این خاطره به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
شهیدی که وقف در دیگران بود!
علی اکبر را صدا کردم و گفتم: «داداش! بیا این چهارصد تومان حقوق این ماهت!» لبخندی زد و تشکر کرد. گفتم: «ماشاالله، برای خودت استادکاری شدی! به فوت و فن کار کوره واردی و میتونی یه کوره رو به تنهایی اداره کنی!» جواب داد: «پیش شما شاگردی کردم.»
گفتم: «حقوق ماه قبلتو که به عنوان هدیه ازدواج به من دادی! حقوق این ماهت رو قرار چی کار کنی؟» بدون معطلی جواب داد: «باید بدم آبجی طوبی برای خودش جهیزیه بخره!» مونده بودم چی بگم! فقط زدم پشتش و گفتم: «خدا عوضت بده! عاقبت به خیر بشی!»
این خاطره به نقل از دوست شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
عهدی که به آن وفا کردند!
علیاکبر گفت: «بیآیید عهد کنیم که به هیچ وجه از هم جدا نشیم. اگه قراره شهید هم بشیم، بیاین با هم شهید بشیم.» ادامه داد: «بچهها! معلوم نیست از اینجا، جان سالم به در ببریم! بیاین از همدیگر حلالیت بگیریم! اگه کسی ظلمی کرده، خلافی کرده بگه!»
گفتم: «خوب اول تو بگو چی کار کردی؟» علیاکبر جواب داد: «شما گوسفند میبردید باغ، ما میآمدیم چایی شما را برمیداشتیم و میرفتیم جای دیگه دم میکردیم و میخوردیم!» همه با هم خندیدیم و من گفتم: «حلالت کردم!» محمدرضا گفت: «ما چند تا از انارهای شما را برداشتیم و خوردیم!»
صحبتها گل انداخت؛ خاطرات کودکی و ذکر شیطنتهای کودکانه نقل محفل شد و چاییاش کم بود که محمدرضا از جا بلند شد و از سنگر بیرون رفت تا قوری بیآورد و چای را آماده کند. همان موقع یک خمپاره شصت نزدیک ما به زمین خورد و ترکش آن به شکم من، دست و پای محمدرضا و قلب علیاکبر اصابت کرد. در یک لحظه همه دنیا به هم ریخت.
در حالیکه دل و رودهام بیرون ریخته بود و درد امانم را بریده بود، دور و برم را نگاهی انداختم. این طرفم، علی اکبر جان سپرده بود و آن طرفم محمدرضا روی زمین افتاده بود. چیزی نگذشت آمبولانس رسید. توی اتاقک آمبولانس کنار پیکر بی جان علیاکبر، سر محمدرضا را توی دامن گرفتم. هنوز نفس میکشید و زیر لب چیزی میگفت. سرم را جلو بردم. انگار نوحهای را زمزمه میکرد. چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم.
صدایش کردم، جوابی نداد. تکانش دادم، حرکتی نکرد. محمدرضا به عهدش وفا کرده بود و با علیاکبر رفته بود.