مروری بر زندگی و خاطرات شهید احمدرضا رضی
زندگینامه
رضا در شهریور سال 1345، مصادف با ایام فاطمیه، در شهر قم دیده به جهان گشود. او را احمدرضا مینامیدند.
احمدرضا کودکی آرام، کمحرف و قانع بود. دوران ابتدایی را به مدرسهای در سه راه خورشید رفت. برای ادامه ي تحصیل در مقطع راهنمایی وارد مدرسهی علامه ي حلی شد. او با نمرات خوب، گواهینامه سه ساله ی این دوره را کسب کرد.
احمدرضا، نوجوانی درسخوان و سربهزیر بود. او روحی بلند و آرام داشت. از اشخاص دروغ گو و زشتگفتار به شدت ناراحت و عصبانی میشد.
وقتش را بیهوده تلف نمیکرد و در ایام فراغت از درس به ورزش میپرداخت.
با ثبت نام در دبیرستان کامکار، توانست با تلاش و پشت کار در رشتهی ریاضی، دیپلم بگیرد.
او هجده ساله بود که قهرمان کاراته در وزن 83 کیلو شد. قدرت بدنی او فوقالعاده بود و قد بلندي داشت. در هنگام امر به معروف از قدرتنمایی و زورگویی پرهیز میکرد و در انتخاب دوست نهایت دقت را به کار میبرد.
احمدرضا از توان بالایی در مدیریت برخوردار بود. با وجود او، در خانواده مشکلی پیش نمیآمد. اگر احساس میکرد کدورتی بین اهل منزل وجود دارد، با همان تبسم ملیحی که همیشه بر لب داشت، همه ي مشکلات را حل و فصل میکرد. هرگز برای خواستهای از خانواده صدای خود را بلند نمیکرد و در کمال ادب و احترام با پدر و مادرش برخورد میکرد. در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. او فرزند مسجد بود و نماز اول وقتش ترک نمیشد.
با شروع جنگ تحمیلی، احمدرضا نیز مانند همهی جوانان این مرز و بوم، تمام دغدغهاش حضور در جبهه بود. او با گذراندن دورهی آموزشی وارد سپاه و در قسمت مخابرات مشغول به کار شد. در جزیره ي مجنون به عنوان بیسیمچی در کمین 4 شرکت داشت.
عملیات کربلای 4 با تمام سختیها و کاستیها، از طرف دشمنان داخلی لو رفت و مصادف با ایام فاطمیهی اول، احمدرضا به همراه تعداد زیادی از رزمندگان در این عملیات محاصره و مفقود شدند.
پیکر پاک احمدرضا و برادرش محسن بعد از 25 روز گمنامی در جزیرهی بوارین کشف و در چهارم بهمن سال 1365، مصادف با ایام فاطمیهی دوم به همراه 96 شهید دیگر تشییع و در گلزار علی بن جعفر(عليه السلام) قم به خاک سپرده شدند.
خدا را بیش تر دوست دارم
احمدرضا 4 ساله بود که به او گفتم: «احمدرضا! من را بیش تر دوست داری یا پدرت را؟» گفت: «هر دوی شما را.» باز گفتم: «مرا بیش تر دوست داری یا 14 معصوم را؟» گفت: «14 معصوم را.» دوباره گفتم: «14معصوم را بیش تر دوست داری یا خدا را؟» کمی مکث کرد، دیدم به فکر فرو رفت. گفت: «خدا را بیش تر دوست دارم.»
راوی: بتول وحیدی(مادر شهید)
سرباز باش
یکی از روزها که برای چهارمین بار میخواست به جبهه برود، بدرقهاش رفتم. وقتی خواست خداحافظی کند، گفتم: «مادرجان! میخواهم سالم به خانه برگردی و زنده باشی تا در رکاب آقا امام زمان(عج) بجنگی!» گفت: «مادر، مگر تمام یاران و سربازان امام زمان(علیه السلام) هنگام ظهور حضرت زنده هستند؟» این را گفت و به سرعت دور شد.
راوی: بتول وحیدی(مادر شهید)
السابقون
احمدرضا در عملیات والفجر 8 جزو یگان دریایی و قایقران بود. ایشان از این طرف اروندرود وسایل و تجهیزات نظامی میبرد و از آن طرف(جزیره فاو) مجروح میآورد. با احمدرضا در ارتباط بودم و گاهی محسن را میدیدم.
یک روز احمدرضا گفت: «پدر جان! اگر امکان دارد شما به پشت جبهه بروید؛ ممکن است در این مکان شیمیایی بزنند و شما به علت بالا بودن سن، نتوانید تحمل کنید.»
با اصرار ایشان قبول کردم و گفتم: «چطور بدون شما باز گردم؟» احمدرضا گفت: «شما که با حال و هوای جبهه آشنا هستید. ممکن است دو دوست در کنار هم، در عرض چند دقیقه از هم جدا شوند که آن هم دست خداست!»
راوی: عزیزالله رضی(پدر شهید)
منبع: کتاب لب تشنه