نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - برشی از کتاب
مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" می‌گوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آن‌ها، خودش را پشتم قایم می‌کرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریش‌ریش شد. چشم‌هایم را بستم. یک‌دفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد می‌زد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۵

برش دوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟...ادامه این مطلب را در نوید شاهد زنجان دنبال کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳

کریم محمد علیزاده هوشیار در کتاب «سیزده هزار گلوله» می گوید: کمبود آتش بود. از فرمانده محور جنوبی که فرمانده لشگر ۱۶ بود و فرمانده توپخانه لشگری آن، سرهنگ هوشیار، قبل از عملیات پرسیدم: شما چقدر مهمات دارید؟، گفت: خیلی کم... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۲۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲

کتاب «سیزده هزار گلوله»؛ حاوی خاطرات کریم محمد علیزاده هوشیار جزو ارتشی‌ها که اهل تبریز بود و در زنجان اقامت داشت، است.
کد خبر: ۴۷۷۳۸۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۸

نوید شاهد برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی را منتشر کرد.
کد خبر: ۴۷۷۳۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۸

در قسمتی از کتاب تو هنوز اینجایی که همسر شهید "حسین امینی اُمشی" روایت می کند، می خوانید: «حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند، مناجات آقاامیرالمومنین را خواندم. گفتم:«خداوندا تو می‌دانی» که من با جهاد مخالفتی ندارم،اما آن احساس عجیب، آن بی‌قراری و آن ندای غریب مرا رها نمی‌کرد.»
کد خبر: ۴۷۷۳۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۷

برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی منتشر شد.
کد خبر: ۴۷۶۳۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۱

نوید شاهد زنجان برشی از کتاب "جرعه آخر" را با هدف آشنایی علاقه‌مندان با محتوای این اثر منتشر کرد.
کد خبر: ۴۷۶۳۲۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۴

برشی از کتاب؛
بی‌اختیار صحنه‌ دردناک قیامت برای‌مان تجسّم یافت که زن و کودک، پیر و جوان چگونه می‌گریزند، امّا این بار نه از عذاب فراگیر الهی، بلکه از تجاوز خیانت‌پیشگان هم‌وطنی که در دامن دشمن بودند و با آخرین سلاح‌های پیشرفته برای فتح رؤیا‌ها و آرمان‌های پوچ و وعده داده شده‌ استکبار جهانی و صدام به وطن و ملّت خود حمله و خیانت کرده بودند.
کد خبر: ۴۷۵۷۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۶

برشی از کتاب؛
آماده‌ عقب‌نشینی شدیم. تشنگی و گرسنگی تأثیر خود را گذاشته و نای حرکت را از ما گرفته بود. کلاه آهنی اختیار سر و گردنم را در دست گرفته بود و آن را به هر طرف که می‌خواست، کج می‌کرد. دیگر توان نگه داشتن سر را نداشتم. به نظر می‌آمد که کلاه آهنی ۱۰۰ کیلو شده است. یک نفر داد می‌زد: «زخمی‌ها را جا نگذارید؛ اسلحه‌ها را جا نگذارید...»
کد خبر: ۴۷۵۷۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۶

معرفی کتاب؛
کتاب " مرصاد" بر اساس خاطرات رزمندگان اسلام از عملیات مرصاد توسط علی رستمی تهیه و تدوین شده است.
کد خبر: ۴۷۵۵۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۴

دستم را زیر رد نوری تکان می دادم که از لای در روی فرش افتاده بود. گرد و خاک توی نور پرواز می کرد. صدای خالد، پسر همسایه ی روبروی ما و بچّه ها از کوچه می آمد. صورتم را از پنجره ی رو به حیاط بیرون بردم. باد گرم توی صورتم خورد. صدای قابلمه و قاشق از توی آشپزخانه می آمد.
کد خبر: ۴۶۸۲۳۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۳۰