شهید مهدی جلال زاده یزدی
چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۱۱
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید مهدی جلال زاده از شهدای دفاع مقدس در سال 1339 در شهر شهید پرور قم دیده به جهان گشود. او در تاریخ 30/5/60 در منطقه کرخه نور بر اثر اصابت خمپاره به پهلویش به شهادت رسید.
مهدی جلال زاده بسیار باخلاق و مهربان بود. اهل دین و دیانت بود و به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. با همه با نیکی و خلقی خوش برخورد می کرد. چه در منزل و با اهل خانواده به خصوص پدر و مادر و چه در بیرون منزل با دیگران.
او در دوران انقلاب فعالیت زیادی داشت و در این راه بسیار شجاع و نترس بود. عاشق امام خمینی بود و منتظر بود تا امام دستوری دهد تا با جان و دل آن را انجام دهد.
او دوره مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشت و برای ورود به دانشگاه نیز قبول شد اما بعد از مدتی به علت فوت آقای طالقانی دانشگاه را تعطیل کردند. بعد از آن او دیگر به دانشگاه نرفت و تصمیم گرفت به سربازی رفته و عازم جنگ شود. مهدی با این اشتیاقی که داشت به جبهه رفت و دو ماه بعد نیز به شهادت رسید.
مادر شهید از خوابی که خواهر شهید بعد از شهادت برادرش دیده اینگونه نقل می کند:
مهدی تازه شهید شده بود و خواهرش بسیار ناراحت بود و مرتب به من و پدرش می گفت چرا اجازه دادید مهدی به جنگ رفته و شهید شود. یک شب او در حالت رویا برادرش را می بیند که به دیدارش آمده و خطاب به خواهرش می گوید: شما چرا انقدر خود را ناراحت کرده و به پدر و مادرهم سخت می گیرید. من خودم عاشق رفتن به جبهه بودم و هیچ کس مرا نفرستاده تا مسئول کشته شدن من باشد. من با رضایت خود رفته ام. وقتی هم شهید شدم آقا امام حسین (ع) آمده و سر مرا به دامان خویش گذاشتند. حالا باز ناراحتی که برادرت به فیضی چنین بالا رسیده؟!
او در دوران انقلاب فعالیت زیادی داشت و در این راه بسیار شجاع و نترس بود. عاشق امام خمینی بود و منتظر بود تا امام دستوری دهد تا با جان و دل آن را انجام دهد.
او دوره مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشت و برای ورود به دانشگاه نیز قبول شد اما بعد از مدتی به علت فوت آقای طالقانی دانشگاه را تعطیل کردند. بعد از آن او دیگر به دانشگاه نرفت و تصمیم گرفت به سربازی رفته و عازم جنگ شود. مهدی با این اشتیاقی که داشت به جبهه رفت و دو ماه بعد نیز به شهادت رسید.
مادر شهید از خوابی که خواهر شهید بعد از شهادت برادرش دیده اینگونه نقل می کند:
مهدی تازه شهید شده بود و خواهرش بسیار ناراحت بود و مرتب به من و پدرش می گفت چرا اجازه دادید مهدی به جنگ رفته و شهید شود. یک شب او در حالت رویا برادرش را می بیند که به دیدارش آمده و خطاب به خواهرش می گوید: شما چرا انقدر خود را ناراحت کرده و به پدر و مادرهم سخت می گیرید. من خودم عاشق رفتن به جبهه بودم و هیچ کس مرا نفرستاده تا مسئول کشته شدن من باشد. من با رضایت خود رفته ام. وقتی هم شهید شدم آقا امام حسین (ع) آمده و سر مرا به دامان خویش گذاشتند. حالا باز ناراحتی که برادرت به فیضی چنین بالا رسیده؟!
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران قم
نظر شما