برگی از خاطرات شهید «سید یحیی صحرایی»
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید سید یحیی صحرایی در اول فروردین ماه 1343 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود.
وی پس از مجاهدت های بی وقفه در جبهه های جنگ در تاریخ هجدهم اسفندماه 1362، به درجه رفیع شهادت رسید.
مزار مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای علی بن جعفر استان قم می باشد.
در ادامه برگی از خاطرات شهید سید یحیی صحرایی را می خوانید.
در تاریخ چهارم آبان ماه 1360، با برادر عزیز و فهیمی آشنا شدم.
چون یکی از برادران مومن و پاک و سر به زیر بود علاقه ای به او پیدا کردم. دوستی ما روز به روز بهتر می شد، تا بعد از مدتی در یک سنگر بودیم.
خلاصه در موقع سازماندهی هم در دسته ما افتاد و ما هم در یک دسته بودیم و برای عملیات فتح المبین به خط بازگشتیم.
در شب عملیات او در جلوی من حرکت می کرد و ذکر خدا بر زیانش بود تا موقعی که نماز را خواندیم.
در زیر تیر بار عراقی بعد از نماز بلند شدیم و با فریاد الله اکبر و یا زهرا به آن طرف دیر حرکت کردیم؛ عراقیها را می کشتیم و به جلو می رفتیم که ناگهان برادر عزیزم فهیمی تیر خورد و افتاد و ما رفتیم جلوتر و بعد از عملیات آمدیم قم. البته بدون فهیمی.
خدایا تو شاهدی که با هرکس که آشنا می شوم شهید می شود، خدا ما را هم دیگر به شهادت برسان.
این خاطره در تاریخ بیستم دی ماه 1360، به قلم شهید صحرایی نوشته شده است؛
با برادر عزیز و گرامی علی مردانی آشنا شدم و چون مسئول تدارکات محور بود با هم به تدارکات می رفتیم.
روزها به طور عادی می گذشت و شب ها در کنار هم پای بی سیم بودیم؛ با هم پست می دادیم.
هر روز صبح قرآن را فراموش نمی کرد و شبها تا آخر های وقت قرآن می خواند تا اینکه کارهای تدارکت را یاد ما داد و ما را جای خودش گذاشت و به قم رفت.
بعد از عملیات به قم آمدیم و برای عملیات رمضان رفتم.
علاقه شدیدی به هم داشتیم. در تهران به عنوان مسئول دسته گروهان خودش ما را به برادران معرفی کرد و در عملیات 5 مرحله رمضان با هم بودیم.
خیلی با هم خوب و صمیمی بودیم. زیارت عاشورا را بعد از ظهرها فراموش نمی کرد.
خلاصه در عملیات رمضان مرحله پنجم دوباره با هم شرکت کردیم و در همین عملیات بود که از برادر عزیزم خبری نشد؛ به عنوان مفقود الاثر نام گذاری شد. ان شاءالله که جنازه اش پیدا شود.
این حکایت در تاریخ سوم دی ماه 1360، از زبان شهید صحرایی نوشته شده است؛
به سوی جبهه های جنوب اعزام شدیم.
در اتوبوس ما یک روحانی به نام موسوی بود. شب جمعه در سپاه خرم آباد دعای کمیل را خواندیم. صبح جمعه در اتوبوس دعای ندبه را آقای موسوی خواند.
به خط رفتیم؛ آقای موسوی کلاسهای مختلفی از قبیل درس احکام، کلاس قرآن، کلاس نهج البلاغه برقرار بود و ما در کلاسهایش شرکت می کردیم و استفاده می کردیم.
او به راستی یک روحانی عالی بود و ما خیلی خیلی به او علاقه داشتیم و پیش نماز هم بود.
خلاصه سه ماهی در کنار آقای موسوی بودیم. عملیات فتح المبین نزدیک می شد.
هر کاری کردند که مسئولیت به آقای موسوی بدهند قبول نمی کرد و می گفت: من شهید می شوم؛ به راستی که شهید شد.
نماز شب را ترک نمی کرد و همیشه مخلصانه خدا را عبادت می کرد.
خلاصه عملیات فتح المبین شروع شد و از ناحیه شکم مجروح شد و در بیمارستان به شهادت رسید.