معرفی کتاب/ «فصل گل یخ»
به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «فصل گل یخ» از مجموعه کتاب های قهرمانان انقلاب است.
این کتاب در برگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه دلاوری «استاد شهید کامران نجات اللهی» است که از جمهوری اسلامی آزادانه مقاوت کرده است.
فصل گل یخ به قلم خانم فاطمه فروغی در 75 صفحه، به رشته تحریر درآمده و در سال 1388، توسط انتشارات سوره مهر، وابسته به حوزه هنری منتشر شده است.
در صفحه 22 کتاب این چنین آمده است:
خیابان انقلاب مثل همیشه شلوغ است و آن طرف خیابان نزدیک کتاب فروشی ها شلوغ تر بهار همین طور یک ریز حرف می زند و دستم را از این طرف و آن طرف میکشد. نگاهم به آن طرف خیابان است آن دورها...
سیزدهم آبان است؛ مرضیه دست مرا میکشد از ورودی دانشگاه تهران رد میشویم توی خیابان نیرو های گارد آرام و بی حرکت عبور ما را تماشا می کنند. امروز در دانشگاه تهران سخنرانی است. نمایندگانی از گروه ها و دسته های مختلف برای سخنرانی می آیند یاد حرف استاد نجات اللهی می افتم بچه ها مهمترین مسئله در حال حاضر وحدت و همبستگی است.
همچنین در صفحه 26 کتاب این چنین می خوانید:
بعد از انتشار خبر خروج ارز از کشور، با آنها یکی توی شهرها به آتش کشیده میشوند، مردم همه منتظر هستند اما می دانند که با دست روی دست گذاشتن کاری از پیش نمی برند اعتصاب میکنند. توی خیابان ها شعار میدهند و مجسمه های شاه را در شهرها پایین می کشند. خبر کشته شدن ها مجروح شدن ها و دستگیر شدن ها خون همه را به جوش آورده است رژیم برای شب ها حکومت نظامی اعلام میکند.
در صفحه 40 آمده است؛
هیجان در تمام بدنم می دهد می شوم همان دانشجویی سال ها پیش ضربآهنگ موسیقی ضربان قلبم را تند تر می کند؛ اشک بی محابا از چشمانم سرازیر می شود.
مراسم تمام می شود. خود را به در سالن می رسانم و خارج از سالن به در چشم میدوزم تا آشنایی ببینم منتظر میمونم ؛ چهره های نااشنا از کنارم رد میشوند؛ زنی هم سن و سال خودم همراه مردی بیرون می آید. زن در حال گفتگو با مرد است نیم رخش را میبینم گونههایش سرخی کمرنگی دارد مثل همان سالها نفسم بند می آید اصلا تکان نخورده است همان مرضیه است که از لای جمعیت راه باز می کنم و جلو می روم چند لحظه بعد...
در صفحه 71 کتاب می خوانید؛
پنجشنبه آخر سال همراه خانواده استاد و مرضیه و خسرو و چند تا از دوستان دانشگاه به بهشتزهرا میرویم؛ قطعه ۲۴ گل ها و گلدان گل را که آوردهایم کنار مزارع میگذاریم مینشینیم و فاتح میخوانیم. مزار او را با گلاب میشویم بالای مزار عکس بزرگ از او گذاشته اند. مدت نگاهش می کنم توی دلم از استاد می پرسم که آیا مرا به خاطر می آورد؟ با لبخند همیشگیاش مرا نگاه میکند، قطره اشکی می چکد و روی سنگ ناپدید می شود؛ انگار که سنگ دهان باز می کند و آن را می بلعد.