آشنایی با شهدای استان کرمان

«یادگاری از یک حماسه»

نام و نام خانوادگی: مهدی عرب نژاد

نام پدر: علی

تاریخ و محل تولد: 1/1/1339 – خانوک

شغل: راننده

تاریخ و محل شهادت: 2/1/1362 – دشت عباس

سن هنگام شهادت: 23 سال

«شرح مختصری از بیست و سه بهار زندگی»

مهدی سومین فرزند خانواده بود که در فروردین 1339 در خانوک به دنیا آمد. در سن دوسالگی به بیماری سختی دچار شد؛ به گونه ای که امیدی به زنده ماندنش نبود. اما از آنجا که خدا سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود، شفا یافت. وی دوران شش سالۀ ابتدایی نظام قدیم را در دبستان «علوی» زادگاهش سپری کرد و سپس ترک تحصیل نمود و به عنوان شاگردِ بنّا مشغول کار شد. مهدی  بعد از یک سال، این کار را رها کرد و شاگرد رانندۀ ماشین های سنگین شد و به مرور زمان، رانندگی را آموخت و تبحر پیدا کرد.

وی در بحبوحۀ پیروزی انقلاب، با پخش اعلامیه های حضرت امام«رحمةالله علیه» و شرکت در راهپیمایی ها، انزجارش را از رژیم پهلوی نشان داد. در 24 مهر ماه 1357 در یورش عوامل خود فروختۀ رژیم طاغوت به  مسجد جامع کرمان و به آتش کشیده شدن آن، در برابر آن از خدا بی خبران ایستادگی نموده؛ آن چنان  که پایش تیر خورد.

مهدی در سال 1358 عازم خدمت مقدس سربازی شد و بعد از گذراندن دورۀآموزشی در پادگان «05» کرمان، در قسمت آماد پشتیبانی ارتش در «باغین» مشغول خدمت شد. او پس از پایان خدمت وظیفۀ سربازی، راهی جبهه شد و در عملیات «فتح بستان» حضور داشت.

عملیات «فتح المبین» صحنۀ آخرین حضور مهدی در جبهه بود. او که به عنوان راننده در جبهه خدمت می کرد، در دوم فروردین 1362 در دشت عباس، با اصابت تیر به ناحیۀ گردن، همای سعادت را در آغوش گرفت و به سلسلۀ مردان آفتاب پیوست. پیکر مطهرش در گلزار شهدای خانوک به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

برگهایی زرین از تقویم زندگی بسیجی شهید «مهدی عرب نژاد»

(خاطرات)

«بقیه اش با خدا»[1]

دوساله بود که به سختی بیمار شد؛ به گونه ای که نمی توانست چشمانش را باز کند. او را که خیلی بَدحال و بی رمق بود و روی دستانم افتاده بود، نزد دکتر بردم. دکتر او را نپذیرفت و گفت: امیدی به زنده ماندن این بچه نیست.

با صدایی که از شدت بغض می لرزید، گفتم: آقای دکتر! شفا و عمر دوبارة بچة من در آمپول و داروهای شما نیست، شما لطف کنید و نسخه اش را بنویسید؛ بقیه اش با خدا.

دکتر برایش آمپول تجویز کرد. شب بود که آمپول را به او تزریق کردیم. تمام شب، بالای سرش نشستم و خدا خدا کردم. با طلوع خورشید، حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد.

«مگر ما مُرده باشیم!»[2]

روزهای پُرالتهاب قبل از انقلاب بود و مردم خانوک با تمام وجود در راهپیمایی ها شرکت می کردند و شعار «مرگ بر شاه» سر می دادند. در کوی و برزن روستا پیچیده بود که کولی های طرفدار شاه می خواهند به خانوک بیایند و مردم انقلابی را مورد ضرب و شتم قرار دهند.

مهدی عده ای را دور خودش جمع کرده بود و آنها را تشویق می کرد که با سنگ و چوب و ... به دفاع از خود بپردازند و حساب شاه دوستها را برسند. او با کمک دیگران، عقب کامیون را پر از سنگ و چوب کرده بودند و آمادة پذیرایی از شاه دوستها بودند.

یکی از اهالی به آنها گفت: بهتر است به خانه هایتان بروید، آنها می آیند و سر و صدایی راه می اندازند و وقتی که خسته شدند، می روند.

مهدی گفت: مگر ما مُرده باشیم که آنها بتوانند پایشان را به خانوک بگذارند؛ چه برسد به اینکه بخواهند سر و صدا به پا کنند.

آنها که فهمیده بودند اگر پایشان را داخل خانوک بگذارند، جان سالم به در نمی برند، از تصمیم خود صرف نظر کردند.

«یادگاری از یک حماسه»[3]

در روز فاجعة به آتش کشیده شدن مسجد جامع کرمان، به آنجا رفته بودیم. جمعیت زیادی در مسجد حضور داشتند. مجبور شدیم برای گوش کردن سخنرانی، به پشت بام مسجد برویم. گرمِ شنیدن سخنان واعظ بودیم که ناگهان جمعی از اراذل و اوباش، چماق به دست وارد صحن مسجد شدند و به جان مردم افتادند. آنها گاز اشک آور به داخل مسجد پرتاب کردند و آنجا را به آتش کشیدند.

مهدی که خونش به جوش آمده بود، با عصبانیت گفت: چرا ایستاده اید و کار نمی کنید؟ بیایید به خیابان برویم، شاید کاری از دستمان برآید.

از پشت بام پایین آمدیم و خودمان را به خیابان شریعتی رساندیم. آنجا با پرتاب سنگ و آجر، با مزدوران شاه درگیر شدیم.

من گفتم: از پشت بام مغازه های اطراف، بهتر می توانیم مزدوران شاه را تار و مار کنیم.

مهدی گفت: من ترجیح می دهم در همین جا بمانم و با آنها تسویه حساب کنم.

من و برادرم(حسین) به پشت بام مغازه رفتیم و از آنجا هر چیز که به دستمان آمد، به سر و روی مزدوران شاه پرتاب کردیم. آن روز، دیگر مهدی را ندیدیم. عصر که به خانه رفتیم، دیدیم او در خانه است و پایش مجروح شده. به او گفتیم: چی شده؟ از لحظه ای که از ما جدا شدی، چه اتفاقی برایت افتاده؟

گفت: مأموران شاه مشغول کتک زدن دانشجویی بودند. من هم نیمه آجری برداشتم و به طرف یکی از آنها پرتاب کردم. او هم به من شلیک کرد و تیر به پایم خورد.

محل زخمی که روی پایش حک شده بود، یادگاری از حماسة آن روز بود.

«عمل به قول»[4]

مدتی بود که سیگار می کشید. در نزدیکی خانة ما مغازه داری بود که هنگام نماز، مغازه اش را نمی بست. یک روز مهدی که آمادة رفتن به نماز جماعت شده بود، وقتی کنار مغازه رسید، جلو رفت و به مغازه دار گفت: حاجی! چرا شما موقع نماز، مغازه ات را نمی بندی؟

مغازه دار گفت: اگر مغازه را ببندم، مردمی که برای خرید جنس می آیند، معطل می شوند.

او گفت: خوب، معطل بشوند. نماز خواندن که واجبتر از همه چیز است؛ کار دنیا تمام شدنی نیست.

مغازه دار گفت: من به یک شرط مغازه ام را می بندم و به نماز می آیم.

مهدی گفت: چه شرطی؟

گفت: به شرط اینکه تو سیگار را کنار بگذاری.

مهدی بلافاصله بستة سیگار را از جیبش بیرون آورد و روی زمین انداخت و آنرا زیر پایش لِه کرد و گفت: من قول می دهم دیگر لب به سیگار نزنم.

مغازه دار هم مغازه اش را بست و با مهدی روانة نماز جماعت شد.

مهدی هم به قولش عمل کرد و دیگر لب به سیگار نزد.

«اگر در حال مرگ باشم...»[5]

ماه مبارک رمضان بود. مهدی از ناراحتی معده رنج می برد. هر چه می خورد، بلافاصله بالا می آورد؛ ولی با این حال، روزه می گرفت.

یک روز به او گفتم: تو که حالت خوب نیست و هیچ غذایی توی معده ات بند نمی شود، نباید روزه بگیری.

در جوابم گفت: مادر! من اگر در حال مرگ باشم، روزه ام را می گیرم.

«به خاطر امرِ امام»[6]

مرا خیلی دوست داشت؛ آنقدر به من وابسته بود که هر وقت از سرِ کار می آمد، قبل از هر کاری، سراغم را می گرفت. اگر در خانه نبودم، به خانة همسایه ها و اقوام می رفت و سراغم را می گرفت. یک روز به او گفتم: مهدی جان! تو دیگر برای خودت مردی شده ای، من را می خواهی چه کار؟!

گفت: «مادر! من بدون شما نمی توانم زندگی کنم. باید دائم جلوی چشمانم باشید تا به آرامش برسم.» قبل از پیروزی انقلاب، هر وقت حرف سربازی به میان می آمد، می گفت: مادر! من نمی توانم به خدمت سربازی بروم.

علت را که می پرسیدم، می گفت: من نمی توانم دوری شما را تحمل کنم.

با پیروزی انقلاب، زمانی که جنگ آغاز شد و امام گفت: آنهایی که به سربازی نرفته اند، عازم خدمت شوند و جبهه ها را پُر کنند؛ او که نمی توانست لحظه ای دوری مرا تحمل کند، به خاطر امرِ امام، پا روی احساسش گذاشت و با جان دل، عازم خدمت شد.

«دل و دینم آنجاست»[7]

مدت زیادی از پایان خدمت سربازیش نگذشته بود که تصمیم گرفت به جبهه برود. به او گفتم: هر سه برادرت در جبهه هستند، صبر کن بیایند، بعد تو برو. هر چهار فرزند من که نباید همزمان در جبهه باشند. حداقل یک نفر از شما باید اینجا بماند تا کمک حال ما باشد.

گفت: مادر! وظیفه است، باید بروم. برادرانم برای خودشان رفته اند. دل و دینم آنجاست، باید به جبهه بروم. مادر! امام فرموده: جوانها جبهه را پُر کنند؛ آن وقت شما می گویید که من به جبهه نروم؟! روز قیامت، جواب امام را که نائب بر حق امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است، چه می دهید؟

رفت و بعد از مدتی به مرخصی آمد. تمام مدت، فکر و ذکرش جبهه بود، دائم از جنگ حرف می زد. یک روز به او گفتم: تنها به فکر جبهه نباش، به فکر خودت و کارت هم باش.

گفت: مادر! من نمی توانم حال و هوای جبهه را رها کنم. وقتی که اینجا پشت فرمان ماشین هستم، تمام حواسم به جبهه است. می ترسم آخر، کار دست خودم بدهم و تصادف کنم. مادر! من نمی توانم بی خیال باشم و اینجا بمانم، باید به جبهه بروم.

دیری نپایید که دوباره ساکش را بست و روانة جبهه شد.

«اقتدا به امام»[8]

مهدی در جبهه به سر می برد. یک روز صبح، یکی از فرزندانم از خواب بیدار شد و گفت: مادر! من دیشب خواب دیدم امام خمینی با دو سید بزرگوار به تکیة امام حسین(علیه السلام) آمدند و به نماز ایستادند، شما هم به امام اقتدا کردید و پشت سر ایشان به نماز ایستادید. مادر! تعبیر این خوابم چیست؟

گفتم: انشاءالله خیر است.

دیری نپایید که خبر شهادت مهدی در کوی و برزن خانوک پیچید و خواب فرزندم تعبیر شد.

«تابع امر فرمانده ام هستم»[9]

در جبهه به عنوان راننده، خدمت می کرد. کارش رساندن غذا و مهمّات به خطّ مقدم بود. پسرعمویش[10] در سال 60 به شهادت رسیده بود. زمانی که برای آخرین بار عازم جبهه بود، زن عمویش به او گفت: مهدی از تو می خواهم که اینبار انتقام خون علیرضا را بگیری.

وقتی که به منطقه آمد، برخلاف دفعات قبل که راننده بود، خودش را به عنوان نیروی پیاده معرفی کرد تا با گروهانهای رزمی به خطّ مقدم برود. بعد از یک هفته، به دلیل کمبود راننده ـ به خاطر مهارتش در رانندگی ـ فرمانده از او خواست به عنوان راننده انجام وظیفه کند.

وقتی که سخن فرمانده را شنید، علیرغم میل باطنی اش، پذیرفت. از اینکه نتوانسته بود به قولش عمل کند، ناراحت بود. می گفت: من تابع امر فرمانده ام هستم؛ درست است که به زن عمویم قول دادم انتقام خون علیرضا را بگیرم، اما چه کنم که باید از دستور فرمانده اطاعت کنم.

در حال رساندن غذا به نیروها بود که در اثر اصابت گلوله به ناحیة پهلو، شهید شد و به پسرعمویش پیوست.

«برای خدمت کردن آمده ام»[11]

مهدی و برادرش(حسین)[12] در عملیات «فتح المبین» با هم بودند. حسین می گفت: مهدی مهمات را به خط برده و تازه برگشته بود تا استراحت کند. در همین حین، یکی از برادران از بچه ها خواست که یک نفر برای رساندن کمپوت و موادغذایی به خط مقدم، داوطلب شود.

مهدی علیرغم آنکه خسته بود، گفت: من این کار را انجام می دهم.

به او گفتیم: تو الآن از خط برگشته ای، خسته ای.

گفت: مهم نیست، من آمده ام اینجا که خدمت کنم؛ نیامده ام بیکار بنشینم. خدمت کردن، خستگی و حد و مرز نمی شناسد.

وقتی که به سمت خط راه افتاد، از زمین و آسمان آتش می بارید. او موادغذایی را به خط رساند، همانطور که پشت فرمان ماشین در حال پخش کردن کمپوت بین بچه ها بود، مورد اصابت تیر قرار گرفت و قلب مهربانش از تپش ایستاد.

«مادرم را به خانه برسان»[13]

خانة ما در قسمت پایین خانوک بود و خانة پسرم در قسمت بالای آن. یک روز به خانة پسرم رفته بودم، هوا تاریک شده بود که تصمیم گرفتم به خانة خودم برگردم. پسرم در خانه نبود که مرا برساند. پاهایم درد می کردند و پیمودن این همه راه، برایم سخت بود. همین طور که به سختی راه می رفتم، توی دلم خطاب مهدی گفتم: پسرم! تو که خیلی مادرت را دوست داشتی، وسیله ای برسان تا مرا به خانه برساند؛ با این پادرد نمی توانم بروم.

در حال رفتن به آنطرف خیابان بودم که ماشینی کنارم ایستاد و گفت: حاج خانم! شما می خواهید جایی بروید؟

گفتم: بله، می خواهم به خانه ام بروم.

گفت: سوار شوید تا شما را برسانم.

گفتم: شما چه کسی هستی که می خواهی مرا برسانی؟!

گفت: شما سوار شوید تا برایتان بگویم.

سوار شدم، راننده گفت: در خانه نشسته بودم و در افکار خودم غوطه ور شده بودم که احساس کردم شهیدِ شما روبرویم ایستاده. او خطاب به من گفت: بلندشو برو مادر مرا از بالای خانوک به خانه اش برسان. پاهایش درد می کنند و نمی تواند این همه راه را پیاده برود. من هم بلافاصله آمدم تا شما را برسانم.

با آنچه که راننده تعریف کرد، به یقین قلبی رسیدم که شهدا زنده اند.

 



[1] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

[2] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

[3] - راوی: کاظم عربنژاد، برادر شهید

[4] - راوی: کاظم عربنژاد، برادر شهید

[5] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

[6] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

[7] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

[8] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

[9] - راوی: علی اسدی، دوست و همرزم شهید

[10] - شهید علیرضا عربنژاد

[11] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

[12] - برادر شهید که مرحوم شده است.

[13] - راوی: فاطمه اسدی، مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده