معرفی کتاب/ «هم مرز با آتش»
به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «هم مرز با آتش» از مجموعه کتاب های گردآوری شده در بیان دوران دفاع مقدس می باشد که دربرگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه کهنه سرباز دلاور جنگ تحمیلی «حمید قبادی» است.
این کتاب به قلم آقای "حمید قبادی" از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت به رشته تحریر درآمده و در سال 1393، با تعداد 424 صفحه، توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
نویسنده نوشته است؛ این کتاب، به ارواح طیبه شهدا، امام و شهدا، مخصوصا شهدای مظلوم اطلاعات و عملیات در دفاع مقدس و تقدیم به پدر و مادر و همسرم که در آن ایام مسئولیت سرپرستی خانواده ام را به عهده داشتند و زمینه حضور دائمی مرا در جمع حافظان حریم اسلام و ایران فراهم کردند، تقدیم شده است.
معرفی کتاب؛
ثانیه به ثانیه حادثه، شهادت، جنگ و حمله دشمنی که به خاک کشور تجاوز کرده است. «هم مرز با آتش» خاطرات سردار قبادی، حکایت یکی از کهنه سربازان جنگ تحمیلی است که ما را با تلخ و شیرین آن روزها پیوند می دهد؛ روزهایی که هر ثانیه اش با حوادثی مهم همراه بود. قبادی در این کتاب علاوه بر روایت خاطراتش، نویسنده متن کتاب هم هست. از این روی، نثر این اثر را می توان به قلم او نسبت داد که در آن صورت هم محدودیت خاصی در کلیت کار دیده نمی شود. مجموعه خاطراتی که در این کتاب آمده است از نثر ساده و بی پیرایه ای برخوردار است.
از واژه های ناملموس کمتر استفاده شده و هرجا که نویسنده تشخیص داده احتمال دارد واژه ای برای مخاطب ناآشنا باشد، از زیرنویس در متن استفاده کرده و به این وسیله هرگونه موارد ابهام زا در متن را برطرف کرده است. شیوه روایت خاطرات هم به صورت خطی و افقی است که از نقطه ابتدای موضوع (دفاع مقدس) شروع و به نقطه پایان آن ختم می شود. البته در فصل اول، قبل از پرداختن به موضوع اصلی کتاب، نویسنده شرح مختصری از تولد و دوران کودکی و نوجوانی خود ارائه می دهد که به روزهای وقوع و سرانجام پیروزی انقلاب اسلامی ختم می شود، اما خیلی زود می رود سراغ موضوع اصلی که همان دفاع مقدس است و روایت خود را از نخستین روزهای آغاز این نبرد هشت ساله شروع می کند.
در بخشی از متن کتاب می خوانید؛
نم نم باران به صورت خفیفی شروع شد و هوا بسیار تاریک بود براساس تجربه می بایست به مواضع و میدان مین عراق رسیده باشیم. از داریوش و محمد خواستم خیلی آرام و بادقت حرکت کنند و سعی کنند پشت سر هم باشند و پا را جای پایم بگذارند.
لحضاتی با دوربین مادون قرمز زمین مقابل را نگاه کردم. چیزی ندیدم و این برای من جای شک بود. داریوش احتیاط مرا زیادی می دانست برای همین سعی می کرد جلو بیافتد که دستش را گرفتم. محمود را هم صدا زدم و از آنها خواستم که لحظه ای توقف کنند و بررسی کنیم که چرا تاکنون نتوانسته ایم اولین میدان مین را پیدا کنیم. با دست چپ لباس داریوش را گرفتم و به سمت زمین کشیدم تا بشیند و با کمک دست راست خودم خم شدم تا روی زمین بنشینم. همین که دست را روی زمین گذاشتم، پنجه ام روی شاخه های مین والمر قرار گرفت...