خاطراتی ازشهید ذبیح الله جوادی پور

دستم را زیر سرش گذاشتم. به بدنش نگاهی انداختم. به نظرم سالم بود. چشم به صورت ذبیح الله دوختم. بعد دولا شدم و او را بوسیدم. آمدیم بیرون. داداش گفت:«عجب طاقتی داشتی! خیال می کردم جنازه پسرت رو ببینی ازحال می ری».
گفتم:«اینا رفتن تا راه کربلا رو باز کنن. این رو می خواستن».
یکی از خانم ها با طعنه ازم پرسید:«حالا که پسرت شهید شده، بازم خمینی رو می خوای».
چشم دواندم بین جمعّیت. لب گزیدن چند نفر و اشاره های چشم و ابروی یک تعداد دیگر را دیدم. بهش جواب دادم:«چهار تا بچّه دیگه هم دارم، همه شون فدای امام! همین الان برن جبهه و شهید بشن، من ناراحت نمی شم».
شهید ذبیح الله جوادی پور
برگرفته از خاطره مادر شهید