دخترخاله شهید تعریف میکند: «زمانی که شهید به مرخصی میآمد، همیشه ما بین حرفهایش از شهادت صحبت میکرد و با اطمینان بیان میکرد که خدمت سربازیاش همراه با شهادت وی پایان مییابد.»
پدر شهید تعریف میکند: «شهید کپی شناسنامه خود را تغییر داده بود و سنش از 13 سال به 15 سال تغییر کرده بود و چون رشد بسیار خوبی داشت کسی نفهمید که در حقیقت...»
همسر شهید تعریف میکند: «وقتی میآمد از امامان برایمان صحبت میکرد. خیلی به نماز و واجبات سفارش میکرد. از جبهه میگفت، از توپ و خمپاره، از دوستانش که یکی یکی...»
پدر شهید تعریف میکند: شهید گفت «پدر من چطور میتوانم در جامعهای زندگی کنم که همه مردم آن دارند به جبهه میروند. هرجایی که نگاه میکنم یک شهید میبینم که دارند به میدان جنگ میروند...»
پدر شهید تعریف میکند: «میدانستم فرزندم در این جنگ سالم برنمیگردد. همیشه گریه میکردم و چشمم به در بود که شاید غلام بیاید یا خبری از او برسد، تا اینکه...»
مادر شهید تعریف میکند: «شهید وقتی که با خانوادهاش مینشست به آنها میگفت سعی کنید کارهایتان را برای خداوند عزوجل انجام دهید و فقط برای نزدیکی به خداوند کارهای...»
دوست شهید تعریف میکند: خلیل میگفت «خیلی باید ایمان آدم قوی باشه که اینطور بجنگه»، در واقع الگوی نظامی خلیل، شهید سیّد حمید تقویفر بود. عاقبتش هم مانند خود ایشان...
برادر شهید تعریف میکند: «ایوب تیراندازیاش خیلی خوب بود و هرگز پیش نیامده بود که نتواند هدفش را بزند، برای همین با اینکه ایوب از من کوچکتر است ولی در همه کارهایم الگو قرارش میدهم و راهش را ادامه میدهم.»
پدر شهید تعریف میکند: خواب دیدم که عباس با لباس فُرم سپاه و صورتی آراسته در حالی که یک سبد گل قرمز دست من داد به خانه برگشته است و با خوشحالی میگفت «پدر به آرزوی خود رسیدم و با دست پر برگشتم...»
مادر شهید تعریف میکند: وقتی این صحنهها از تلویزیون پخش میشد، شهید میگفت «من هم باید بروم مادرجان، من باید بروم تا جنگ تمام شود، من باید پوزه صدام را به زمین بزنم.»
دوست شهید تعریف میکند: «در نوجوانی خیلی از رفاقتها با گذر زمان از یاد میروند. اما رفاقت من و خلیل و یکی دیگر از دوستانمان با پایان دوران دبیرستان تازه شروع شد.»
همرزم شهید تعریف میکند: «او عاشق و لایق شهادت بود، شهید از همه لحاظ مخلص به خدا بود. کمتر کسی هست که ایشان را نشناسد و همه بچههای گردان او را جان نثار حسین میخواندند.»
برادر شهید تعریف میکند: «آموزشگاه همه در مورد ارزش شهید و شهادت صحبت کردند. بدون اینکه نامی از کسی بُرده شود و از چند روز قبل گویا همه مردم محله خبر از شهادت شهید را داشتند و ...»
همسر شهید تعریف میکند: «آن شب همکارانش این اجازه را به او ندادند که به خانه بیاید و به ما سر بزند. جالب اینجاست که در همان شب دخترمان به دنیا آمد و ...»
دوست و همدوره شهید تعریف میکند: خلیل طوری از پلهها پایین میرفت که نگران گفتم «خلیل مواظب باش زمین نخوری چرا اینقدر عجله میکنی؟»، بالاخره جواب داد «یکی از بچهها سُر خورده، سریع باید ببریمش دکتر. زود باش تندتر بیا»
مادر شهید تعریف میکند: «زمانی که به جنگ میرفت میگفت «من حقوقی نمیخواهم، همه میگیرند ولی من نمیخواهم پول بگیرم چون این جهاد فی سبیل الله است و کسی هم نباید در راه خدا پول بگیرد.»»