مبادا در صیانت از حجاب کوتاهی کنید
به گزارش نوید شاهد استان قم، نه تنها دیروز، امروز نیز فرهنگ سرنوشتساز «شهادت» است که لرزه بر اندام دشمنان مىافکند و آنها را از نفوذ در دژهاى اسلام مأیوس مى کند و چه پر برکت است فرهنگ شهادت براى مسلمانان و چه وحشتناک است براى دشمنان اسلام. در آستانه سالروز وفات حضرت امالبنین روز تکریم مادران و همسران شهدا گفتگویی با همسر سردار شهید «عفیفه» تقدیم علاقمندان میشود.
طوبی معتمد همسر سردار «شهید شعبانعلی عفیفه»، بیست و ششم دیماه سال 1343 در شهر لار از توابع استان فارس، زیر سایه پدر و مادری مذهبی و علاقمند به اهل بیت متولد شد. پدر و مادرش هر دو به شدت روی موضوع عفاف و حجاب حساس بودند و همین امر موجب شد او و دیگران فرزندان خانواده در جوی مملو از حیا و عفت رشد پیدا کنند.
پدرش قبل از پیروزی انقلاب کارمند شهرداری بود و پس از بازنشستگی به شغل کابینتسازی مشغول شد و به دلیل همین فعال بودن پدر هیچگاه از نظر اقتصادی با مشکلی روبرو نبودند و خانواده در رفاه نسبی بسر میبردند.
به خاطر شغلی که پدرش داشت و روابط گسترده با همکارانش، عملا در یک فضای دوستانه، اما شلوغ و پر رفت و آمد رشد پیدا کرد و همین باعث شد که همه فرزندان با اتفاقات و مسائل روز جامعه از جمله انقلاب کاملا آشنا شوند.
حضور در جریانات مرتبط با انقلاب در کنار پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده از همان سنین کودکی عشق به مسیر و هدف امام خمینی (ره) را در وجود او پروراند، چنان که به گفته او با انقلاب تازه با خود واقعیاش آشنا شد! در ادامه گفتگو با همسر این شهید والامقام را میخوانید.
دوران کودکی و نوجوانی
طوبی معتمد همسر سردار شهید شعبانعلی عفیفه در این گفتگو با اشاره به دوران کودکی و نوجوانی خود عنوان کرد: دوران کودکی من در آغوش مادری بسیار مهربان و پدری به شدت مسئولیت پذیر نسبت به خانواده به گونهای سپری شد که خدا را شکر همواره امکانات رشد و پیشرفت برایم فراهم بود و من هم سعی داشتم از این امکان نهایت بهره برداری را داشته باشم.
پدرم و به تبع ایشان تمام خانواده ما به شدت فعال در انقلاب بودیم. خاطرم هست در سال 1357 و زمان پیروزی انقلاب 14 یا 15 ساله بودم و تقریبا راهپیمایی نبود که در آن حاضر نشوم! در واقع من انقلاب را در بهترین زمان عمر، یعنی نوجوانی تجربه کردم و چون در این دوران روح بیش از هر زمان دیگری پذیرای حق و عدالت است، خداروشکر با همه وجود در انقلاب و پس از آن دفاع مقدس حاضر بودم.
خاطرم هست که سال دوم دبیرستان بودم که جنگ تحمیلی آغاز شد و از همان ابتدای جنگ برادرم به عنوان سرباز به جبهه اعزام شد. حضور برادرم در جبهه عملا ما را در جریان جنگ قرار میداد و خوب یادم هست که من هم در توان خودم برای کمک به جبهه فعال بودم! از خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفته تا آماده سازی مواد غذایی و بهداشتی و ارسال آنها به جبهه و... در میان همسایگان، دوستان و بسیج محل و مسجد همواره حضور داشتم و هر کاری میتوانستم انجام میدادم.
ازدواج
وی خاطراتی از ازدواج شهید را اینچنین نقل کرد: ارتباط من با بسیج و مسجد و فعالیتهایم در پشت جبهه، چنان مرا مشغول خود کرده بود که با وجود اینکه جوان و در سن ازدواج بودم، اصلا به آن فکر هم نمیکردم! تمام دغدغه ذهنی من از یک سو کمک به جبهه بود و از سوی دیگر نیز بشدت به طلبگی علاقمند بودم!
در آن زمانی دوستی داشتم که همسر طلبه داشت و من از او خواهش کردم که همسرش برای ما دوره آموزشی دروس طلبگی را بگذارد؛ با اصرارهای من و همراه کردن چند نفر دیگر این کلاسها برقرار شد.
مدتی از شروع کلاسها گذشته بود و من با شوق وصف ناشدنی در کلاسها حضور پیدا میکردم و با عشق درسها را مرور میکردم و هر جلسه با سوالات متعدد سر کلاس حاضر میشدم! همسر دوستم وقتی علاقه مرا دید، از من پرسید میخواهی کسی را به تو معرفی کنم تا همه سوالاتت را از او بپرسی؟! من هم از خدا خواسته گفتم البته که میخواهم!!!
این جریان گذشت و من آنرا فراموش کرده بودم و سر سوزنی هم فکر نمیکردم که هدف همسر دوستم از پرسیدن این سوال معرفی فردی برای ازدواج به من باشد! بعد از مدتی، دوباره موضوع را با من مطرح کرد و این بار شفاف، فردی بنام عفیفه که از دوستانش بود و او را بسیارعاقل و عالم میدانست به من معرفی کرد و او را مداح اهل بیت خواند و خواست که در مورد خواستگاری او از خودم، با پدر و مادرم صحبت کنم.
همان شب، موضوع را با پدر و مادرم مطرح کردم؛ پدرم به دلیل حضور در شهرداری، همه شهر را میشناخت و وقتی اسم عفیفه را شنید، گفت: این خانواده با ما هیچ سنخیتی ندارند و جواب منفی داد.
من فردا جواب را به همسر دوستم دادم، اما او که از جواب ما ناراحت شده بود گفت: به پدرت بگو در مورد خود جوان تحقیق کند، اگر کوچکترین نکته منفی شنید، جواب رد بدهد! من هم این حرف را به پدرم منتقل کردم!
پدر از بسیج و سپاه و محل و هر جایی که ایشان رفت و آمد داشت پرس و جو کرد و جز خوبی حرفی در مورد او نشنید و همه اذعان داشتند که ایشان زمین تا آسمان با خانواده خود متفاوت است. پدرم نتیجه تحقیقاتش را به من و مادرم انتقال داد، اما همچنان مخالف این ازدواج بود.
پافشاری من از یک سو و اصرار آقای عفیفه نهایتا ما را به مرحله گفتگو برای تصمیمگیری رساند؛ خاطرم هست در خانه دوستم، همدیگر را ملاقات کردیم و از همان شروع گفتگو، آقای عفیفه علت اصرارش برای ازدواج با من را عشق من به انقلاب و جبهه عنوان کرد و گفت: اگر میخواهی ازدواج کنیم، باید برای سه چیز آماده باشی؛ اول شهادت، دوم اسارت و سوم جانبازی!
من که انگار استاد تمام عیاری را یکجا بدست می آوردم که رزمنده بسیجی نیز بود، بدون تعلل گفتم که سعی میکنم چونان حضرت زینب (س) صبوری کنم!
در همان جلسه هر دو تصمیم بر ازدواج گرفتیم و این شد که با وجود مخالفت ها و سختیهایی که پیش رو بود، نهایتا این ازدواج در شب میلاد با برکت امام رضا (ع)، سال 1364 در دفتر امام جمعه شهر لار و در اوج سادگی محقق گردید.
زندگی مشترک
طوبی معتمد با شرح زندگی خود با شهید ادامه داد: چند روز از مراسم عقد ما بیشتر نگذشته بود که علی عازم جبهه شد و در اولین حضورش در جبهه بعد از ازدواجمان در عملیاتی در جزیره مجنون در اسفند ماه سال 1364 مجروح شد و یک دستش را نیز از دست داد. او را به بیمارستانی در اصفهان منتقل کردند و من با شوق بسیار همراه خانواده به دستبوسی او رفتم و اینگونه افتخار همسر جانباز بودن در همان روزهای اول ازدواجمان نسیبم شد که به خاطر آن خداوند را بسیار شکر کردم.
دو سه ماهی گذشت تا شهید عفیفه از نظر جسمی بهبودی نسبی پیدا کرد و کم کم مشغول فراهم کردن شرایط برای بردن من از خانه پدرم میشد.
خاطرم هست که کارهای تکمیلی خانهای که میساخت را سرعت بخشید و نهایتا در دهم تیرماه سال 1365 بود که عروسی گرفتیم. در آن زمان در لار جانبازی با این شرایط که در حال ازدواج باشد، برای مردم خیلی جذاب بود، به همین خاطر کل شهر لار برای این مهمانی آمده بودند.
یادم هست تا آن زمان، من دست مصنوعی ندیده بودم و آن شب وقتی میخواستم دست علی را بگیرم متوجه دست مصنوعی شدم!
علی علاوه بر همه مشغلههایش در رشته مهندسی کشاورزی در دانشگاه اردبیل هم مشغول به تحصیل بود. بعد از عروسی وقتی خواست که برای اولین بار به اردبیل و دانشگاه برود، من با گریه خواستم که من را هم با خود ببرد... بگونهای که نهایتا مجبور به پذیرش شد و یک سفر سی و سه روزه باهم به اردبیل داشتیم و به همراه یکی از دوستانش که او هم همسر و پسرش را همراه خود آورده بود در یک اتاق مستاجر شدیم. خاطرم هست در مدت این سی و سه روز، قرآن را با معنی ختم کردم.
حضور من در اردبیل، مرا به علی بسیار نزدیک و علاقه و وابستگی مرا به او بسیار بیشتر کرد و این درحالی بود که او دائما به من تاکید میکرد که باید آماده هر نوع پیشامدی باشم!
شهادت
وی در خصوص شهادت همسر شهیدش عنوان کرد: خوب یادم هست که آخرین بار اسفند ماه سال 1365 بود که علی عازم جبهه شد و قرار بود که 45 روزه یعنی اوایل اردیبهشت بازگردد. در نبود ایشان من به خانه مادرشوهرم رفتم تا در خانه تنها نمانم.
یازدهم فروردین ماه بود که من در خانه مادرشوهرم بودم و درب خانه را زدند، تا جلو در رفتم ایشان را دیدم و از خوشحالی محکم در آغوش کشیدمش و گفتم: شما قرار بود اردیبهشت بیایید، او درجوابم توضیح داد که به دلیل غیبتش در زمان سال تحویل، تا سیزده بدر پیش ما خواهد بود.
حضور ایشان در کنار خانواده، از یازدهم تا چهاردهم فروردین ادامه داشت و نهایتا در غروب چهاردهم فروردین عازم جبهه شد.
شهید شعبانعلی عفیفه، هجدهم فروردین 1365 یعنی چهار روز بعد از عزیمت به جبهه، عملیات کربلای 8 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
ابتدا به ما اعلام کردند که ایشان زخمی شدهاند؛ اما من با توجه به خوابهایی که از چند وقت قبل دیده بودم، ایمان داشتم که شهید شده است. یادم هست که پنج شنبه بود و حوالی غروب که اقوام و آشنایان و دوستان و مردم فوج فوج به سمت خانه ما میآمدند و همین موضوع سبب شد که من و همه خانواده اطمینان پیدا کنیم که علی به آرزویش، که همان شهادت است، دست پیدا کرده است.
کلام شهید
طوبی معتمد همسر شهید والامقام سردار شعبانعلی کلامش را اینگونه به پایان رساند: شهید در آخرین دیدار من و شهید عفیفه، به او قول دادم که بر غم دوریاش، صبوری کنم و دم بر نیاورم، با این شرط که بعد از شهادت، روز قیامت مرا بر بالهای خود نشانده و به دیدار حضرت زهرا (س) ببرد و او هم از من خواست، علاوه بر صبر، رساننده پیام او به زنان و دختران باشم و آن این است که آگاه باشیم که حجاب ما، از خون شهدا برندهتر است و مبادا در صیانت از آن کوتاهی کنیم. من هم روز تشییع پیکر پاک شهید عفیفه، بلندگو را از مکبر گرفتم و پیام او را به همه حضار، با صدایی رسا رساندم.
جالب است که بدانید، من تنها جسم شهید عفیفه را در خاک گذاشتم و این در حالی است که روح او در تمامی این سالها با من همدم و همراه بوده و هست و لحظهای مرا تنها نگذاشته است. من بعد از شهادت علی، تازه معنی آیه قرآن را دریافتم که میفرماید: گمان مبرید کسانی که جان خود را در راه خداوند از دست دادهاند، مرده اند؛ بلکه زنده هستند و نزد پروردگار خود روزی میگیرند!
به همین دلیل، هر گاه از من میپرسند که شهید را چه زمانی از دست دادید؟ پاسخ میدهم که بعد از شهادت، من تازه او را تمام و کمال بدست آوردهام و در سایهسار حضور اوست که روزگار میگذرانم و خدا را از این بابت شاکرم.