خاطرات شهید محمدرضا ابراهیم کهکی از زبان پدر
عنوان خاطره:
محمدرضا با یک سوز زائدالوصفی عازم جبههها شد. قبل از اینکه به طور رسمی وارد تشکیلات جبهه رزم شود چون مدّت زمانی کمک رانندۀ یک ماشین سنگین بود برای بحث تدارکات و ... چهار بار متوالی که هر مرتبه حدوداً یکماه طول میکشید برای رزمندگان اسلام خدمات و دلائلی را که مردم عزیز کشور برای آنها میفرستادند را به جبههها میرساندند و بار آخری که بدین نحو از جبهه برگشتند گویا شوری در دلش افتاده بود که به ما گفتند: بابا ما میخواهیم به خدمت سربازی وارد شویم و به جبهه برویم. من به او گفتم: بابا جان! شما که هنوز یکسال دیگر تا خدمت کار داری و وقت هم داری! اجازه بده تا آن وقت یک کاری میکنی! گفت: نه! نمیدانید در جبههها چه خبر است و من باید به جبهه بروم. ما دیگر مخالفتی نداشتیم و ایشان حرکت کردند. او مدّتی ایام دوران آموزش خدمت خود را در شهر کرمان گذراند و سپس به مناطق عملیاتی رفت و در حلبچه و غرب کشور در قسمت پدافند هوایی به وظایف خود مشغول شد. نهایتاً شهید محمدرضا ابراهیمی در تاریخ 5/2/67 در منطقه حلبچه به آرزوی دیرینۀ خود یعنی شهادت نائل آمد و در کنار پسر عموی خود شهید محسن ابراهیمی به ملکوت پرواز کردند. این است هنر مردان خدا که برای نثار جان شیرین خود در راه معبود واقعیشان سر از پا نمیشناسند.
محمّدرضا یک انسان وارستهای بود. به یاد دارم در آخرین باری که برای مرخصی به کمک آمده بود در باغ کشاورزیمان برایم به محمدرضا گفتم: ببین بابا این ملک برای ماست! از اینجا شروع میشود و تا آنطرف برای ماست. یک زمین فلان جا داریم. یک ملک دیگر جای دیگری داریم. دیدم محمّدرضا میخندد. به او گفتم: میخندی! خیلی بیتفاوت بود به اینهمه ملک و آب. و یا میدانست اینها همان بهای ناچیز زندگی دنیاست و نباید به آنها دل بست. ولی ما بیخبر بودیم و نمیدانستیم که او کجا را میبیند.
از هر جهت این شهید نمونه بود. از جهت دیانت و مردمداری و مهربانی و خوش اخلاقی با پدر مادر عالی بود. در ایام ماه محرّم شهید محمدرضا ابراهیمی کار را تعطیل میکرد و به عزاداری میپرداخت.
ما در این راه فرزند عزیزمان را با میل و رغبت به جبههها فرستادیم زمانی که محمد رضا آمد و موضوع رفتن خود را با ما در میان گذاشت ما مخالفتی نکردیم و او را به صف رزمندگان فرستادیم. به هنگام اعزامش گوسفندی را به نیّت نذر سلامتی و عافیّت او قربانی کردیم و بین مردم فقیر توزیع کردیم. محمدرضا وقتی داشت به طرف جبهه حرکت میکرد میخندید و خیلی شادمان بود. به ما هم میفت: من دیگر دارم میروم و برنمیگردم! ما به او میگفتیم: این چه حرفهایی است که میزنید؟! میفت: مادرم! من میدانم و گویا همه چیز به او الهام شده بود.
محمدرضا خیلی مهربان بود. خیلی با اخلاق بود. پرحرفی نمیکرد.
در مباحث بیهوده وارد نمیشد و در مجموع بسیار خوب بود. در کارهای مختلف کشاورزی بسیار به پدرش کمک میکرد.
گاهی اوقات که پدرش با رفتن او مخالفتی میکرد او به هر نحو پدرش را راضی میکرد و میرفت. در شجاعت هم نمونه بود. در بنیۀ جسمانی هم در مرتبۀ بالایی بود. ماشاء الله هیکل درشت و رعنایی هم داشت. اما هیچگاه زورگویی نمیکرد.
ـ اینجانب محسن ابراهیمی کهکی برادر شهید محمدرضا ابراهیمی کهکی از شهادت برادرم در راه اسلام و قرآن خیلی خوشحالم و به این شهادت افتخار میکنم.
چون زمانی که برادر شهیدم به جبهه و مناطق عملیاتی رفت و آمد داشت اینجانب سنّ کمی داشتم لذا خاطرات و رفتارهای برادرم را زیاد در خاطرم ندارم. لیکن این مقدار از او به یاد دارم که تا زمانی که ایشان در کنار ما بود ما هیچ گونه نگرانی نداشتیم و احدی از بچههایی همسنّ ما به این دلیل که ما برادرهای کوچکتر محمّدرضا هستیم به خود اجازه نمیداد به ما جسارت کند و یا دعوایی را به وجود آورد . یادش گرامی باد.
منبع :اسناد و مدارک موجود در ارشیو فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم.