روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید

روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید
روایتی خواندنی از مادر گرامی «شهید حسین اسلامی»

پسرم «سرباز کوچک »بود...

یک شب از بس که ناراحت بودم و نمی خواستم حسین به جبهه برود، خوابیدم در عالم رویا به خوابم آمد و گفت: مامان انگشت شما را بردم، گفتم کجا بردی؟ گفت: انگشت شما را بردم توی جبهه، بعد از خواب که بیدار شدم متوجه شدم انگشت مرا جوهری کرد، و روی رضایت نامه خودش زده گفتم لعنت بر شیطان این چه کاری بود که کردی؟ می گفت: هیچی مامان من دیگر رفتم «جبهه» و خاطرت جمع باشه...
طراحی و تولید: ایران سامانه