مادری که شفای فرزندش را از حضرت علیاصغر(ع) گرفت و او را به آستان امام رضا(ع) سپرد
پاسدار شهید «میلاد ملک» در جنگ تحمیلی دوازده روزه توسط آمریکا و اسرائیل جنایتکار به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان گفتگویی با «هاجر دوستمحمدی» مادر شهید و «فاطمه ملک» خواهر این شهید گرانقدر انجام داده است که تقدم حضور علاقهمندان میشود.
نگاه حضرت علیاصغر(ع)
خانم دوستمحمدی مادر شهید درباره فرزندش گفت: وقتی میلاد کودک بود مریض شد و حالش خیلی بد بود. او را به بیمارستان بردم و پزشک دستور عمل جراحی داد. خیلی نگرانش بودم و به حضرت علیاصغر(ع) متوسل شدم و از شش ماهه امام حسین(ع) شفای فرزندم را گرفتم. میلاد بچه بسیار مهربان و باگذشت و بسیار خوش اخلاق بود. از دوران نونهالی به مسجد میرفت و عضو پایگاه بسیج بود. وقتی به دوران نوجوانی و جوانی رسید در مسائل درسی به بچههای بسیجی کمک میکرد. اهل نماز اول وقت بود و زیارت عاشورا و حدیث کسا از او جدا نمیشد؛ یعنی موقعی که میخوابید حدیث کسا و زیارت عاشورا را زمزمه میکرد و زمزمههایش هنوز در گوشم است. اوقات فراغتش را در هیئت و گلزار شهدا، مخصوصا گلزار شهدای گمنام شاهرود میگذراند. من برای میلاد خیلی زحمت کشیدم. او در کودکی مریض بود و من دائم از او مراقبت میکردم. به پدرش خیلی وابسته بود. اصلاً دوست نداشت ناراحتی پدرش را ببیند. خادم امام رضا بود و در چایخانه امام رضا(ع) در مزار شهدای گمنام خدمت میکرد. بعد از شهادتش خادمان امام رضا(ع) آمدند و به من گفتند شما باید جای میلاد را پر کنید.
جای من در کنار شهدای گمنام خالی است
وقتی به شهادت رسید مردم برای دیدن ما میآمدند. فردی که عکس پسرم را در خانه دیده بود، به من گفت: «من هفته گذشته در مزار شهدای گمنام بودم. جوانی با حال و هوای عجیبی در حال گریه کردن بود و میگفت: جای من اینجا خالی است. من او رو نگاه کردم ولی نشناختم. بعد از مدتی که ایشان میخواست از آنجا برود، من را هم با پیکان سفیدی که داشت به منزلم رساند. وقتی عکس شهید را در خانه شما دیدم، متوجه شدم که آن جوان همان شهید میلاد ملک است که آنجا با آن حال و هوای عجیب گریه میکرد.» وقتی میخواست در سپاه استخدام شود، گرهای در کارش افتاد. به مشهد رفت و به امام رضا(ع) متوسل شد و سپرد به امام و مشکلش حل شد. تا روز شهادتش حدوداً پنج سال در سپاه کار کرد. در دعای عرفه امسال در حرم امام رضا(ع) حضور داشتیم. میلاد حال و هوای خاصی داشت میدانم که او برات شهادتش را آنجا از آقا امام رضا(ع) گرفت. دعای عرفه را زمزمه میکرد و هر از گاهی به حرم آقا علیبنموسیالرضا(ع) نگاه میکرد و این کار را تا آخر دعای عرفه ادامه داد.
شهید میلاد ملک
سال گذشته قبل از محرم عقد کرد و قرار بود بعد از محرم و صفر امسال هم ازدواج کند و با همسرش زیر یک سقف بروند که به شهادت رسید. وقتی لباسهایش را میشستم، جیبهای لباسش را خالی میکردم که وسایل داخلش آسیب نبینند، روزی چشمم به یک کاغذی افتاد که روی آن نوشته بود: «شهید میلاد ملک.» خیلی ناراحت شدم و بهش گفتم. وقتی متوجه شد که من ناراحت میشوم، دیگر این مطالب را در لباسهایش نمیگذاشت. این اواخر خیلی نورانی شده و حال و هوایش عوض شده بود. از همه حلالیت میطلبید. به من و پدرش میگفت: «پدرجان! روزی همه ما باید بمیریم، ولی اگر این مرگ با شهادت باشد به سعادت میرسیم.» بعد از شهادتش خیلی بیتابی میکردم، شبی به خوابم آمد و به من گفت: «مادر! چرا اینقدر نگرانی. من جایگاهم بسیار خوب است.» از من خواست تا لیوان چایی بیاورم و بنوشم و غم و غصه را فراموش کنم و به زندگیام ادامه دهم. با هم نشستیم و کلی صحبت کردیم. صبح وقتی بیدار شدم، به بچههایم گفتم: «دیشب شما چایی برایم آوردید؟» آنها گفتند: «نه، شما در حال دیدن رویا بودید.» انگار همهچیز در واقعیت گذشت.
چنین عاقبتی آرزوست
از خواهر شهید میلاد ملک خواستیم تا وارد گفتگو شود، گفت: من چهار سال از میلاد بزرگترم و میلاد آخرین فرزند خانواده بود. برادرم وقتی کودک بود، همیشه تنهایی با خودش بازی میکرد؛ به حیات خانه میرفت و خودش تنهایی بازی میکرد و یک توپی داشت که با آن خودش را سرگرم میکرد. بزرگتر که شد، پدرم برایش دوچرخه خرید و او هم دوچرخهسواری را به من یاد داد در حالی که من از میلاد بزرگتر بودم. بزرگتر که شد قبل از اینکه وارد رشته برق شود کارهای برقی انجام میداد و وسایلی درست میکرد که ما به او میگفتیم شما باید مخترع بشوی. وسایل جالبی درست میکرد و میآورد به ما نشان میداد و دوباره خراب میکرد و یک چیز جدید درست میکرد. به این کار بسیار علاقه داشت. در هنرستان و سپس دانشگاه وارد رشته برق شد و کاردانی برق گرفت. الانم در حال گرفتن لیسانسش در رشته برق بود که به شهادت رسید. میلاد ما خیلی آرام و خوددار بود و به حاج قاسم خیلی علاقه داشت. به گوشیاش که زنگ میزدیم، صحبتهای حاج قاسم پخش میشد. یکی از دوستانش که به خانه ما آمده بود، میگفت: میلاد واقعا مانند یک شهید زندگی کرد و شهید هم شد. وقتی پستهای فضای مجازیاش را چک کردم، دیدم دو سال پیش عکسی از مزار شهدای گمنام منتشر کرده بود که در آن نوشته بود: «چنین عاقبتی آرزوست.» واقعا شهادت آرزویش بود و به این راه ایمان داشت و به یقین رسیده بود که این راه صراط مستقیم است. وقتی گوشی برادرم را برای من آوردند و مطالب داخل آن را بررسی میکردم، مطالب بسیار زیادی در مورد شهادت داشت و آرزویش این بوده که شهید گمنام شود، نمیدانم چرا! و حالا که شهید شده مزارش هم دقیقاً کنار مزار شهدای گمنام است.
کراماتی از شهید
میلاد، تمام قوت قلب پدر و مادرم بود. خیلی به هم علاقه داشتند. پس از شهادتش شبی نشستم و با عکسش دردودل کردم و گفتم: «میلاد! تو واقعا آرزوی شهادت داشتی؟ اصلاً فکر پدر و مادرت بودی که با نبود تو چه کار میکنند؟» خیلی ازش گلایه کردم که تمام دلخوشی پدر و مادر تو بودی. چطور توانستی این آرزو را داشته باشی و آنها را تنها بگذاری؟ الان دیگر کسی نمیتواند جای تو را برای آنها پر کند. اما مدت کوتاهی پس از شهادتش معجزاتی از او دیدیم؛ پدر مادرم که آنقدر برای او بیتاب بودند، به آرامش رسیدند و من هم به آرامش رسیدم و این همه از کرامات این شهید است. برادر ماموریت داشت برای تهران و از آنجا مجدداً برای ماموریت به فوردو میرود. روز آخر که آمریکا به فوردو حمله کرد برادرم برای تعمیرات سیستم برقی قسمتی از فوردو به آنجا میرود و کار بسیار سختی بوده است و مثل اینکه درآخرموفق به راهاندازی سیستم برق آنجا میشود، در همان لحظات بوده که آمریکا به فوردو حمله میکند و فرصتی برای پناه گرفتن نداشته است و در همانجا به شهادت میرسد.
بخند تا بخنده
یک اتفاق عجیبی که در روز تشییع پیکر برادرم افتاد، این بود که من بسیار بیتابی میکردم و داشتم غصه برادرم را میخوردم که یک دفعه دختر سه سالهام آمد نزدیکم و گفت: «مامان! گریه نکن، بخند تا بخنده؛ ببین دایی داره میاد.» دقیقاً انگشت اشارش را به سمت شهدای گمنام گرفت. من احساس کردم در خیالش است و دارد بازگو میکند و با او صحبت کردم و او را آرام کردم. بعد از مدتی با خودم گفتم: «چرا دخترم را آرام کردم او داشت داییاش را میدید.» وقتی بیتابی میکردم و نگاهم به عکس میلاد بود، انگار عکسش با من حرف میزد؛ انگار برای من اخم میکرد که چرا گریه میکنی؟ همیشه روی من غیرت داشت و انگار الان هم غیرتش را بانگاهش نشان میداد. واقعا عکسش با من صحبت میکند. احساس میکردم به من میگوید: چرا جلوی دیگران گریه میکن؟ متوجه شدم که از من میخواهد که گریه نکنم و آرام باشم. بعد از مدتی که آرام شدم و بیتابی نمیکردم وقتی به عکسش نگاه میکردم انگار متوجه شده بودم که از من راضی شده است و دارد به من لبخند میزند. با عکس میلاد خیلی صحبت میکنم و واقعاً جواب من رو میدهد. من به این باور رسیدهام که شهدا زندهاند و این برای من ثابت شده است. دوست دارم این اتفاقاتی که افتاده است را بنویسم تا هرگز از یادم نرود. همیشه به مادرم میگویم: «مادر! وقتی نماز میخوانی، سجده شکر بجا بیاور که فرزندت به آرزویش که شهادت بود رسید.» میلاد همانطور که مادرم گفت استخدامی در سپاه و شهادتش را از امام رضا(ع) خواست و امام رضا حاجتش را داد.
در راه حاج قاسم
مادر شهید در پایان گفت: الگوی میلاد شهید حاج قاسم سلیمانی بود، عکس او را در اتاقش در گوشیاش و در ماشینش میتوانستید ببینید. واقعا میتوانم بگویم در مکتب حاج قاسم بود و راه او را ادامه داد. ما هم تا آخرین نفس تا جایی که جان در بدن داریم، پشتیبان نظام مقدسمان و رهبر عزیزمان هستیم.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم