حمید را یادت هست ننه، چند بار او را دیده ای. هر بار که می آمد مرخصی، نامه های بچه ها را می آورد. خانه شان دو سه کوچه پایینتر از ما بود. آخرین بار نامه من و قاسم را که برایت آورده بود، یک سیب رسیده تعارفش کرده بودی.
برق چشم هاش توی جانم هول انداخت. دستم رفت طرف دستگیره در پریدم بیرون. جاده کمی پهن تر شده بود. شروع کردم به دویدن. یک لنگه پوتین توی پایم لق می زد. چند قدم نرفته، کسی توی سرم گفت تنهایش نگذارم.
بنده را با لباس خود دفنم كنيد تا در روز قيامت با همان لباس خود و بدني پاره پاره در برابر سالار شهيدان حسين(ع) حاضر شوم و بگويم حسين جان اگر در كربلاي خونين تو نبوديم امروز به ياد كربلاي تو و براي دين تو اين گونه پاره پاره شدهام.