«آیههای نامآور»؛ زندگی و خاطرات شهدای ورزشکار شهرستان دامغان

در قسمتی از متن کتاب میخوانیم:
به کارش عشق میورزید، او شاغل در سپاه نبود عاشق سپاه بود و لباس سبز و مقدس آن. همزمان با تولد اولین فرزندش محسن، دانشگاه افسری اصفهان قبول شد. صبح روز جمعه میرفت و چهارشنبه برمیگشت. علاقه مادر فرزندی قابل بیان نیست و کلمات و جملات قدرت بیان وصفش را ندارند. مهدی خیلی بامحبت بود به مناسبتها برایم گل یا هدیه میخرید.
یک شب گفت: «مامان! بیا امشب پیش من بخواب.» قبول نکردم. آن شب همسرش هم نبود. تو پشه بند خوابیده بودم؛ دیدم نصف شب آمده دارد دست و پای من را میبوسد. گفتم: «مهدی! این چه کاریه که میکنی؟»
گفت: «مامان! خیلی وقته پیش تو نخوابیدم؛ تو مثل نوزاد پاکی!» چشمام رو میبوسید به صورتم بوسه میزد گفتم: «مهدی! چی شده؟!» گفت: «مادر! فرصتها زودگذرن. شاید دیگه این فرصت برام پیش نیاد!»
انتهای متن/