چرا خواهرت را شفا نمی دهی؟!
ابوالفضل خواهری دارد که دچار ناراحتی کلیوی بود و دو تا از کلیههایش را از دست داده بود خیلی این موضوع ما را رنج میداد، رفتم سر مزار شهیدم و مخلصانه از او حاجتم را خواستم و گفتم شنیدهام شهدا حاجت میدهند چرا خواهرت را شفا نمیدهی.
خواب دیدم در یک مکانی نوشته بودیم که یک حصار شیشهای ما را از ابوالفضل جدا کرده بود. چهرهاش را میدیدم ولی نمیتوانستم کنارش بنشینم. یک نفر نیز همراهش بود، به او گفتم چرا عکسهایت را برایم نگذاشتهای و همه را با خود به جبهه بردی. گفت: عکسهای من پیش شماست. بعد مریضی خواهرش را توضیح دادم. او آمد سمت من غذایی در دست داشت یک نان لواشی و سطلش پر از دانههای سفید برنج بود گفت بده به خواهرانم برای شفا بخورند، من به هر کدامشان چند دانه برج دادم و گفتم بخورید برای شفا و گفت: بخورید شفا میگیرید و کاغذی و عکسهای خودش روی آن کاغذ نوشتههایی مشاهده کردم کاغذ را به من داد و خداحافظی کرد. از آن پس به به حمدالله حال خواهرش بهبود پیدا کرد.
سفر حج مشرف شده بودیم. در آنجا یک لحظه یاد و خاطره ابوالفضل وجودم را فرا گرفت خیلی گریه کردم. خواب دیدم دو نفر مرا گرفتند و از کوهی مرا بالا میبرند و دو طرف کوچه پرچم زده بودند تا قلّۀ کوه، مرا بردند بالای کوه، در آن بالا چهار تا قبر مشاهده کردم، گفتند جای شما اینجاست، کمی آنجا ایستادم و مرا دوباره از همان جایی که آورده بوند برگرداندند پایین یکی از آنها یک نوزاد لخت پسر انداخت داخل بغل من و گفت: این فرزند مال توست.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم