آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۶۹۷۴
۱۱:۴۷

۱۴۰۴/۰۵/۲۲
قسمت دوم خاطرات شهید «محمود یغمانژاد»

عطر شهادت؛ وقتی محمود برای مهمانی ابدی آماده می‌شد

هم‌رزم شهید «محمود یغمانژاد» نقل می‌کند: «از توی ساک لباس بسیجی‌اش را درآورد. چفیه را دور گردنش انداخت. جلوی آینه شانه به موهایش می‌کشید. شیشه عطر را هم کنار دستش دیدم. تا شروع عملیات چشم از عقربه‌های ساعت برنداشت.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود یغمانژاد» چهاردهم بهمن‌ماه ۱۳۲۸ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش علیجان و مادرش کشور نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. جوشکار بود. سال ۱۳۵۵ ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. شانزدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد. مزار او در امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد. برادرش داریوش نیز به شهادت رسیده است.

عطر شهادت؛ وقتی محمود برای مهمانی ابدی آماده می‌شد

رحمت به اون شیری که خوردی!

لیست را از توی داشبورت فولکسش برداشت. نگاهی به آن انداخت. با شماره پلاک ساختمان روبه‌رویی مطابقت داشت. ترمز دستی را کشید. جعبه ابزارش را برداشت و زنگ خانه را فشار داد. چند لحظه بعد پیرمردی عصازنان در را باز کرد. محمود جلو رفت و گفت: «سلام پدرجان! من رو یادتون میاد؟»

پیرمرد، چینی بر پیشانی انداخت و گفت: «فکر کنم چند سال پیش در و پنجره‌های این خونه رو شما ساختی.» محمود جعبه ابزارش را نشان داد و گفت: «پدرجان! اگه مشکل یا ایرادی دارن براتون درست کنم، البته بدون دستمزد!» صورت پیرمرد را لبخندی شیرین پوشاند و گفت: «فکر نمی‌کنم ایرادی پیدا کرده باشن!» محمود با خودکار اسم را از توی لیست خط زد و گفت: «می‌خوام برم جبهه، حلالم می‌کنین؟» پیرمرد محمود را بوسید و گفت: «رحمت به اون شیری که خوردی!»

(به نقل از برادر شهید)

بیشتر بخوانید: وقتی اولین «بابای» کودک، آخرین وداع پدر شد

از جیب خالی تا قلبی پر

داشت جیب‌هایش را خالی می‌کرد. مقداری اسکناس تا خورده و پول خرد بیرون آورد.

گفتم: «معلومه کار و کاسبیت خیلی خوبه!»

یک اسکناس بیست تومانی را برای خودش برداشت و به طرف سربازی که صندوق را در دست داشت رفت. گفت: «داداش همه‌اش مال شما!» چند لحظه بعد هنوز از صندوق کمک به جبهه خیلی دور نشده بودیم که محمود ایستاد. بیست تومانی را از جیبش درآورد و دوباره به طرف صندوق برگشت.

پرسیدم: «چی شده؟»

گفت: «امروز تا خونه پیاده می‌ریم.»

(به نقل از سید مهدی رضوی، دوست شهید)

عطر عملیات

محمود از غروب دست به کار شد. از توی ساک، لباس بسیجی‌اش را درآورد. آن را تن کرد و چفیه را دور گردنش انداخت. بعد هم نوبت موهایش بود. جلوی آینه شانه به موهایش می‌کشید. شیشه عطر را هم کنار دستش دیدم. گفتم: «نکنه برای عروسی دعوت داری؟»

نگاهم کرد و گفت: «امشب تو هم به این مهمونی دعوت شدی.»

با تعجب گفتم: «مهمونی؟ ولی امشب که عملیاته!»

شیشه عطر را دست گرفت و گفت: «خب، برای همین به خودم می‌رسم.» تا شروع عملیات چشم از عقربه‌های ساعت برنداشت. حالا بعد از گذشت سال‌ها از شهادتش، با دیدن عکس او در آلبومم، قطرات اشک روی صورتم و موج حسرت وجودم را پر می‌کند.

(به نقل از اسماعیل سیادت، هم‌رزم شهید)

رساله زندگی‌ساز

لیوان آب را نزدیک دهانم بردم.

پرسید: «مگه روزه نداری؟»

گفتم: «آخ، یادم نبود!»

گفت: «عیبی نداره! اگه می‌خوردی هم چون یادت نبود، روزه‌ات باطل نمی‌شد.»

گفتم: «از کجا می‌دونی؟»

سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «گیرش آوردم!»

گفتم: «چی رو؟»

گفت: «رساله‌ امام رو، هر وقت خواستی بهت می‌دم بخونیش.»

گفتم: «اگه ساواکی‌ها بفهمن...»

گفت: «خیالت راحت، یک جای خوب پنهانش کردم. تا پای جون ازش مراقبت می‌کنم!»

(به نقل از سید مهدی رضوی، دوست شهید)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه