آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۲۱۲
۰۸:۵۳

۱۴۰۴/۰۵/۲۶

انتظار در سایهٔ آزادگی؛ روایتی از شوق بازگشت و مقاومتی جاودان

نجمه اباذری دبیر سایت نوید شاهد البرز در یادداشتی به مناسبت 26 مرداد ماه روز آزادسازی اسراء نوشت: «کوچه‌های آذین بسته، شوقی کودکانه و انتظاری جانکاه برای دیدن چهرهٔ آزاده‌‌ای که پس از سال‌ها اسارت به آغوش میهن بازمی‌گشت. اینجا روایت مردمانی است که با حلقه‌های گل و قربانی به استقبال عزت رفتند و حکایت آزاده‌ای که با وجود تحمل سال‌ها رنج، نخواست غمش را به دل کودکان راه دهد. داستانی از صبری که شکستنی نیست و عشقی که در بند اسارت هم زنده ماند.»


به گزارش نوید شاهد البرز؛ اسارت، اما با عزت؛ شکنجه، اما با سربلندی. آزادگان ما در اردوگاه‌های دشمن، نه تنها تن به ذلت ندادند، بلکه با صبر و استقامتی بی‌نظیر، سنگر جدیدی از مقاومت ساختند. آن‌ها در پشت میله‌های زندان، آزاده زیستند و با روحیه‌ای شکست‌ناپذیر، به دنیا ثابت کردند که می‌توان در سخت‌ترین شرایط هم انسان ماند و ایستادگی کرد.

این یادداشت، روایتی است از همان مردان و زنانی که با تحمل سال‌ها تنهایی، گرسنگی و آزار، هرگز نام ایران را فراموش نکردند. از صبری می‌گوییم که تاریخ را متحیر کرد و از مقاومتی که دشمن را به زانو درآورد. آزادگان ما اسیر شدند، اما روحشان هرگز در بند نرفت.


شهریور ماه بود. مهر آن سال وارد کلاس چهارم می‌شدم، حال و هوای عجیبی در محله ما پیچیده بود. همه چیز شبیه روزهایی بود که مراسم دامادی یکی از عموها یا دایی‌ها بود؛ کوچه‌ها تمیز، خانه‌ها آراسته، و مردم با چهره‌های خندان و مشغول. اما این بار، موضوعی دیگر در میان بود. چیزی که برای من، کودکی 10ساله، غریب می‌نمود. مادرم با شوقی بی‌سابقه مشغول آب‌پاشی و جارو کردن کوچه بود، کاری که معمولاً فقط برای مراسم خاص انجام می‌شد. وقتی پرسیدم چه خبر است، با چشمانی برق‌زده گفت: «پسر آقای خواجویی از اسارت برمی‌گردد.»  

یادداشت|صبری که شکستنی نیست؛ روایت مقاومت آزادگان در بند دشمن

پسر آقای خواجویی... جوانی که هفت‌هشت کوچه آن‌طرف‌تر از ما زندگی می‌کرد و سال‌ها پیش در جنگ اسیر شده بود. حالا پس از سال‌ها انتظار، قرار بود به خانه بازگردد. مردم محله حلقه‌های گل سفارش داده بودند، بعضی‌ها گوسفند خریده بودند تا در راهش قربانی کنند. من تا آن روز فقط چنین استقبالی را برای حجاج دیده بودم، اما برای یک اسیر آزادشده؟ این برایم تازگی داشت. حتی کلمه «آزاده» را آن روز برای اولین‌بار شنیدم.  

مادرم در میان شادی‌هایش، گاهی زمزمه می‌کرد: «کاش برادرم هم اسیر بود و الان برمی‌گشت...» دایی من، شهید غضنفر دهقانی دشتابی، معلمی بود که به عنوان جهادگر بارها به جبهه اعزام شده و سرانجام در عملیات کربلای هشت به شهادت رسیده بود. مادرم همیشه حسرت می‌خورد که کاش حداقل ازدواج کرده بود و فرزندی از او باقی مانده بود. اما تقدیر چنین نبود.  

 

دهم شهریور ماه بود. خیابان شهید رجایی غرق در هیاهو شده بود. از صبح زود، مردم جمع شده بودند و ما بچه‌ها با ذوق و شوق، از اول خیابان تا آخرش می‌دویدیم و برمی‌گشتیم تا ببینیم خبری هست یا نه. اما ساعت‌ها گذشت و آزاده نیامد. ده صبح، یازده، چهار بعدازظهر... هیچ خبری نبود. تا اینکه نزدیک ساعت هشت شب، بالاخره آمد. جوانی لاغر با موهای بسیار کوتاه که حلقه‌های گل بر گردنش آویزان بود و دستان مردم محله او را بالا گرفته بودند. همان آزاده‌ای بود که همه منتظرش بودند.  

 

وقتی سال تحصیلی شروع شد و من به کلاس چهارم رفتم، خبر دادند که آقای خواجویی، همان آزاده‌ای که به تازگی بازگشته بود، قرار است برایمان از خاطرات اسارت بگوید. همسر خانم رسولی، معلم کلاس ما، بود. آن روز در مراسم صبحگاه، او روبرویمان ایستاد و شروع به صحبت کرد. اما چیزی که گفت، نه شرح رنج‌ها بود، نه توصیف شکنجه‌ها. با لبخندی آرام گفت: «بچه‌ها، من نمی‌خواهم همه سختی‌ها را برایتان تعریف کنم، چون روح لطیف شما در این سن نمی‌تواند تحمل کند. فقط بدانید که سخت بود، بسیار سخت...»  

در آن لحظه بود که فهمیدم آزادگی یعنی چه؛ یعنی آن‌قدر بزرگ‌منشی داشته‌ باشی که حتی در بازگویی رنج‌هایت، به فکر روحیه کودکان باشی. او می‌توانست با گفتن حقایق تلخ، دل ما را به درد آورد، اما نخواست. نخواست شوق روزهای اول مدرسه را از ما بگیرد.  با ما شکلات خورد و خندید و قول گرفت حسابی درس بخوانیم.

 

سال‌ها گذشت. من بزرگ شدم و در مسیر زندگی‌ام با آزادگان و جانبازان بسیاری آشنا شدم. هر بار که پای خاطراتشان نشستم، ناخودآگاه به یاد آن روز شهریور و آن استقبال پراحساس افتادم. به یاد آن نگاه پرمهر آقای خواجویی که نمی‌خواست ذره‌ای از غم را به دل ما کودکان راه دهد.  

حالا که سالروز بازگشت آزادگان سرافراز میهن‌مان است، دوباره بوی گل‌های آن روز به مشامم می‌رسد. بوی کوچه‌های آذین‌بسته، بوی صبر مادران، خواهران و همسرانی که سال‌ها انتظار کشیدند، و بوی آزادگی مردانی که با وجود همه رنج‌ها، باز هم ایستادند و لبخند زدند.  

و من هنوز هم، گاهی در سکوت شب، زمزمه مادرم را به یاد می‌آورم: «کاش برادرم هم اسیر بود و الان برمی‌گشت...» اما او شهید شد. و شهادت، خود بالاترین آزادگی است.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه