نجوای شهید «حسین مالکینژاد» با خداوند
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید حسین مالکینژاد از شهدای شاخص استان قم است که در سال 1362 تنها 12 سال داشت که وارد جبهه شد و در سن 16 سالگی به شهادت رسید. او در عملیاتهای متعددی شرکت کرد. از والفجر 4 تا کربلای 8 در همه عملیاتها شرکت کرد و بعد از عملیات در دشت خونین شلمچه به خیل شهداء پیوست.
او در تاریخ دوم مردادماه 1366 در حرم مطهر حضرت معصومه (س) با حضور پرشکوه مردم تشییع شد و در جوار همسنگرانش و در گلستان شهدای علی ابن جعفر (ع) به خاک سپرده شد. در ادامه وصیتنامه این شهید والامقام را میخوانید.
بسمه تعالی
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان على ولى الله، السلام عليک يا اباعبدالله السلام عليک يا بن رسول الله
«انى سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الى يوم القيامة»
خداوندا قبل از شروع سخنم خود را تطهير کردم و وضو ساختم و رو به قبله نشستم و قلمى شکسته به دست گرفتهام تا که با زبانى الکن مطالبى را که نشأت گرفته از قلب سياه من است. با تمام وجودم نه با دستم، نه با زبانم بلکه با روحم قلبم و تمام هستيام به عنوان مناجات تو که خداى هر بندهاى هستى بيان کنم.
خداوندا اگر چه يک عمر در جهالت و نادانى به سر بردم، اگر چه تمامى اوقاتم به بطالت و فراغت گذشت، اگر چه بندهاى نادان بودم، اما کريما، اگر پشيمانى بسوى تو توبه است، من پشيمانترين پشيمانانم و اگر براى گناهانم توبه را قرار دادى، من از نخستين توبهکنندگانم و اگر درخواست آمرزش سبب ريختن گناهان من است، من از درخواست کنندگان آمرزشم.
خداى من! کدامين جستجوگر به جستجوى تو برخاست و تو را پيدا نکرد؟ کدامين عاشق دلباخته به سوى تو پر کشيد و به وصال تو نرسيد؟ آنان که در اين درياى پرخروش، حيات به جستجوى تو برخاستند، تو را يافتند و با ديده جان به ديدارت نايل آمدند.
محبوبم، پشيمانم که چرا يک عمر بر خلاف گفتههاى تو عمل کردم؛ تو گفتى که بر نفس خويش تسلط داشته باشم اما «هوايى غالب» نفس بر من غالب شد و مرا به اسارت خود درآورد و گمراهم نمود. تو در کتاب خود فرمودى «يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم» اما من خلاف آن را عمل نمودم، حالا ديگر پشيمانم پشيمانم، خدا عفوم کن.
اى خداى رحمان به اين درويش خاکنشين و فقير سراپا آلوده و بينواى غرق در عجز و نياز و دلسوخته پريشان، نظرى کن و شر بدترين دشمن يعنى هواى نفس را از ميدان زندگيام دور فرما.
نياز و دلسوخته پريشان، نظرى کن و شر بدترين دشمن يعنى هواى نفس را از ميدان زندگیام دور فرما. مولاى من از شراب وصلت مستم کن و از اين منيت و خوديت خطرناک که نيستم کرده، با رساندن به مقام فناى در عشقت مستم کن، مرا از درگاه لطفت مران و از عنايت و رحمتت محروم مگردان.
قادرا! اين ذره بىمقدار، اين نيازمند سراپا پر از عيب، اين اسير هوا، اين عمر بر باد رفته و روز و شب خود فنا کرده و دل بر مال دنيا بسته و بال و پر از بار گناه شکسته، از آلودگى نجات بخش و به راه عاشقانت رهنمون ساز.
هان اى انسان، اى اسير نفس و دل سپرده به عصيان، اى موجود سرگردان اى خستهدل از وسوسه شيطان، اى ره نجسته از اغواى گمراهان، اى وامانده در کوير عمر تشنه حيران، اينک به نداى آفريننده مهربان خداى رحيم و رحمان گوش ده، تو را براى کسب و آسايش دو جهان به خلوتگاه راز خويش فرا مىخواند، «الا بذکر الله تطمئن القلوب» آنجا که عاشقان بيقرار، مومنان شبزندهدار و گناهکاران توبهکار با چشمى اشکبار همدوش يکديگر دست تمنا و دعا به درگاه ايزد منان برداشتهاند و دل از غير خدا گسسته، رشته اميد جز کرمش نبسته، بت نفس و خودخواهى شکسته و در انتظار لطف و مرحمت الهى نشسته.
اى رحيما اين مرغ بال و پربسته از قفس مظالم نفس و بند شيطان رجيم آزاد کن و در هواى عشق و محبت به او اجازه پرواز ده و مرحمتى کن تا بتواند به ثناخوانى مشغول باشد. خدايا ! کريما ! پروردگارا، ايزدا ! توبهام را بپذير و مرا به نااميدى از درگاهت باز مگردان، زيرا که توبهکنندگاه را آمرزيدهاى و خطاکاران را مهربان.
خداوندا من از جهل و نادانى خود بدرگاه تو عذر مىخواهم.
اينک از پس کوهى غم و غصه، عشق و علاقه ايثار و فداکارى با زبانى الکن و قلمى قاصر برايتان مىنگارم اينک از جدايى برايتان مىنويسم از روزهايى که ياران راه را انتخاب و پيمودند و ما را در طريق عشق تنها گذاشتند، اينک از روزهاى خوش که هرگز خاطرههايشان فراموش نمىشود و هر لحظه جلو نظرم متصور مىشد، برايتان مىنويسم.
قبل از شهادتم غروبهاى جبهه را مىديدم. بعضى از روزها خورشيد خيلى سخت و با حالتى غمگين غروب مىکرد. اشک در ديدگانم حلقه مىزد؛ آرى برايت مىنويسم، اى برادر، اى دوست که مرا دگر يارى نمانده بود. مرا دگر غمخوارى نمانده بود. مرا ديگر کسى نمانده بود که شبهاى تنهايى سر بر سينهاش گذارم و او برايم قصه صبر بازگو کند. مرا دگر کسى نبود که به او عشق ورزم و او به من لبخند عاشقى بزند. هرگز فراموش نمىکردم که قصه غصههايشان را برايم بازگو مىکردند. هرگز فراموش نمىکردم، آن سيماى معصوم و ملکوتيشان را و آن زمزمه مناجات شبهايشان را و آن ذکر خداى را که هميشه زير لبهايشان زمزمه مىنمودند. آرى دگر کسى نبود که دستانم را در دستانشان فشارم و آنها نيز دست در دستم فشارند و لبخند بر رخسارمان نقش بندد.
بعد از رفتن آنها، يعنى سيدمصطفى خادمى، حسن خاکدامن، مفقود عباس مرادى، ابوالقاسم لله، جواد شريفى، محمود بيدگلى، و بالاخره شهيد مفقودالجسد سيدحسين هدايى، ديگر کسى نبود که به من بگويد: من به تو علاقه دارم، علاقهاى که واقعا به خاطر خدا باشد. چگونه مىتوان نسوخت؟ چگونه مىتوان که از ديده اشک جارى نکرد؟
خداوندا تو خود شاهد بودى که من نظارهگر شهادت اين رفقاى باوفا و عزيزم بودم. آنان آمدند و در جوار رحمت الهى تو جاى گرفتند و مرا تنها گذاشتند و من روسياه هنوز در اين دنيا از غم هجران عزيزانم مىگريم، از اين گريانم که چرا شهيد نمىشوم، از اين مىگريم که هنوز در اين دنياى پست و بىآلايش زندگى مىکنم، الهى نظر لطفى بر اين بنده حقيرت نما و مرا از اسارت نفس، رهايى بخش و به سعادت و خوشبختى رهنمون ساز.