای و قلیان می‌گرداند. هر شب سر پیرزن‌ها غرغر می‌کرد که چرا قند زیادی بر می‌دارند ولی آن‌ها می‌گفتند ننه جونی این قندا نارنگیه... مال مجلس روضه امام حسینه تبرکه... می‌بریم که تو خونمون برکت بیاد...

اما على قبول نداشت و می‌گفت: اگه محض، تبر که همون یکی دو تا که میخورین کافیه. چرا قندونو گوشه ی چارقدتون خالی می‌کنین؟...» 

بعد از مدتی مادر متوجه شد که علی به پیرزن‌ها چای نمی‌دهد این بود که واسطه شد تا علی از سر تقصیرات پیرزن‌ها بگذرد. علی قبول کرد اما به شرط این که به جای او پسر بچه‌ی دیگری برای زن‌ها چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد. یکی از شب‌های ماه محرم که روضه‌خوانی و سینه‌زنی تمام شده بود؛ همه به خانه برگشتند به جز علی.

 یک ساعتی منتظر ماندند اما علی به خانه نیامد کم کم صدای مادر درآمد و اولین جایی هم که بچه‌ها را فرستاد امامزاده بود؛ اما پیدایش نکردند. خانه‌ی دوست، آشنا، همسایه‌ها نه!... علی پیدا نشد که نشد...

نگرانی، مادر همه را نگران کرده بود تا این که حسن داداش علی دوباره رفت «شادِ سمال» و پشت یکی از ستون‌ها علی را دید که کتاب دفترهایش زیر سر گذاشته و خوابش برده... فردا صبح علی با صدای صلوات‌های مادر از خواب بیدار شد تا دست و رویش را شست و نمازش را خواند مادر کاسه‌ای داد دستش و هزار تا قربان صدقه هم همراهش کرد تا علی از آش فروشی سر کوچه برگردد، مادر بساط صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. 

علی با کاسه ی داغ پر از آش برگشت و بوی آش تازه همه را کشید سر سفره. علی بقیه پول‌ها را به مادر داد و مادر متوجه شد که آش، فروش اشتباهی دو ریال زیادی داده و دو ریالی را گذاشت گوشه‌ی تاقچه، علی از سر سفره بلند شد، دو ریالی را برداشت که به آش فروشی برود.

مادر: گفت علی جونی قربونت بشم مادر... سر ظهر که از مدرسه بر میگردی پولو بهش برگردون... حالا صبحونت بخور...» اما صدای على توی حیاط پیچید که گاسنم از مدرسه برنگشتم....

 صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد مادر لا اله الله‌ی، گفت بلند شد و از توی بقچه یک مشت اسپند آورد و ریخت توی اجاق دود اسپند که توی خانه پیچید آهسته لب‌هایش نیز می‌جنبید و فوت می‌کرد قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس...» او خودش بهتر می‌دانست که چه بچه‌ای تربیت کرده است.

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده