همسر شهید شهروز مظفری‌نیا
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۳۰
فاطمه زینلی می‌گوید: «شهروز چندین بار پرچم از حرم آقا امام حسین (ع) با خودش سوغات آورده بود که هربار این پرچم‌ها را به هیئتی هدیه کرده بود اما آخرین پرچمی که آورد به من گفت: خانم نمی‌خواهم این پرچم را به کسی بدهم می‌خواهم برای خودم نگهش دارم. وقتی شهید شد من یاد این افتادم که گفته بود این پرچم را برای خودم آورده‌ام و فهمیدم این یک نشانه‌ای برای شهادتش بوده است اما من متوجه نشدم.

به گزارش نوید شاهد استان قم، به مناسبت ایام شهادت سردار مقاومت شهید حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش نوید شاهد استان قم، «قسمت دوم» از گفتگو با همسر شهید شهروز مظفری‌نیا سرتیم حفاظت حاج قاسم سلیمانی را برای علاقه‌مندان عرصه ایثار و شهادت منتشر می‌کند.

شیبر

شهید مظفری‌نیا در ۱۳ دیماه ۹۸ به همراه شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و پنج نفر از دیگر همراهان توسط آمریکای جنایتکار ترور شد. وی در سن 41 سالگی به شهادت رسید و تربت پاکش در مقبره شهدا در صحن امام رضا (ع) حرم حضرت معصومه (س)، زیارتگاه همگان است.

فاطمه زینلی متولد سال 1359 در شهر قم و همسر شهید شهروز مظفری‌نیا سرتیم حفاظت حاج قاسم سلیمانی است که به همراه حاج قاسم در بامداد سیزدهم دیماه 1398 به فیض شهادت نائل آمد. وی اصالتا اهل کهک قم است و به دلیل نسبت فامیلی که با خانواده شهید مظفری نیا دارد، زمینه ازدواجش فراهم شد و صاحب دو فرزند دختر و یک پسر است.

قسمت اول این گفتگو را در اینجا بخوانید.

در ادامه «قسمت دوم» از این گفتگو را با همسر این شهید والامقام را می‌خوانید.

پرستار شهید بودم

فاطمه زینلی در بیان خاطره‌ای درباره پرستاری از شهید مظفری‌نیا گفت: خداروشکر عمل به خوبی انجام گرفت و شهروز پس از طی دوران نقاهت به سر کار خود برگشت. چند سالی گذشت و بچه‌ها بزرگتر شدند و شرایط اقتصادی خانواده‌مان هم بهتر شد. کم‌کم احساس می‌کردم که زندگی ما هم در مسیر خوبی قرار گرفته است، هرچند که شهروز فکر می‌کرد از شهادت فاصله گرفته اما من می‌دیدم هرروز پخته‌تر و بیشتر مهیای شهادت می‌شود.

در همین سال‌ها بود که شهروز در اثر حادثه دچار پارگی مینیکس پا شد و مجبور شد بعد از تحمل درد بسیار زیاد، نهایتا راهی اتاق عمل شود. خوشبختانه عمل پایش هم با موفقیت انجام شد. یادم هست در همان دوران من دچار سردردهای طولانی و وحشتناکی می‌شدم که پزشکان دلیلش را پیدا نمی‌کردند و حمایت‌های شهروز در آن دوران با وجود این‌که خودش تازه پایش را عمل کرده بود مرا هرچه بیشتر به او وابسته می‌کرد.

تولد علیرضا

وی درباره چگونگی نام‌گذاری فرزندش علیرضا از سوی همسرش توضیح داد: سال 1398 علیرضا را باردار شدم. علیرضا هدیه‌ای بود از طرف خداوند اما من به خاطر دغدغه‌های مربوط به نرگس و نیلوفر که همه امورشان به عهده من بود و همچنین مشغله زیاد شهروز و سختگیری‌های تربیتی او در مورد بچه‌ها، او را نمی‌خواستم و خیلی ناراحت بودم و دقیقا برعکس من، شهروز از این امر بسیار خوشحال بود. چون سنم بالای 35 سال بود و به توصیه دکتر آزمایش ژنتیک دادم و همانجا فهمیدیم که فرزندم پسر و خداروشکر سالم است. چون خانواده شهروز خیلی پسر دوست بودند، من فکر می‌کردم شهروز هم همین‌گونه هست و برای اینکه من ناراحت نشوم می‌گوید که دختر و پسر برایش فرقی نمی‌کند اما وقتی معلوم شد که علیرضا پسر هست و واکنش شهروز را دیدم مطمئن شدم که همه این سال‌ها حقیقت قلبی خودش را می‌گفته و واقعا پسر یا دختر بودن بچه‌ها برایش هیچ فرقی نمی‌کرده است. جالب اینجاست که حتی منتظر بود علیرضا هم دختر شود و نامش را همنام خودم، فاطمه بگذارد که این‌گونه نشد.

فاطمه زینلی درباره ارتقای کار همسر شهیدش از سمت محافظ معمولی حاج قاسم تا سرتیم شدن حفاظت افزود: سال 1398 سالی بود که برای تبدیل شهروز از یک محافظ معمولی به سرتیم حفاظتی حاج قاسم سلیمانی، عملا او در همه ماموریت‌های حاج قاسم همراهش بود و در نتیجه حضور او در خانه و در کنار ما بسیار کم شده بود به خصوص در چند ماه آخر که برای ماموریت‌های پی در پی حاج قاسم عملا شهروز پیش ما نبود.

حتی در روزهایی هم که در تهران بود به خاطر مسولیت‌پذیری بالایی که نسبت به کارش داشت، بیشتر اوقات در محل کارش می‌خوابید و به خانه نمی‌آمد. یادم هست یکروز از شهروز خواستم که برای خرید وسایل علیرضا نظیر لباس نوزادی و پتو و... به خرید برویم و شهروز به شوخی به من گفت: علیرضا می‌خواهد مدافع حرم شود چیزی نیاز ندارد... می‌خواست به این شکل استرس مرا کم کند.

رنج دوری پدر و فرزند 

او از فراق شهید شهروز و فرزندش علیرضا بیان کرد و رنج روزهایی را که علیرضا با دوری از پدر بزرگ می‌شد تصریح کرد: آذرماه بود و من تقریبا علیرضا را چهار ماهه باردار بودم و فوق‌العاده ویار بدی داشتم. یادم هست از ترس اینکه در میانه راه و حین رانندگی حالم بد نشود و تصادف نکنم، نرگس را که در آن زمان سرویس مدرسه نداشت پیاده به مدرسه می‌‌بردم و اینگونه خیالم راحت بود که فقط خودم اذیت می‌شوم و آسیبی به نرگس نمی‌رسد. نیلوفر هم که برای مدرسه سرویس داشت و کمی از بار مسولیت من در مورد او کمتر شده بود.‌‌ دقیقا در همین زمان کار شهروز هم به شدت زیاد شده بود و نبودن‌ها و ماموریت‌هایش هم زیاد و بی‌برنامه‌تر از قبل شده بود و فشار مضاعفی را به من وارد می‌کرد. خیلی روزهای سخت و پر استرسی بود و تلاش شهروز برای اینکه استرس و نگرانی مرا کم کند هیچ تاثیری بر حال من نداشت و هر روزی که می‌گذشت بر شدت این اضطراب افزوده می‌شد.

نمی‌دانم که روزگار چطور این قدرت را به انسان می‌دهد که این روزها را تحمل کند. گرچه که این تحمل کردن با اجبار است و راه چاره دیگری نیست اما خداوند هم به انسان قدرت می‌دهد که می‌تواند این روزها را پشت سر بگذارد. علیرضا سه ماه و هفده روز بعد از شهادت شهروز متولد شد. اکنون هر کار جدیدی که علیرضا یاد می‌گیرد؛ حرف می‌زند، می‌نشیند، دندان درمی‌آورد و هر شیرینی که از خود نشان می‌دهد، برایم رنج و عذابی شدید به همراه دارد، با این فکر که اگر شهروز بود الان در مورد این کار علیرضا حرف می‌زدیم و این‌که هم شهروز و هم علیرضا از لذت با هم بودن محروم شدند، این‌که علیرضا تجربه حضور پدر را رد کنارش ندارد برای من بسیار رنج‌آور است.

وقتی در حضور علیرضا بچه‌ای پدرش را صدا می‌کند برای من درد‌ناک‌ترین اتفاق است. همیشه و هر لحظه از خداوند صبر می‌خواهم برای تحمل این رنج و امیدوارم که خداوند این توان و صبر را به من عطا کند.

شهادت آرزویش بود

فاطمه زینلی درباره خاطرات و مکالمه‌هایی که با شهید شهروز درباره دوست داشتن نحوه شهادت داشتند، گفت: شهید شهروز مظفری‌نیا سیزدهم دی‌ماه به شهادت رسیدند و آن سال یلدا هم تهران نبود و ما تنها بودیم. یک هفته بعد از یلدا، هفتم یا هشتم دی از ماموریت برگشتند. چهارشنبه پیش هم بودیم، چهارشنبه بعدازظهر بود ما خانه مادر شهروز بودیم، وقتی تماس گرفت و گفت که تهران است من رفتم دنبالش و رفتیم خانه مادر شهروز و ناهار آنجا بودیم. فردا صبح هم بچه‌ها را بردیم دربند و این در واقع آخرین‌باری بود که در یک روز سرد زمستان یک جمع گرم خانوادگی را در کنار هم و در یک روز کامل داشتیم. نیلوفر کلاس اول بود و هنوز هفت سالش کامل نشده بود و نرگس تازه وارد یازده سالگی شده بود و علیرضا را هم که پنج ماهه باردار بودم. آن‌روز واقعا به بچه‌ها و من خیلی خوش گذشت و یک خاطره به یاد ماندنی به‌خصوص برای بچه‌ها از شهروز به یادگار ماند.

یکشنبه شب که مصادف با نهم دیماه بود آخرین باری بود که ما فرصت گفتگو و کنار هم بودن را داشتیم. خیلی صحبت کردیم و یادم هست که به شهروز گفتم من خیلی خسته شده‌ام لطفا دیگر کارت را عوض کن. او در جواب گفت: خانم می‌دانی من هرچقدر ثواب ببرم شما بیشتر از من ثواب می‌بری و من در جواب گفتم که واقعا از نظر روحی و جسمی دیگر کشش این‌همه فشار و استرس را ندارم و در جواب من گفت: تو که این‌همه صبوری کردی کمی دیگر هم صبر کن.

همین‌طور صحبت می‌کردیم که شهروز گفت: خانم دعا می‌کنی من شهید شوم. زیاد پیش آمده بود که در مورد شهادت صحبت کنیم و من هم قلبا مشکلی با شهادت او نداشتم اما دلم نمی‌خواست در آن سن و سال و در آن شرایط شهید شود و دوست داشتم مانند حبیب‌بن مظاهر در سن بالا به شهادت برسد. در جوابش گفتم: نه من دوست ندارم تو شهید شوی، دوست دارم اگر خواستی شهید هم بشوی من نباشم... آنقدر از این حرف من ناراحت شد که دیگر حرف نزد و به حالت قهر خوابید.

من این‌قدر به شهروز وابسته بودم که اصلا نمی‌توانستم ناراحتی‌اش را تحمل کنم. با این‌که حرف بدی نزده بودم وقتی صبح رفت سرکار، برایش پیامک فرستادم که ببخشید من اشتباه کردم و قصد بدی نداشتم، فقط من دوست ندارم بدون تو و بعد از تو زنده باشم و زندگی کنم....از سرکار که برگشتند خداروشکر ناراحتی‌اش برطرف شده بود.

اخلاق پسندیده

همسر شهید شهروز مظفری‌نیا درباره اخلاق پسندیده و مهربانی خاصی که شهید در برخورد همسر و خانواده در منزل داشت خاطرنشان کرد: همیشه موقع رفتن، شهروز کف پای مرا آرام می‌بوسید و می‌رفت و من بلافاصله برمی‌خواستم و هر طوری بود قطعا تا دم در برای بدرقه با او می‌رفتم. اما آخرین بار نماز صبح را با هم خواندیم خداحافظی کردیم و کوله‌اش را روی پشتش انداخت. دقیق یادم هست جلوی در ایستادم تا آسانسور آمد و او دائم اصرار می‌کرد که برو داخل خانه من می‌روم؛ سوار آسانسور که شد و در آسانسور بسته شد، من برایش آیت‌الکرسی خواندم و سپس در را بستم.

از آن روز تا پنج‌شنبه که دوازدهم دی‌ماه بود از او خبر نداشتم تا این‌که شهروز تماس گرفت و با هم صحبت کردیم و با بچه‌ها هم حرف زد. میان صحبت متوجه شد که هنوز صبحانه نخوردم و گفت: برو صبحانه‌ات را بخور دوباره تماس می‌گیرم اما دیگر تماس نگرفت و این شد آخرین تماس و آخرین گفتگوی ما...

آن‌روز عجیب دلشوره داشتم و حالم بد بود. یک‌بار دیگر هم من این دلشوره و نگرانی را در زندگی تجربه کرده بودم و آن زمانی بود که مادرم به رحمت خدا رفتند و حالا دوباره همان اضطراب و نگرانی وحشتناک را حس می‌کردم. هر کاری می‌کردم که به‌گونه‌ای خودم را آرام کنم نمی‌شد، درست یادم هست که نرگس هم مانند من کلافه بود و کاری از دست من برای او هم برنمی‌آمد. من عادت داشتم یک وقت‌هایی که دلم برای شهروز تنگ می‌شد؛ قرآن می‌خواندم و آرام می‌شدم اما آن‌روز حتی دعای کمیل هم خواندم و آرام نشدم با این‌حال هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم همچین اتفاقی بیفتد چون شرایط دیگر خیلی جنگی نبود. به هرحال آن شب سپری شد.

حاج قاسم آسمانی شد

فاطمه زینلی درباره زمانی که خبر آسمانی شدن و حادثه انفجار اتومبیل حاج قاسم در عراق را شنید، تعریف کرد: صبح جمعه من با تلفن دوستم، همسر شهید خرمی از خواب بیدار شدم. فکر کردم که احتمالا با خواهر پزشکم کار دارد، چون مشکلی داشتند که به رشته تخصصی خواهرم مربوط بود. ابتدا صدایم خواب آلود بود جواب ندادم و با خودم فکر کردم که صبحانه می‌خورم و تماس می‌گیرم. یک ربعی گذشت که طاقت نیاوردم و خودم با او تماس گرفتم. خیلی عادی احوال‌پرسی کرد و پرسید از آقا شهروز خبر داری؟ من مثل همیشه گفتم ان‌شالله که خوب است، در حالی که ایشان از اتفاقی که برای شهروز افتاده بود خبر داشت. به من گفت که می‌خواهم ببینمت، در همان حال دیدم که خواهرم با جاری‌هایم پچ پچ می‌کنند و حتی دیدم که خواهرم با برادر شوهرم در حیاط مشغول صحبت و پچ پچ بودند، اما من باز هم شک نکردم.

داشتم حاضر می‌شدم که پیش همسر شهید خرمی بروم، خواهرم به من اصرار می‌کرد که تو کجا می‌روی بگو او این‌جا بیاید. در آن زمان مادرشوهرم هم از همه‌چیز بی‌اطلاع بود ولی او هم به من می‌گفت: بگو او بیاید ولی من قبول نمی‌کردم و می‌گفتم: شاید کار خصوصی با من داشته باشد.

من به خاطر امنیت تماس‌های شهروز، روی گوشی‌ام هیچ اپلیکیشن ارتباطی نظیر واتس آپ و تلگرام و... را نداشتم و خط دیگری داشتیم که روی گوشی آن خط این اپلیکیشن‌ها وجود داشت و هم من و هم شهروز از آن استفاده می‌کردیم. همین‌طور که مشغول لباس پوشیدن بودم، بدون هیچ دلیل خاصی آن گوشی را که در حالت عادی خاموش بود روشن کردم؛ تا گوشی را روشن کردم و به اینترنت وصل شدم، دیدم که خبر آمد که حاج قاسم آسمانی شد...

چون خانه مادر شوهرم پر از مهمان بود، من در آشپزخانه مشغول پوشیدن لباس بودم که با دیدن این خبر یک‌دفعه افتادم. از افتادن من مادر شوهرم متوجه شد و شروع به جیغ و شیون وحشتناک کرد و بچه‌ها که خواب بودند با همان صدا از خواب بیدار شدند.

تحمل برخی مسایل برای مادر خیلی سخت است. فکر کنید در آن شرایط و بدان‌شکل بچه‌های من متوجه شهادت پدرشان شدند و این برای من خیلی دردناک بود. هیچوقت صحنه‌ای را که نیلوفر و نرگس در حالی‌که می‌لرزیدند خودشان را به آغوش من فشار می‌دادند و با وحشت می‌پرسیدند که بابا چه شده را از یاد نمی‌برم!!!!

خواهرم تلاش می‌کرد بچه‌ها را آرام کند و من مبهوت‌‌‌ فقط به آن‌ها نگاه می‌کردم. در آن زمان ما هنوز اطلاع دقیقی از وضعیت شهروز نداشتیم.

تلخ‌ترین روز عمرم

وی با اشاره به خاطره روزی که از شهادت رسیدن همسرش اطمینان خاطر پیدا کرده بود، از حضور اقوام در منزل پدر شهید خاطرنشان کرد: همگی در طبقه بالای خانه مادر شوهرم جمع شدیم و مشغول خواندن دعا برای سلامتی شهروز شدیم. چون قبلا هم در مورد شهادت حاج قاسم خبر کذب منتشر شده بود، ما امیدوار بودیم که این‌بار هم خبر دروغ باشد. ولی من یک احساسی در درونم می‌گفت که شهروز به شهادت رسیده و هرچه خواهرم اصرار می‌کرد که مرا قانع کند، این‌گونه نیست فایده‌ای نداشت. تا آن زمان ما هنوز تلویزیون را روشن نکرده بودیم. در آن زمان شبکه خبر شهادت حاج قاسم را اعلام کرده بود، ولی هنوز از همراهان خبری به میان نیامده بود. 10 دقیقه بیشتر نگذشته بود که از سپاه به خانه مادرشوهرم آمدند و خبر شهادت شهرروز را آوردند.

زمان زیادی نگذشته بود که تمام خانه و حیاط خانه مادرشوهرم از جمعیت پر شد که مشغول عزاداری بودند. تمام خانه با بنرهای مشکی سیاهپوش شد و آن‌روز شد روزی که تلخ‌ترین و سخت‌ترین و طولانی‌ترین روز عمر من شد. احساس می‌کردم، زمان منجمد شده و قصد گذشتن ندارد. تلخی بعضی چیزها فقط و فقط با بعضی شیرینی‌ها قابل تحمل و قابل هضم است.

شهروز عادت داشت همیشه سوره صف می‌خواند. در سوره صف در یک جایی خداوند به مجاهدینش مژده داده که گناهانشان را می‌بخشد و به آنها جنات عدل میدهد... اگر که این مژده‌های خداوند نبود و انسان باور نداشت که پایان شهادت چیزی جز شیرینی نیست، قطعا صحبت کردن در موردش یا تحملش غیرقابل تصور بود. وقتی باور داری کسی که به شهادت رسیده، به منتهای آرزویش و منتهای خوشبختی رسیده می‌توانی با این درد بی‌پایان دوری کنار بیای و آن‌ را بپذیری.

بدان‌جهت که من باردار بودم و پیکر شهروز و دیگران هم در اثر انفجار و آتش از حالت طبیعی خود خارج شده بود به من اجازه ندادند پیکر شهروز را ببینم و خودم هم اراده‌ای نداشتم که بخواهم او را برای آخرین بار ببینم.

تشییع شهدای مقاومت

همسر شهید شهروز مظفری‌نیا سرتیم حفاظت حاج قاسم سلیمانی از مراسم تشییع شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و پنج نفر از دیگر همراهان که یکی از آن شهدا شهروز بود اینچنین بیان کرد: شهروز یک‌بار در مشهد تشییع شد و بعد از این‌که پیکرش به تهران برگشت در مجتمع هوایی در معراج شهدا یک مراسم وداع داشتیم ولی آنجا هم پیکرش در تابوت بود و من عملا پیکر شهروز را ندیدم و وداع من فقط با تابوت او بود. وقتی روز هفدهم دیماه قرار شد پیکر شهید شهروز مظفری نیا را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک بسپارند خاطرم هست به خاطر کوچک بودن حجره‌ای که قبر در آنجا آماده شده بود و کمبود وقت، عملا فرصت چندانی برای وداع نبود و وقتی پیکر شهروز را از تابوت بیرون آوردند؛ من فقط به پاهایش در درون کفن دستی کشیدم و تمام! نمی‌دانم چه حسی بود که به من اجازه نداد بگویم حداقل بگذارید برای آخرین بار صورت شهروز را ببوسم و این یک حسرتی بود که به دل من گذاشت، تا قیام قیامت!!!!!

سوغات از سوی کربلا

او خاطرات روزهای تشییع و تدفین را از سوغاتی شهیدش که پرچم امام حسین (ع) بود ادامه داد: شهروز چندین بار پرچم از حرم آقا امام حسین با خودش سوغات آورده بود که هربار این پرچم‌ها را به هیئتی هدیه کرده بود اما آخرین پرچمی که آورد به من گفت: خانم نمی‌خواهم این پرچم را به کسی بدهم می‌خواهم برای خودم نگهش دارم و من فکر می‌کردم که این پرچم قرار هست خانه ما را تزیین کند. وقتی شهید شد من یاد این افتادم که گفته بود این پرچم را برای خودم آورده‌ام و فهمیدم این یک نشانه‌ای برای شهادتش بوده است اما من متوجه نشدم.

من پرچم را با خودم در روز خاکسپاری به حرم حضرت معصومه‌‌(س) بردم و همان‌طور که پرچم در آغوشم بود، آرام اشک می‌ریختم! انگار هیچ حضور حیاتی در این دنیا نداشتم! بعد از اینکه شهروز را خاک کردند پرچم را روی قبر انداختند. عجیب این‌که پرچم دقیقا اندازه قبر شهروز بود انگار که اصلا برای همین کار ساخته شده باشد و فکر کنید پیکری که به شدت سوخته بود و از سیزدهم تا هفدهم روی دست مردم تشییع شده بود، بوی خوش عجیبی داشت که همه را متعجب کرده بود.

من این را از بسیاری از خانواده‌های شهدا شنیده بودم که غم و رنج برای شهید با دیگران عزیزان از دست رفته با مرگ عادی یا سانحه خیلی متفاوت است و این را در شهادت شهروز به طور کامل احساس کردم چراکه در عین رنج فراق که تحملش بسیار سخت است، برای شهیدت خوشحالی که به منتهای آرزویش رسیده و در اوج آسایش و خوشبختی خواهد بود و چه کسی بهتر از خداوند که عزیزت را به او بسپاری!

از خداوند ممنونم شهروز را به آرزویش رساند و از او می‌خواهم که به من و فرزندانش صبر عطا کند تا بتوانیم این روزهای فراق را تحمل کنیم.

شیبر

علیرضا قوت قلبم شد

فاطمه زینلی در پایان این گفتگو از شرایط و گذراندن زندگی بدون شهروز گفت: شرایط برای من هیچ‌وقت به حالت عادی باز نخواهد گشت ولی چاره‌ای ندارم، جز این‌که به خاطر روحیه بچه‌ها سعی کنم شرایط خانه را در آرامش نگه دارم. یکی از لطف‌های بزرگ خداوند به من و نرگس و نیلوفر در آن روزهای سخت، تولد علیرضا بود که با آمدنش فضای خانه ما را دگرگون کرد و بار دیگر شادی و امید را در چشمان دخترانم دیدم و از این هدیه خداوند بسیار سپاسگزارم.

جالب این‌جاست که علیرضا به شدت صبور و مقاوم است و هم چهره و هم رفتارش من را به یاد پدر شهیدش می‌اندازد و همین برای من مایه قوت قلب و آرامش است. حالا حکمت آمدن علیرضا را بخوبی می‌فهمم و به خاطر داشتنش خداوند را شکر می‌کنم.

گفتگو از: فهمیه کرمی/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده