ما انسانها برای خوش گذرانی خلق نشدهایم
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید علیار حسین خانی فرزند نعمت اله در تاریخ اول شهریور ماه 1352، در شهر قزوین متولد شد. وی در بیست و پنجم تیر ماه 1373، در منطقه مهاباد بر اثر اصابت تیر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. البته پرونده شهادت این شهید بزرگوار در شهر قم موجود می باشد.
خاطراتی از این شهید والامقام را از زبان علیار حسین خانی می خوانید؛
به نام خدا، پاسدار خون شهیدانی که با خون خود درخت نخل اسلام را آبیاری کردند.
خاطراتی از شهید علیار حسین خانی را لازم میدانم که بنویسم.
سالهای 1365 ـ 1364، ایشان در دوره ابتدائی تحصیل می کرد، تصمیم گرفته بود در بسیج ثبت نام کند ولی خانواده موافق نبود؛ چون که در سنینی بود که امکان داشت که از درس عقب بماند ولی با اصرار ایشان که قول داد، درسش را خوب بخواند بالاخره موافقت خانواده را جلب کرد و اجازه دادند که در بسیج ثبت نام کند.
در آن زمان آشنایی که آقای صادقی نام داشت مسئول پایگاه مسجد 14 معصوم بود و در آن پایگاه وی را ثبت نام کرد.
او هم درس می خواند و کمک به کارهای خانه می کرد و شبها از ساعت 9 ـ 8 تا نماز صبح در محله برای امنیت مردم گشت زنی می کرد و بعضی شبها هم آموزشگاه رزمی و کلاسهای احکام و اخلاق شرکت می کرد و بعضی مواقع که با یکدیگر صحبت می کردیم، می گفت: که شما الان سرباز هستید انجام وظیفه می کنید.
با توجه به اینکه آن زمان جنگ ایران و عراق بود می گفت: من هم برای مردم وظیفه دارم که در بسیج برای همشهریان خدمت کنم، تا اینکه او می خواست بعد از قطع نامه ایران و عراق به خدمت سربازی برود؛ ولی چون که پدرم ناراضی بود و بیماری داشت پیشنهاد دادیم که خدمت سربازی نرود.
او قبول نکرد و از طریق سپاه پاسداران به منطقه اعزام شد؛ هیچ موقع یادم نمی رود در کارهای ساختمانی کار می کرد، بابا را می فرستاد به خانه و خودش به جای او کار می کرد.
یک روز شنیدم که علی به مرخصی آمده، رفتم که او را ببینم گفتند: رفته سر کار بابا.
من هم رفتم آنجا. از دور که می رفتم، دیدم سخت مشغول کار است؛ هوا خیلی سرد بود و آتش درست کرده بود و در کنارش مشغول کار بود و بعد از کار نزدیک شدم، گفتم: مگر مجبور هستی که توی این سرما کار کنی؟ گفت: ما انسانها برای خوش گذرانی خلق نشده ایم، بلکه در هر زمان نسبت به شرایط وظیفه ای داریم که باید انجام وظیفه کنیم، من نمیتوانم شاهد این باشم که پدرم در این هوای سرد کار کند ولی من احساس مسئولیت نکنم.
بعد از این مرخصیش تمام شده بود که می خواست به منطقه برود؛ از مادرم خداحافظی کرد.
مادرم بعدا به ما گفت: به من گفته مادر! شاید این بار آخرم باشد و دیگر بازنگردم.
مادرم خیلی ناراحت شده بود، گفته بود پسرم چرا این حرف را میزنی؟ در خاطرم است که در باغچه مان گلهای قشنگی بود و شهید گفت: اگر برگشتم می آیم، در این جا یک عکس یادگاری بگیرم، ولی او دیگر برنگشت.
بعد از چهلمش مجبور شدیم آن باغچه را خراب کنیم.