خاطرات شهدا

navideshahed.com

برچسب ها - خاطرات شهدا
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«آن روز در پادگان شوشتر انارهای زیادی فرستاده بودند؛ از پشت جبهه، ولی آماده‌سازی و پاک کردنش برای همه سخت بود ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۸۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۱

«نیرو‌های بسیج و سپاه، گاهی دو ماه طول می‌کشید تا عوض شوند و این تنها به واسطه قدرت الهی و با کمک افراد ایجادکننده روحیه مثل شهید صنعت‌کار میسر بود. کسانی که با حجت بودند، اصلا احساس خستگی نمی‌کردند ...» ادامه این خاطره از زبان همرزم شهید «حجت‌الله صنعتکار آهنگری‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۵۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۷

برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛
«برادرم، خواهرم، هر گاه از خوزستان گذر می‌کنی، آهسته‌تر گام بردار، چرا که بر زیر گام‌هایت شجاع‌ترین و حماسه‌آفرین‌ترین، جوانان این خاک خفته‌اند ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۵۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۶

دوست شهید «علی حمیدی» نقل می‌کند: «همه‌جا اخلاق پهلوانی‌اش را داشت. بچه‌ها گفتند با هم کشتی بگیریم. هر دو نفرمان از لحاظ قدرت بدنی قوی بودیم. شروع کردیم. یک ربع کامل مبارزه کردیم. بعد از مسابقه گفت: به بقیه گفتم که زمین خوردنت کار من نبود!»
کد خبر: ۵۸۹۴۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۱

خواهر شهید «سید محمود حیدری‌نژاد» نقل می‌کند: «از همه خداحافظی کرد. تا دم در منزل رفت و برگشت. دست‌هایش را دور گردن پدرم حلقه زد و او را بوسید.»
کد خبر: ۵۸۹۴۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۱

برادر شهید «حسن خادمیان» نقل می‌کند: «یک روز بهش اعتراض کردم: چه خبره صبح به این زودی بلند می‌شی؟ گفت: من می‌خوام سحر از خواب بلند بشم. مگه نشنیدی که می‌گن سحرخیز باش تا کام روا شوی.»
کد خبر: ۵۸۹۴۷۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۸

برادر شهید «محمدمهدی خادمیان» نقل می‌کند: «تا صبح در آنجا به راز و نیاز با خدا پرداخت. صبح همان روز، مهدی به خواسته‌اش که در وصیت‌نامه‌اش هم به آن اشاره کرده بود رسید، ترکش‌های خمپاره بدنش را قطعه‌قطعه کرد.»
کد خبر: ۵۸۹۴۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۸

مادر شهید «حمیدرضا رسولی‌نژاد» نقل می‌کند: «او را فرستادم چند تا ظرف نفت بخرد. دو ساعت شد نیامد. به دنبالش رفتم. بچه‌های توی صف گفتند: نفت فلان پیرزن رو با فرقون برده در منزلش. منزل آن پیرزن خیلی دور و حاشیه روستا بود. به‌خاطر این کارش او را دعا کردم.»
کد خبر: ۵۸۹۴۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۶

مادر شهید «محمدحسین تولی» نقل می‌کند: «عکس را به اتاق بردم. دور از چشمش به دقت به آن نگاه کردم و بوسیدمش. چشمانم بی‌اختیار می‌بارید. می‌دانستم او آن‌قدر خوب است که لیاقت شهادت را دارد و خیلی زود هم به آرزویش رسید.»
کد خبر: ۵۸۹۲۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۵

مادر شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور»:
«فرزندم در جبهه بود که خواب دیدم رزمنده‌ها در داخل سنگری هستند. پسرم در پشت سنگر مشغول خواندن نماز بود. رزمنده‌ها به فرزندم گفتند که تیر می‌خوری به داخل سنگر بیا ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۹۲۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۱

مادر شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور»:
«فرزندم در جبهه بود که خواب دیدم رزمنده‌ها در داخل سنگری هستند. پسرم در پشت سنگر مشغول خواندن نماز بود. رزمنده‌ها به فرزندم گفتند که تیر می‌خوری به داخل سنگر بیا ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۹۲۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۱

مادر شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور»:
«فرزندم در جبهه بود که خواب دیدم رزمنده‌ها در داخل سنگری هستند. پسرم در پشت سنگر مشغول خواندن نماز بود. رزمنده‌ها به فرزندم گفتند که تیر می‌خوری به داخل سنگر بیا ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۹۲۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۱

مادر شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور»:
«فرزندم در جبهه بود که خواب دیدم رزمنده‌ها در داخل سنگری هستند. پسرم در پشت سنگر مشغول خواندن نماز بود. رزمنده‌ها به فرزندم گفتند که تیر می‌خوری به داخل سنگر بیا ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «رمضانعلی زرآبادی‌پور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۹۲۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۱

«یکی دیگر از افتخارات سپاه قزوین گروهانی بود که در قصر شیرین داشتیم و پاسگاه پرویز کنترل می‌کرد این گروهان توانسته بود تعدادی از حملات عراقی‌ها را دفع کند و از پیشروی آنها جلوگیری نمایند. بدین ترتیب سپاه قزوین به یکی از مراکز فعال برای کمک به جبهه و خدمت به مردم درآمد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۹۱۹۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۰

مادر شهید «یحیی بینائیان» نقل می‌کند: «به بیماری سختی مبتلا شدم. همه دکترها جوابم کردند. شبی در عالم رؤیا احساس کردم که دیگر لحظه آخر زندگی‌ام است. دیدم سقف خانه باز شد و آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است.»
کد خبر: ۵۸۹۱۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۰

برادر شهید «علی‌اکبر بصیری» نقل می‌کند: «گفتم: چه پسته‌های خندانی! نگفتی برای کی می‌بری؟ خیلی دوست داشتم بدانم، بالاخره بعدها فهمیدم. هر بار که از مسافرت می‌آمد برای خانواده‌های فقیر روستای‌مان هم سوغاتی می‌آورد.»
کد خبر: ۵۸۹۱۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۳۱

روایتی خواندنی از زبان شهید«قاسم خان نظری»
در غروب بمباران، وقتی همرزمی از نبودن در چهلم پدرش می‌نالید، هیچ‌کس نمی‌دانست دیدار او با پدر، نه در خانه که در بهشت رقم خواهد خورد. روایت ناب شهید «قاسم خان نظری» را در ادامه بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۱۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۹

روایتی خواندنی از زبان شهید«قاسم خان نظری»
در غروب بمباران، وقتی همرزمی از نبودن در چهلم پدرش می‌نالید، هیچ‌کس نمی‌دانست دیدار او با پدر، نه در خانه که در بهشت رقم خواهد خورد. روایت ناب شهید «قاسم خان نظری» را در ادامه بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۱۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۹

روایتی خواندنی از زبان شهید«قاسم خان نظری»
در غروب بمباران، وقتی همرزمی از نبودن در چهلم پدرش می‌نالید، هیچ‌کس نمی‌دانست دیدار او با پدر، نه در خانه که در بهشت رقم خواهد خورد. روایت ناب شهید «قاسم خان نظری» را در ادامه بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۱۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۹

روایتی خواندنی از زبان شهید «قاسم خان نظری»
در غروب بمباران، وقتی همرزمی از نبودن در چهلم پدرش می‌نالید، هیچ‌کس نمی‌دانست دیدار او با پدر، نه در خانه که در بهشت رقم خواهد خورد. روایت ناب شهید «قاسم خان نظری» را در ادامه بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۱۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۹