اسیر عراقی، چند ساعتی که سرش را روی شانه های حاج کاظم گذاشته بود، به یاد آورد و با خود گفت حتماً حسابم را می رسد و بعد از راننده پرسید: «فرمانده شما، چطوری نیروها را تنبیه می کند؟» راننده که حال و روز اسیر عراقی را درک می کرد، از ته دل خندید و گفت: «نگران نباش فرماندهان ما، با فرماندهان شما فرق دارند. حاج کاظم تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده.» اما اسیر عراقی، همۀ اینها را یک شوخی فرض کرده بود.