همه پسرانم را فدای حضرت زینب (س) میکنم
به گزارش نوید شاهد استان قم، نظام اسلامی همواره در حال ریزش و رویش است و به تعبیر رهبر معظم انقلاب افرادی که خسته شده و از قطار انقلاب پیاده شدند، در مقابل جوانان مومن و تازه نفس و رویشهای معطر انقلاب اسلامی بدون وابستگی به تجمل گرایی و امثال شهید حججیها و نبیلوها وارد این عرصه شدند و این مدافعان حرم تکلیف و بصیرت لازم را در مقابل خوی دردمنشانه جریان تکفیری شناختند.
«شهید احمد مکیان» در پانزدهم آذرماه سال 1372 مصادف با اولین روز ماه مبارک رجب و در روز ولادت امام محمد باقر (ع) و در ساعات ابتدایی روز و هنگامه اذان صبح متولد شد.
او نخستین فرزند خانواده و اولین نوه خانواده پدری بود و به همین دلیل از همان بدو تولد بسیار مورد توجه قرار داشت و برای خانواده عزیز بود. پدرش روحانی و اهل علم بود و مادرش خانهدار و از نظر اقتصادی با شرایط سخت و توام با قناعت رشد یافت و همین امر او را برای زندگی واقعی پروراند.
از همان دوران کودکی با حضور در مجالس قرآن و عزاداری اهل بیت که همواره در خانه خودشان و فامیل برقرار بود عملا با سیره اهل بیت آشنا شد و همین امر روشنگر او در انتخاب مسیرش در زندگی شد.
شهید احمد مکیان در زمان تولد به اعتراف اطرافیان چهره بسیار زیبا و ملیحی داشته است و نور عجیبی در چهرهاش دیده میشده، تا آنجا که داییاش وقتی برای گفتن اذان در گوشش اقدام میکند، پس از خواندن اذان و اقامه در گوشش دعای شهادت را نیز میخواند! در ادامه گفتگو با مادر این شهید والامقام را میخوانید.
دوران کودکی
سیده رحیمه هاشمی مادر شهید مکیان در این گفتگو با اشاره به کودکی شهید عنوان کرد: دوران کودکی احمد در آغوش خانوادهای پُر مهر به گونهای گذشت که برای نگهداری و وقت گذراندن با او همه پیشقدم بودند تا آنجا که تا پایان دو سالگی، احمد بیشتر وقت خود را با پدربزرگ و مادربزرگ و عمهها و خالهها و ...خانواده بزرگمان سپری میکرد به شکلی که یکساله بود و با پدر همسرم سر کلاسهای قرآن میرفت و غالبا در مسجد همراهش بود.
جالب این که با وجود سن کمی که داشت اصلا در جمع غریبی نمیکرد و بسیار زود با جمع آشنا میشد و خو میگرفت. خاطرم هست گاهی که نگران دلتنگی احمد میشدم همسرم به شوخی میگفت خودت دلتنگ احمد شدهای وگرنه احمد که در جمع بسیار خوشحال است.
احمد کم کم بزرگ میشد و روحیهاش نیز دستخوش تحول میگشت. وقتی تصویر احمد را در 5 تا 6 سالگی در ذهنم مجسم میکنم، در کودکی بسیار مظلوم و آرام بود و بر خلاف دو سال اول زندگی، به شدت به من وابسته شده بود!!
این وابستگی به حدی بود که تا سال سوم ابتدایی یادم هست به هیچ عنوان از من جدا نشده بود! کلاس سوم بود که برای شرکت در مراسم عروسی خواهرم مجبور شدم بچهها را با پدرش در خانه تنها بگذارم و خوب یادم هست که احمد به شدت دلتنگی میکرد، تا حدی که همسرم اصرار کرد زودتر به خانه بازگردم، چون احمد نمیتواند بر روی امتحاناتش تمرکز کند!!
احمد از همان سال اول ورود به مدرسه بسیار علاقهمند به درس بود و به شدت تیزهوش و به همین دلیل بود که کلاس سوم ابتدایی را به صورت جهشی خواند و همزمان به حفظ قرآن نیز مشغول بود و خدا را شکر نهایتا نیز موفق به حفظ کامل قرآن کریم شد.
خاطرم هست از همان دوران کودکی احترام ویژهای برای من و پدرش قائل بود و به خاطر ندارم حتی یک بار صدایش را روی ما بلند کرده باشد!
تمام دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی احمد با موفقیت و توام با تلاش و پشتکار او سپری شد و همواره در مدرسه به عنوان دانشآموز باهوش و درسخوان و با ادب شناخته میشد.
با ورود به مقطع دبیرستان بود که علاوه بر درس و قرآن که جزو برنامههای دائمی او بود، در کلاسهای زبان و کامپیوتر و ورزش هم ثبتنام کرد و بدین شکل حیطه فعالیتش به یک باره به شدت زیاد شد و به طبع آن حضورش در جمع نیز عملا افزایش یافت و دوستانی برای خود انتخاب کرد که همانها او را با مسئله جنگ در سوریه آشنا کردند.
دوران نوجوانی
مادر شهید مکیان از ایام نوجوانی شهیدش تعریف کرد: با انتخاب رشته انسانی وارد دبیرستان شد و در سالهای اول و دوم بود که از طریق دوستانش با جنگ سوریه و شرایط موجود در حرم حضرت زینب (س) آشنا شد و از همان زمان پیگیر چگونگی حضور در سوریه بود.
سال دوم دبیرستان بود که تصمیم گرفت وارد حوزه شود و با موافقت پدرش وارد حوزه علمیه امام رضا (ع) در شهر قم شد. مدتی را در حوزه علمیه امام رضا (ع) درس خواند و سپس به به خواست خودش به حوزه علمیه سربندر انتقال یافت. فاصله سربندر تا قم، تقریبا دوازده ساعت بود و احمد به سبب دلتنگی هر هفته این مسیر طولانی را برای دیدن خانواده تا قم طی میکرد و همین باعث شد که بیشتر از یک سال در سربندر دوام نیاورد و دوباره به قم برگردد!!
خاطرم هست که احمد در دوران نوجوانی و جوانی به شدت تابع نظم و ترتیب شده بود و یک دفترچه داشت که برنامه روزانهاش را بطور دقیق در آن یادداشت میکرد و طبق آن پیش میرفت و همین مسئله هم خیال من را بابت او راحت کرده بود.
تقریبا هجده ساله بود که به دور از چشم ما، برای حضور در جبهه سوریه اقدام کرده بود و به او گفته بودند که با این سن و سال و این جثه کوچک و آن هم ایرانی به سوریه اعزام نمیشود و از همان جا فکر حضور در جمع فاطمیون در سرش افتاده بود!
ازدواج
سیده رحیمه هاشمی خاطراتی از ازدواج شهید را اینچنین نقل کرد: احمد در سال 1394، هشت ماه قبل از شهادتش و در روز عید غدیرخم با دختر عمویش ازدواج کرد. مراسم عقد آنها در حرم حضرت معصومه (س) و در اوج سادگی و در عین حال شکوه و زیبایی برگزار شد و خوب یادم هست که سرتا سر مراسم، پر بود از صلوات و تسبیح ... و حتی ولیمه ازدواج احمد، از غذای روز عید غدیر تامین شد و جالبتر این که عقد احمد با پسر عمویش همزمان در یک روز صورت گرفت.
یادم هست وقتی صیغه عقد جاری شد و احمد را در آغوش گرفتم، گفت: من به خواسته تو عمل کردم، مادر حالا دعا کن خدا هم به آرزوی قلبی من گوش دهد و آن را اجابت کند! بعدها فهمیدم که آرزویش شهادت بوده است!
اعزام به سوریه
سیده رحیمه هاشمی در خصوص نحوه اعزام احمد به سوریه گفت: پدر احمد به سبب رشته تحصیلیاش که روانشناسی بوده، همیشه با جوانان در ارتباط بوده است و به همین سبب بچهها همیشه در کارهایشان با او مشورت میکنند. در این مورد هم از زمانی که فکر حضور در جبهه سوریه در سر احمد افتاده بود، دور از چشم من با پدرش مشورت میکرده و او را از روال کارش قرار میداده است.
احمد بعد از مشورتهایی که کرده بود، کلاس ورزشی ثبتنام کرد و بعد از چهار ماه از آن هیکل لاغر و نحیف، هیکلی تنومند درست کرد! ریش و مویش را هم بلند کرد تا به افغانها شباهت پیدا کند!
من که از کل ماجرا بیخبر بودم از تغییر ظاهر و رفتار احمد، متعجب و حتی عصبی شده بودم. حتی چند مرتبه بر سر ریش و مویش با او وارد بحث شدم و برای راضی کردنم، اندکی آن را کوتاه کرد، اما همچنان من از او ناراحت و عصبانی بودم!
مدت زیادی به طول نینجامید که اسم احمد و دوستش، برای اعزام به آموزشی درآمد! بعدها فهمیدم که در آن دوران، احمد برای اعزام به سوریه با تغییر فامیل به احمد عباسی و در قالب نیروهای فاطمیون برای آموزشی احضار و سپس عازم سوریه شده بود.
روزی که احمد و دوستش برای خداحافظی آمدند گفتند: زائر امام رضا هستند و به من نگفتند که به آموزشی اعزام و به سوریه میروند! تنها در زمان خداحافظی آنها، مادر دوستش با من تماس گرفت و مرا به طور کامل در جریان موضوع قرار داد.
شهادت
وی از شهادت فرزند شهیدش عنوان کرد: حضور احمد در جبهه سوریه چند سالی ادامه داشت و او در دورههای چهل روزه تا دو ماهه در غالب لشکر فاطمیون به سوریه اعزام میشد. اما شهادت احمد حدودا سه سال بعد از اولین اعزامش به سوریه رخ داد. خاطرم هست اول ماه رمضان، سال 1395بود که برای نماز و سحری بیدار شدیم و بعد از نماز هرچه کردم خوابم نبرد! در آشپزخانه بودم که ناگهان بدنم بشدت لرزید و از شدت فشار که انگار سه تیر به قلبم اصابت کرده، بر زمین افتادم! بچهها از صدای به زمین خوردنم بلافاصله بالای سرم آمدند... همان لحظه احساس کردم که اتفاقی برای احمد افتاده است!!
دو پسر دوقلوی من که دو سال از احمد کوچکتر بودند و پدرشان قبل از همه از شهادت احمد مطلع شدند! خاطرم هست که همسرم در آن زمان برای تبلیغ در جنوب بسر میبرد و وقتی که من از نگرانیام برای احمد با او صحبت کردم گفت: انشالله که خیر است! صدقه بدهید!
صحبت ما تازه تمام شده بوده که فرمانده احمد با همسرم تماس میگیرد و بعد از کلی طفره رفتن، آرام آرام جریان شهادت را به او میگوید! گوشی از دستش میافتد و حالش به هم میخورد و مدتی طول میکشد تا متوجه شرایط شود!
همسرم بعد از آگاهی از شهادت احمد با من تماس گرفت و گفت: همگی آماده باشید که میخواهیم به زیارت کربلا برویم! من که از این تصمیم همسرم بشدت متعجب شده بودم، سعی کردم علت این تصمیم را با پرس و جو از او بفهمم که نتوانستم! اینگونه شد که همسرم از جنوب به قم آمد و همه خانواده با هم عازم سفر کربلا شدیم!
در میانه راه، همسرم گفت: باید برای خداحافظی با خانوادههایمان به ماهشهر رفته و از آنجا عازم کربلا شویم! با این تصمیم مطمئن شدم که حتما اتفاقی افتاده که همسرم آن را از من پنهان میکند! اما هرچقدر سعی میکرد بفهمم که جریان از چه قرار است همسرم چیزی بروز نمیداد!
کنجکاوی من تا نزدیکی محله پدر همسرم نیز همچنان از جانب همسرم بی جواب مانده بود که چند کوچه مانده به خانه همسرم دستم را گرفت و گفت: میخواهم یک چیزی بگویم به شرط این که قول بدهی آرام باشی!!
بعد همسرم پرسید فرض کن، که حضرت زینب (س) آمده و احمد را از شما میخواهد! جواب تو چیست؟ با این حرف دلیل تمام آن دلشورهها و دلتنگیها و خوابهای آشفته را دانستم و احمد در هجدهم خرداد ماه 1395 در حومه حلب به شهادت رسیده بود!!
خاکسپاری
سیده رحیمه هاشمی خاطرات روز وداع و خاکسپاری شهید احمد را اینگونه نقل کرد: لحظهای که همسرم خبر شهادت احمد را داد من از حال رفتم و نمیدانم چقدر طول کشید که به هوش آمدم و دیدم در یک حسینیه بزرگ هستم و همه اقوام و آشنایان و دوستان و همشهریان و غیره آنجا هستند.
حوزه و سپاه هر دو برای خاکسپاری احمد در آبادان آماده شده بودند اما من راضی به دفن احمد در آنجا نبودم و میخواستم احمد در شهر قم و در سایه حضرت معصومه (س) دفن شود! بحث بر سر محل دفن احمد ادامه داشت که وصیت نامه او به دست پدرش رسید که در آن خواسته بود در شهر قم و در قبرستان بهشت معصومه (س) و قطعه 31 متعلق به تیپ فاطمون و غریبانه دفن شود.
بازهم راضی نمیشدند که احمد را به قم بیاوریم، تا اینکه از دفتر مراجع کسب تکلیف کردیم و تنها وقتی گفتند؛ باید طبق وصیتنامه شهید عمل شود، پذیرفتند که پیکر احمد به قم و بهشت معصومه (س) منتقل شود.
به مدت ده روز پیکر احمد در شهرهای مختلف استان خوزستان در ماه مبارک رمضان و با استقبال بینظیر مردم تشییع میشد تا نهایتا به قم انتقال یافت.
مراسم تشییع پیکر پاک احمد در شهر قم در حرم بی بی حضرت فاطمه معصومه (س) با استقبال باشکوه مردم برگزار شد و نهایتا در بهشت معصومه و قطعه فاطمیون به خاک سپرده شد و تا ماهها پس از دفنش زائران پیوسته بر مزارش مراسم بر پا میکردند و نذر میدادند و به او متوسل میشدند و اکنون هم هرگاه بر مزارش حاضر شوید، میبینید که پیش از تو دیگری برای زیارتش آمده است.
حرف آخر
او کلام آخر را با نوید شاهد اینچنین به پایان رساند: خدا را شاکرم به خاطر داشتن فرزندی چون احمد و اگر باز هم لازم باشد، چهار پسر دیگر دارم که برای دفاع از دین و کشور، فدای حضرت زینب «س» خواهم کرد.