نوید شاهد - « وقتی آمد از پدر اجازه بگیرد پدرش به خاطر وضعیت همسرش که دختر خاله‌اش هم بود اجازه نمی‌داد. می‌گفت الان در خانه به تو احتیاج بیشتری است ولی آنقدر اصرار نمود تا پدرش را راضی کند ...» این روایت جذاب و خواندنی از زبان مادر شهید "اصغر جانی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روایت خواندنی از ماجرای جبهه رفتن شهید

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رقیه اسدی مادر شهید اصغر جانی از خاطرات فرزندش در اعزام به جبهه می‌گوید: شهید اصغر جانی اوایل انقلاب ازدواج کرد. در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد یکی از جوانان پر شور و انقلابی بود که همراه جوانان روستا به استقبال امام در دوازدهم بهمن ماه در فرودگاه حاضر شد و با شروع جنگ تحمیلی همراه دوستانش تصمیم گرفت به جبهه برود در این زمان همسر او باردار بود.

وقتی آمد از پدر اجازه بگیرد پدرش به خاطر وضعیت همسرش که دختر خاله‌اش هم بود اجازه نمی‌داد. می‌گفت الان در خانه به تو احتیاج بیشتری است، ولی آنقدر اصرار نمود تا پدرش را راضی کند.

پدرش به او گفت بهتر است تو به خاطر وضعیت همسرت در خانه بمانی و از او مواظبت کنی اگر واقعا رفتن لازم است این بار من می‌روم دفعه بعد شما برو.

از آنجائی که پدرش اعتقاد زیادی به ائمه دارد با یک جمله دل پدر را لرزاند و او را راضی کرد. گفت: پدر جان در صحرای کربلا امام حسین (ع) بود و پسرش علی‌اکبر (ع). کجای تاریخ شنیده‌ای که با بودن علی‌اکبر (ع)، امام حسین (ع) قدم به میدان بگذارد. اول من می‌روم اگر برنگشتم تفنگم را بردار و زمین نگذار.

با آن سخن پدر را ساکت نمود و رضایت پدر را گرفت و رفت بعد از چند ماهی به مرخصی آمد و پیش ما ماند از دیدنش بسیار خوشحال شدم. شب آخر روزی که قرار بود برود در خواب دیدم دو آقای محترم یکی سید و روحانی و یکی نظامی به خانه ما آمدند من که دستپاچه شده بودم بعد از سلام گفتم با حاج‌آقا کار دارید؟ بروم از زمین کشاورزی صدایش کنم لبخندی زدند و گفتند نه با حاجی کار نداریم.

شنیدم آیه‌هایی از قرآن را می‌خوانند بعد یک پرچم سرخ روی سر در خانه نصب کردند و بعد از خداحافظی رفتند از خواب پریدم. دور و برم را که نگاه کردم دیدم پسرم دارد وسایلش را جمع می‌کند و ساکش را می‌بندد و برای رفتن آماده می‌شود.

کنارش نشستم و خوابم را برایش تعریف کردم لبخندی زد و گفت: نگران نباش انشاء‌الله خیر است. وقتی نگاهش کردم در چشمانش دیدم انگار می‌داند که دارد می‌رود و دیگر برنمی‌گردد.

وقت رفتن به همسرش سفارش کرد که فرزندش را انقلابی تربیت کن و با حالت خاصی مواظبت از همسر و فرزندش را به پدرش سپرد. خداحافظی او بوی شهادت می‌داد رو به پدر کرد و گفت: قولی که داده‌ای یادت نرود بعد از من امیدم به شماست که بروی و پشت امام را خالی نکنی.

منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
 

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده