شهیدی که با بصیرت بالا، سفره شهادتش را فراهم ساخت
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید علی اکبر شیرخدا در تاریخ، دوم اردیبهشت ماه 1316، در روستای میم از توابع شهر قم به دنیا آمد. در خانواده ای که پدر را از دست داده بودند رشد کرد؛ او یک بنا بود و فاقد سواد بود که در تاریخ 1342 در قیام خونین 15 خرداد، شرکت کرد.
برگی از خاطرات این شهید والا مقام را از زبان برادرش می خوانید...
هم یاری از امام و استقبال شهادت
وقتی پدرم فوت کرد علی اکبر چهارده یا پانزده سالش بیشتر نبود و در روستا چوپانی میکرد. به قم آمد. گفت: حالا که پدرم در قید حیات نیست نمی توانم خانواده ام را تنها بگذارم، باید برای آنها پدری کنم. دیگر به روستا برنگشت. من را گذاشت در یک نانوایی کار کنم و خودش رفت بنایی و برای من حکم پدر را پیدا کرده بود. به چهارده معصوم ارادت داشت وقتی که از سربازی به طور معجزهآسایی معاف شد. می گفت: خواب امام حسین را دیدم که به من گفتند: به زودی به من ملحق می شوی. سال ۱۳۴۲ بود. علاقه خاصی به امام داشت. با این که سواد نداشت قدرت درک بالایی داشت. سخنرانی های امام را با دقت گوش میکرد و برای همه تعریف میکرد. در اوقات بیکاری یا منزل امام بود یا مدرسه فیضیه بود. یک روز آمد نانوایی به دنبالم گفت: داداش بیا میخواهیم به منزل امام برویم. با دوچرخه راه افتادیم و در طول راه برایم حرف میزد. چه حرف هایی! از دین و پایبندی به آن؛ از مبارزه و انقلابی بودن حرف زد تا به نصیحت کردن من رسید. با آن سن جوانش مثل پدر مهربان و دلسوزی گفت: مواظب چه چیزهایی باید باشم و از چه چیزهایی پرهیز کنم. آنقدر باحال و باصفا حرف می زد که نفهمیدیم کی رسیدیم. آنقدر زود رفته بودیم که هنوز درها بسته بود. با هم راه افتادیم به سمت شاه جمال و دوباره شروع کرد از ولایت می گفت. نمیدانم از کجا یاد گرفته بود! از سخنرانی های امام میگفت که امام فرمودند: اگر ولایت نباشد طاغوت است و اگر امر خدا نباشد طاغوت است. حرفهای آنهایی که برخلاف مسیر اسلام هستند را گوش نکنید. «صحیفه نور جلد ۹ صفحه ۲۵1» من که نمی فهمیدم چه می گوید. به زبان ساده به من گفت: مثلا اگر یک روزی برای خانه نان گرفته بودی و به تو گفتند: امام زمان ظهور کرده است؛ نگویی که بروم خانه نانها را بگذارم و برگردم، از همانجا برو دنبال امامت. خودش هم این کار را کرد؛ وقتی شنیده بود آقا را گرفته اند، آمد منزل حلالیت طلبید و با سرو روی غرور به استقبال شهادت رفت. نامزدش گویی برای آخرین بار نگاهش می کرد!!
سکوتی که صدایمان را در گلو شکست؛
میدان سعیدی تا چهارراه غفاری از مملو از جمعیت بود. صدای هلیکوپتر و تیراندازی یک لحظه قطع نمیشد. آن روز تا شب صبر کردیم ازش خبری نبود. با اینکه حکومت نظامی بود، رفتم بیمارستان، اما گفتند اینجا نیست. بچههای محل خیلی دوستش داشتند و نگرانش بودند؛ همه دنبالش می گشتیم تا اینکه یکی از دوستان گفت: در غسالخانه قبرستان نو جنازه اش را دیده اند. وقتی رفتیم، پیکرش غرق در خون بود و رگبار گلوله کمرش را سوراخ کرده بود؛ پول گلوله ها را دادیم و جنازه اش را تحویل گرفتیم. اجازه ندادند هیچ مراسمی بگیریم. افق تیره بود و جان و دل ما از آفتاب پنهان عشق و اشک می سوخت و مجبور به سکوت بودیم. وقتی امام تشریف آوردند با خانواده شهدای ۱۵ خرداد ملاقاتی داشتند. چه عظمتی داشتند؛ آن موقع معنای حرف های علی اکبر را درک کردم و پیش خودم گفتم: کاش! چند برادر داشتم، تا همه فدای امام می شدند.
خاطراتی از خواهر شهید علی اکبر شیرخدا را می خوانید...
دلشوره های مادرانه؛
در سال 1342در سن بیست سالگی وقتی فهمید جمع آوری کتابها ی امام خمینی شروع شده است، به منزل برگشت و دوچرخه ای که در دست داشت پرتاب کرد داخل حیاط و به مادرم گفت: من می روم، رفتنم با خود و برگشتن با ایزد یکتا است. پرسیدیم: چطور شد که اینگونه شدی؟ چرا ناراحتی؟ کجا می خواهی بروی؟ گفت: مگر نمی بینید روحانیت را می کشند!؟ من و شما راحت باشیم؟ تا موقعی که من زنده هستم نمی گذارم دستورات اسلام پای مال شود. این ها می خواهند ناموسمان، مملکتمان را از بین ببرند و انقلاب سفید درست کردهاند. با من، مادرم و عیال خود که عقد بسته بود خداحافظی کرد و رفت. تا سر کوچه او را بدرقه کردیم و او خیلی هراسان بود و می دوید؛ تا سه مرتبه رفت و برگشت و به تمام کاسب ها می گفت: بیایید برویم و برادر کوچک من که شاطر قاسم می باشد، ایشان هم دنبال آن شهید می دوید و می گفت: من هم میآیم من هم از دیگران کم نیستم؛ علی اکبر در جواب گفت: «تو باید سرپرست خانواده باشی.» به راه خود ادامه داد وکفش هایش را از پای خود درآورد و به یکی از همسایه ها داد و رفت. تا سه روز دنبال برادرم میگشتیم و مادرم بر سر و سینه زنان در خیابان ها به دنبال او می گشت. مادرم رفته بود بیمارستان نکوئی گفتند: علی اکبر را برده اند قبرستان نو و آنجا شست و شو داده و از آنجا به قبرستان وادی السلام سپرده اند و او را دفن کرده اند.
خواهر از خصوصیات اخلاقی برادرش اینگونه توصیف کرده است؛
اخلاق شهید بسیار خوب بود و همیشه اخلاق خوش نشان می داد و قلبی مهربان داشت. او سرپرست ما بود و حتی لقمه نان خود را به دیگران انفاق می کرد. همیشه هیئت ها را می رفت و مسجد را برای نماز ترک نمی کرد. در کارهای خیر شرکت میکرد. سواد نداشت، اما سواد معنوی ایشان با قلبی راسخ همراه بود.
همچنین او از خاطرات شهید شیرخدا در دوران سربازی نقل کرده است:
روزی در سربازی برای سوگواری ائمه اطهار به قدری ناراحت می شود که می خواسته به خود قمه بزند اما رفیق هایش نمی گذارند؛ همان شب در خواب می بیند که پیغمبر«ص» با حضرت علی اکبر«ص» به سراغ او آمده و حضرت علی اکبر می گوید: پدر برگرد این همان جوانی است که ما دنبالش می گشتیم، این از ماست. سراسیمه از خواب بیدار می شود و همان روز از خدمت معاف می شود. از آن روز به بعد مرتب انتظار می کشید که روزگار چگونه میشود...
تا اینکه یک سال از این ماجرا گذشت و در قیام 1342 شهید شد. به گفته مادرش او از اسلام دفاع کرد و از اسلام است و ما هم راه او را دوست داشته و راهش را ادامه میدهیم.
شهید علی اکبر شیر خدا در روز 15 خرداد 1342 در محل، سه راه غفاری شهر قم هنگام مبارزه با حکومت ستم شاهی در قیامی که مردم قم در اعتراض به دستگیری امام خمینی «ره» داشتند، با اصابت رگباری از گلوله ها به کمرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والا مقام در قبرستان وادی السلام شهر مقدس قم، قطعه شهدا دفن شده است.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم