برگی از خاطرات شهید «محمد مظفری پور»
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید محمد مظفری پور در سال در تاریخ سوم بهمن ماه 1345 در شهر تهران به دنیا آمد.
او به کار نجاری مشغول شد و تا در سال 1359 که جنگ تحمیلی عراق و صدام به ایران شروع شد به دستور رهبر کبیر انقلاب برای دفاع از وطن عازم جبهه شد.
93 نفر با شهید محمد مظفری پور به محاصره دشمن درآمده بودند؛ اما شهید محمد به یاری خدا به واسطه دو دوشکا که در اختیار داشت، خود و همه نیروی محاصره شده را نجات داده بود که اسم شیر جبهه به او داده بودند.
شیر گردان امام سجاد(ع)، گردان حضرت معصومه(س) و گردان امام رضا(ع) 7 سال در جبهه ماند تا در والفجر 8 در تاریخ بیست و چهارم فروردین ماه 1366 در شلمچه به درجه شهادت نائل شد.
پیکر پاک این شهید والا مقام در گلزار شهدای علی بن جعفر استان قم آرام گرفته است.
از زبان برادر شهید می خوانید؛
در عملیات والفجر چهار در مریوان و ارتفاعات کانی مانگا من و شهید محمد مظفری پور در یک گردان، ولی در دو گروهان مختلف بودیم.
یک روز به عملیات، برای آماده شدن تجهیزات و لوازم خود را چک می کردم که متوجه شدم کوله پشتی من خیلی سنگین است.
کوله پشتی را باز کردم دیدم پر از نان خشک، فشنگ اضافی، بندپوتین و چیزهای خوراکی و هر چی که لازم کار بوده است. چون منطقه کوهستانی بود، برای اینکه راحت تر بتوانیم حرکت کنیم سعی می کردیم وسائل کمتر داشته باشیم.
از بچه های داخل چادر پرسیدم کوله پشتی من را چه کسی پراز وسائل کرده؟
گفتند: برادرت محمد. رفتم و گفتم محمد چرا اینکار را کردی؟
با اینکه من پاسدار بودم و ایشان بسیجی، به من گفت: داداش چون ارتفاعات است و امکان محاصره زیاد است برای اینکه بدون جیره و مهمات نمانی و بند پوتینها را هم برای اینکه اگر خدای نکرده مجروح شدی بتوانی برای بندآوردن خون، پایت یا دستت را ببندی.
آخر هم به من اصرار می کرد شما اگر می شود برای عملیات نیایید. من هم گفتم: من پاسدارم باید بیایم دلیلش هم این بود که می گفت: نکند هردو شهید شویم.
در 14سالگی که داوطلبانه به جبهه اعزام شد؛ بچه های سپاه به من می گفتند که یک شیشه شیر هم برایش بفرستید چون خیلی کوچک است.
بعد از مدتی همان دوستان پاسدار می گفتند: این محمد شیر جبهه هاست چون شب در کردستان در کوه و کمر و ارتفاعات مسئول حمل مهمات بوده و با شجاعت این کار را انجام می داده.
در محل شاهزاده حمزه محله باغ نظر، عزاداری امام حسین(ع) برپا می کردیم و ما ایشان را برای مداحی دعوت می کردیم. وقتی وصفیات سالارش امام حسین (ع) می رسید، تمام عزاداران حسین حال دگری پیدا می کردند، چون خودش در حال مداحی از خود بیخود می شد. در عزاداری سالار شهیدان خیلی با اخلاص و بامعرف بود.
در شب عید اگر از جبهه به مرخصی می آمد، به مادرم می گفت: هرکاری داری اعم از شیشه پاک کردن و جارو کردن و نظافت خانه من انجام می دهم و انجام می داد.
همچنین احترام خاصی برای پدر و مادر و برادر و خواهرانش و همسایه ها داشت؛ چون من برادر بزرگترش در جنگ جفت پاهایم قطع شد و هر وقت به منزل ما می آمد یا جای دیگری می رفتیم، ویلچر من را سوار می شد و می گفت: داداش خوشا به حالت که جانباز شدی و پاهایت را زودتر در راه خدا هدیه دادی ولی من هیچ کاری نكردم و پیش خدا شرمنده ام.
از زبان پدر شهید می خوانید؛
من در ترابری لشگر 17 مشغول انجام به خدمت بودم و شهید محمد در گردان امام رضا(ع) مشغول بود.
یک روز برای دیدن او رفتم به پاسگاه زید.
رفتم و سراغ محمد را گرفتم که گفتند: کمین یک باید بروی و من سینه خیز به کمین رفتم که دیدم شهید در سنگر پر از آب که نه جای خواب دارند و نه می توانند بشینند، ایستاده.
تخته های داخل سنگر که از اره بودند و روی آن تخته ها جای آنها بود.
مرا دید و خوشحال شد و برای من چای درست کرد و در موقع خوردن چای نمی توانستم چای را بخورم چون پشه های سبز زیادی در سنگر بود که چشم چشم را نمی دید و محمد جلوی من نشست و چپیه خود را می گرداند، تا من بتوانم چای را بخورم و برای من تعریف کرد که پدر! ما در دره شیلر که بودیم اطراف ما تماماً مین بود و عراقی ها هم نزدیک ما بودند.
شبی تگرگ درشت زیادی آمد و تمام مین ها به صدا درآمد که انگار حمله شده است. تمامی عراقی ها که در نزدیکی ما بودند از ترس عقب نشینی کردند و سنگر ها را خالی کرده بودند.
صبح که شد دیدیم کسی از عراقی ها در اینجا باقی نمانده تا ما جای عراقی را پرکنیم. این هم یکی از کمکهای غیبی بود که خدا فرستاد.
محمود مظفری پور برادر شهید از خاطراتش با محمد می گوید؛
خاطرات با شهید محمد بسیار زیاد است که واقعاً اگر نوشته شود یک کتاب است. در عملیات والفجر 8 آزاد سازی فاو همراه هم بودیم. ما در دو گردان مجزا، گردان محمد به فاو برای جزیره آماده می شدیم.
شهید احمد کریمی فرمانده گردان ما به من گفت: برادرت خیلی نگران توست.
به من می گوید: تو را به خدا اگر ماموریت خطرناک داری به داداش نگو به من واگذار کن انجام دهم.
خلاصه گردان محمد رفت و درگیر شد. و الحمدالله با کمترین تلفات پیروز شدند.
بعد از شکستن خط، برای استراحت به عقب برگشتند.
من خیلی از سالم بودن محمد خوشحال شدم، ولی طولی نکشید که پیام دادند که همان گردانی که خط را شکسته، برای دفاع از خط مجدداً به فاو عزیمت کند.
گردان محمد رفت برای پدافند همان خط که از طریق مختلف خبر شهید شدن تک تک بچه ها می آمد تا زمانی که گردان محمد را به عقب فرا خواندند، اما متاسفانه از یک گردان که به خط رفته بود فقط یک مینی بوس که حامل چند نفر بیشتر نبود به مقر برگشت.
ولی محمد با آنها هم نبود؛ من هم که خجالت می کشیدم از کسی احوال برادرم را بپرسم، با حالتی بسیار نگران چشم به درب دژبانی داشتم تا اینکه خبر آوردند، یک وانت حامل چند زخمی آمده.
وقتی جلو رفتم محمد را دیدم سراپا خون بود. علت را جویا شدم. گفت: این بچه ها زخمی بودند ومن ماندم تا آنها را به نقطه امن برسانم. ناراحت نباش این خون من نیست خون کسانی است که از دیشب تا بحال به عقب منتقل کردم.