از وداع عاشورایی تا بیمارستان خرمشهر؛ نجات معجزهآسای جانبازی در کربلای ۴
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، تنها یک رویارویی نظامی میان دو کشور نبود؛ صحنهای بود از ایثار، ایمان، شهادت و مقاومت ملتی که برای دفاع از خاک و ارزشهای خود به میدان آمدند. در میان هزاران رزمندهای که پا به میدان گذاشتند، نام بسیاری در تاریخ جاودانه شد؛ چه آنان که خون پاکشان زمینهای جنوب را رنگین کرد و به شهادت رسیدند، و چه آنان که زنده ماندند، اما پیکرشان سندی زنده از مقاومت و جانبازی شد.
یکی از این چهرههای ماندگار، مرتضی شعبانی، جانباز ۷۰ درصد استان قزوین است؛ مردی که در عملیات کربلای ۴ با پوشیدن لباس غواصی و حمل آرپیجی، دل به آبهای خروشان اروند زد تا از مرزهای وطن دفاع کند. اما سرنوشتش با زخمی عمیق و داستانی پرماجرا گره خورد؛ داستانی که سرشار از خون، آتش، اسارت، صبوری، امید و امدادهای غیبی است.
این روایت، شرح لحظهبهلحظه، آن شب و روزهای خونین است؛ از وداعهای عاشورایی پیش از عملیات، تا مجروحیتهای پیاپی، سرگردانی در آبهای اروند و خلیج فارس، گرفتار شدن میان آتش دو طرف، و سرانجام نجات معجزهآسا از مرگ است.
آنچه میخوانید، صرفا خاطرهای از یک رزمنده نیست؛ بلکه بخشی از تاریخ شفاهی جنگ است که باید برای آیندگان حفظ شود. زیرا هر کلمه آن، تصویری روشن از مظلومیت رزمندگان ایرانی و فداکاریهایی است که برای عزت و سربلندی این خاک رقم خورد.
جانباز ۷۰ درصد مرتضی شعبانی در گفتوگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین میگوید: شبی که قرار بود عملیات کربلای ۴ آغاز شود، در مقر فرماندهی لشکر در گرمک خرمشهر جمع شده بودیم. فضا حال و هوای عجیبی داشت؛ همهچیز مثل شب عاشورا بود. عبدالله عراقی، حاج کاظم و شهید احمد اللهیاری برای نیروها سخنرانی کردند. روی نقشه توضیح دادند که باید از کدام مسیر وارد شویم و از کدام دهانه به سمتامالرصاص برویم.
درِ ورودی سوله، جعبههای نارنجکهای چهلتکه آمریکایی چیده شده بود. من دکمههای پیراهنم را باز کردم و چند نارنجک در جیبهایم جا دادم. بین آنها کاغذ یا پارچهای با نام یا اباعبدالله الحسین (ع) گذاشتم تا به هم ساییده نشوند و انفجاری پیش نیاید. من آرپیجیزن و غواص بودم. در کیفم سه موشک جا میشد، اما با فشار، پنج موشک گذاشته بودم تا دستخالی نباشم.
لحظه وداع، رزمندهها همدیگر را بغل میکردند. به هم میگفتیم: «وعده دیدار ما، حوض کوثر و همنشینی با حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع).» انگار همه میدانستیم فردا روز مرگ دنیایی و آغاز زندگی ملکوتی است.
حرکت به سمت نهرها
وارد نهرهای تعیین شده، شدیم. حدود چهار تا پنج کیلومتر باید شنا میکردیم تا به دهانهای برسیم که قایقها منتظر بودند. متأسفانه عملیات لو رفته بود. دشمن آماده و مسلح سر راه ایستاده بود. قایق اول: به محض ورود به آب، با موشک دشمن متلاشی شد. شهید ثقفی و شهید زرینی جلوی چشمانم پودر شدند. قایق دوم: همان سرنوشت را پیدا کرد و ویراژ نرفته نابود شد. قایق سوم: من سوار آن بودم. رمز را گفتیم: «یا زهرا» (۱۴ بار تکرار کردیم) و حرکت کردیم. در دهانهیامالرصاص، دشمن یک آرپیجی-۱۱ کار گذاشته بود که دقیقاً بچههای ما را هدف میگرفت. دیدم یکی یکی بچهها مثل برگ خزان در آب میافتند. برخلاف دستور قایقران، ایستادم و آرپیجی را روی شانه گرفتم. قایقران گفت: «نزن! آتش عقبه قایق را لو میدهد.». جواب دادم: «ما که همین حالا لو رفتهایم. اگر نزنیم، همهمان را همینجا میزنند.»
لحظه مجروحیت
همانوقت، دشمن با آرپیجی-۱۱ ما را زد. پای راست من از زیر زانو قطع شد و فقط به پوست آویزان بود. موج انفجار جمجمهام را شکست. ترکش رانم را شکافت. روی یک پا ایستادم و سعی کردم با همان وضعیت شلیک کنم. قایقران هم موج انفجار گرفته بود، هذیان میگفت و از حال میرفت. او را بغل گرفتم تا نیفتد، اما لحظهای بعد دوباره موج انفجار به سرم خورد و بیهوش شدم.
بیداری در قایق نیمسوخته
صبح روز بعد به هوش آمدم. قایق نصفهسوخته و پر از خون بود. خون خودم تمام کف قایق را لزج کرده بود. ۱۰ تا ۱۵ دقیقه در سکوت مطلق با خدا حرف زدم. گفتم: «خدایا، من شهادت نمیخواهم. میخواهم زنده بمانم و به مردم خدمت کنم. شهدا، خودشان شهادت را خواستند. من میخواهم بمانم». پای قطع شده را با بند پوتین به رانم بستم. با تکه پارچهای که از لای نارنجکها داشتم، سرم را محکم بستم تا خونریزی بند بیاید. سرما و آب یخ هم کمک کرده بود. مهمات را از قایق به آب ریختم که منفجر نشود.
ندای نجات
ناگهان صدایی شنیدم. کسی سه بار نامم را صدا زد: «مرتضی! خودت را توی آب بینداز.» اطرافم کسی نبود، اما به این ندا اعتماد کردم. از لبه قایق نیمسوخته خودم را کشیدم و انداختم توی آب. چند متر دور نشده بودم که قایق مورد اصابت موشک مستقیم قرار گرفت و متلاشی شد. تکههایش مثل باران روی من ریخت.
سرگردانی در آب
از آن لحظه، من ماندم و آب. با دو دست و یک پای سالم، خودم را شناور نگه میداشتم. ساقههای قمیش را میشکستم و مثل نی در دهان میگرفتم تا زیر آب نفس بکشم. ساعتها بین هوشیاری و بیهوشی غوطهور بودم. گلولهها و موشکها بالای سرم میآمدند، اما معجزهوار عمل نمیکردند و در گل فرو میرفتند. بارها شهادتین خواندم و آماده مرگ شدم. اما باز خدا نمیخواست.
رسیدن به ساحل
آب من را حدود ۲۰ کیلومتر پایینتر برد. کنار کشتی به گل نشستهای رسیدم. صدای خنده شنیدم، فکر کردم بچههای خودمان هستند، اما بعد فهمیدم نیروهای دشمناند. با تن خسته و بدن ورزشکاریام که حالا زخمی و خونآلود بود، تلاش کردم از ساقههای قمیش بالا بروم. هر بار دو متر بالا میرفتم و بعد سر میخوردم پایین. از ظهر تا غروب همینطور تقلا کردم.
سرانجام خودم را به بالا کشیدم و به خط ریل راهآهن رسیدم. سیم خاردارهایی سه و چهار متری راه را بسته بود. توان بالا رفتن نداشتم. زیر ریل، خمپارهای قبلاً خورده بود و سوراخی مثل لانه سگ درست کرده بود. خواستم از آن رد شوم، اما سرم گیر کرد به نوکهای تیز سیمخاردار. همان تکان سیم کافی بود تا هم ایران و هم عراق فکر کنند نیروی نفوذی در حال عبور است. هر دو طرف مرا به تیربار بستند. بارها شهادتین خواندم. گفتم: «این بار دیگر تمام است.»
برخورد با نیروهای ایرانی
پس از نیمساعت آتش، ناگهان جوانی ایرانی بالای سرم آمد. عینکی تهاستکانی داشت. گلنگدن کشید و گفت: «تو کی هستی؟» گفتم: «من ایرانیام. مجروحم. نزن.». او شک داشت و فکر میکرد نفوذیام. ربع ساعتی با او بحث کردم و سرانجام قانع شد. رفت و نیرو آورد تا کمکم کند. دو نفر آمدند، تا نیمه راه مرا بالا کشیدند، اما دشمن آنها را هم به رگبار بست و شهید کرد. من بار دیگر تنها ماندم و به زور قل خورده طرف ایران آمدم.
بیمارستان صحرایی
شب در چالهای نیممتری پناه گرفتم. خیلی سرد بود. چند ساعت بعد نیروهای حمل مجروح آمدند. من را روی برانکارد گذاشتند و بردند. آمبولانس در راه هدف قرار گرفت، راننده شهید شد. باز ما را کشیدند و به بیمارستان صحرایی خرمشهر رساندند. اما آنجا هم دشمن حمله کرد و عدهای از مجروحان شهید شدند. من با بدنی ازهمپاشیده، اما زنده ماندم.
پس از جنگ
امروز بعد از سالها، وقتی به آن روزها فکر میکنم، فقط یک جمله در ذهنم میچرخد: خدایا، من زنده ماندم که دستگیر باشم نه پاگیر. اگرچه یک پا و یک دستم را از دست دادم و جمجمهام شکست، اما زنده ماندم تا به مردم خدمت کنم. خدا به من قدرت تکلم و بیان داد. تاکنون واسطه ازدواج دهها جوان شدهام و در کارهای خیر قدم برداشتهام. این زندگی، حاصل لطف الهی و نجات معجزهآسای من در کربلای ۴ است.