برش نوزدهم

برش نوزدهم

برش نوزدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ دلتنگی برای تظاهرات

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دو روزی مهمان خانه‌ی عمه بودیم. امّا روز سوم دل‌مان برای شلوغ‌بازی و تظاهرات حسابی تنگ شده بود. کوچه‌های خلوت روستا شور و شوق انقلابی نداشت.

برش نوزدهم کتاب "روی جاده رملی"/ عقرب ها

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: دوستم گفت؛ امروز تصمیم گرفتم بعد از درست کردن کولر، برم سراغ لونه های عقرب ها. چشم هایم گرد شد و پرسیدم: مگه میدونی کجان؟ بدون اینکه نگاهم کند، گفت: صبر کن تا هوا خنک شه، عصری می ریم سراغشون.
طراحی و تولید: ایران سامانه