پشت کامیون پر از نیرو بود. حاج علی از کامیون بالا رفت و به زور خودش را بین دیگران جا داد . چاره ای نبود خواسته بودیم زرنگی کنیم، ولی حالا اصلاُ جا گیر نمی آوردیم!
نوید شاهد کرمان، «چند شب قبل از عملیات چهار ، نیروها را به طرف منطقه عملیاتی منتقل می کردند ، کامیونها یکی یکی از راه می رسیدند بچه ها را سوار می کردند و راه می افتادند .
جا کم بود و به سختی میشد جابه جا شد من و علی محمدی نسب که بیسیم چی حاجی بود با هم بودیم و هر دومان با حاجی کلی رفیق بودیم .
فکر می کردیم فرمانده هان باید جلو سوار شوند تا هم راحت با شند وهم اینکه سرما اذیتشان نکند و چون ما با حاجی دوست هستیم با دیگران فرق داریم و به واسطه حاجی جلوی ماشین خواهیم نشست، به همین دلیل سر جایمان ایستاده بودیم و بی خیا ل بچه ها را تماشا می کردیم .
چند دقیقه بعد حاج علی خودش را رساند و پرسید : همه سوار شده اند ؟
گفتم : بله – پرسید " پس شما اینجا چکار می کنید ، چرا سوار نشده اید؟ "
گفتیم : ما هم سوار می شویم ، منتظریم ببینیم شما کجا سوار می شوید تا همراه شما باشیم .
گفت : بیایید دنبالم.
پشت کامیون پر از نیرو بود . حاج علی از کامیون بالا رفت و به زور خودش را بین دیگران جا داد .
چاره ای نبود خواسته بودیم زرنگی کنیم ، ولی حالا اصلاُ جا گیر نمی آوردیم ، هر کاری کردیم نتوانستیم سوار شویم ، ماندیم و پیاده رفتیم.»
 
راوی : محمد مهدی فداکار(همرزم شهید)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده