فرزند جانباز کرمانشاهی:
« محمد مهدی کریمی» فرزند جانباز کرمانشاهی« بهمن کریمی» می گوید: من بعد از دوران اسارت پدر به دنیا آمده ام. خیلی به حرف های پدر دقت نمی کردیم. حالا که کلاس چهارم هستم تا اندازه ای آن ها را می فهمم و تصمیم دارم قدر رنج های پدرم و دیگر رزمندگان را بدانم و با مفید بودنم از وطن آنها پاسداری کنم.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، من بعد از دوران اسارت پدر به دنیا آمده ام. سال ها قبل پدرم از دوران جنگ و خاطرات زمان اسارت برایم تعریف می کرد ولی آن زمان خیلی به حرف های پدر دقت نمی کردیم. حالا که کلاس چهارم هستم تا اندازه ای آن ها  را می فهمم و تصمیم دارم قدر رنج های پدرم و دیگر رزمندگان را بدانم و با مفید بودنم از وطن آنها پاسداری کنم.

ادامه راه شهدا و جانبازان افتخاری بس بزرگ است

پدرم در حالی که سعی می کند من متوجه بغض گلویش نشوم آرام و شمرده حرف می زند من هم تلاش می کنم که جا نمانم و حرف هایش را بنویسم: ما در اردوگاهی نزدیک تکریت عراق زندانی بودیم. اردوگاه ده آسایشگاه داشت که در هر آسایشگاه حدود 120 متری، 150اسیر به سر می بردند. وضعیت اسرا از نظر بهداشت و غذا خیلی بد بود، به طوری که اکثر اسرا به بیماری های پوستی مختلف و سوء تغذیه مبتلا شدند.

یک روز که آن را جمعه ی خونین نام گذاری کردیم، بعد از نماز صبح برای آمار حاضر شدیم. عراقی ها غضبناک و بیشتر از حالت عادی در رفت و آمد بودند. آشپز خانه از قسمت آسایشگاه معلوم بود. دیدیم که بعثی ها همه ی مواد غذایی را دور ریختند و آشپز خانه را تعطیل کردند. متوجه شدیم که از صبحانه، نهار و شام خبری نیست. یک ساعت بعد آسایشگاه رو به روی ما را بیرون آوردند آن ها را بدون لباس روی زمین غلتاندند و بعد به جان اسرا افتادند. سپس با لحنی تند و بی ادبانه دیگر اسرا را بیرون کشیدند. ارشد آن ها بعد از توهین های زیادی که نثار خودش کرد، گفت: یک نفر از شما را در حال فرار گرفته ایم چون شما اطلاع ندادید، باید همه را مجازات کنیم. سپس نفرات هر آسایشگاه را جلو در به فاصله 200 متر به خط کردند و دستور سر پایین دادند. هیچ کس حق نداشت بالا را نگاه کند. زیر چشمی نگاه کردم، دیدم حدود صد نفر بعثی کابل به دست در دو ستون از صف اسرا تا آسایشگاه ایستاده اند.

ارشد آنها اعلام کرد هر وقت دو ضربه کابل روی پشت هر نفر خورد. فورا" به طرف آسایشگاه برود هر اسیری که دو ضربه می خورد به طرف آسایشگاه می دوید و عراقی ها از دو طرف به او حمله می کردند. هر دژخیم بعثی تمام حواسش این بود که بیشتر و مطمئن تر بزند. اسرا تا تونل مرگ را می دویدند و خود را به آسایشگاه می رساندند تقریباً بی جان می شدند نیم ساعتی طول کشید تا نوبت به من رسید دو ضربه کابل به من زدند از شدت درد روی زمین افتادم به سختی بلند شدم و به طرف آسایشگاه دویدم. رگبار باتوم ها پشت سر هم بر من فرود می آمد. چندین بار افتادم و بلند شدم بدنم بی حس شده بود. نمی دانم چه طوری به آسایشگاه رسیدم. دوباره از در آسایشگاه، سی، چهل نفر بعثی دیگر تونل مرگ را ادامه می دادند تا این که بچه ها در گوشه ای بی رمق ولو می شدند. کارشان که تمام شد در آسایشگاه را قفل کردند و کنار پنجره ها به مراقبت پرداختند.

کارشان که تمام شد در آسایشگاه را قفل کردند و کنار پنجره ها به مراقبت پرداختند.

اسرا همه از درد می نالیدند، منظره ی وحشتناکی بود. بدن ها کبود، سر و دست های شکسته و چشم های از حدقه بیرون آمده، یکی دو تا که نبود، هر اسیری حداقل شصت، هفتاد ضربه خورده بود.

بعد از ظهر روز بعد در آسایشگاه را باز کردند. خبری از غذا، دکتر و دارو نبود. آن ها انتظار داشتند که ما التماس کنیم و از آن ها چیزی بخواهیم ولی هیچ کس این کار را نکرد. بچه ها با همان وضع خون آلود و اعضای شکسته به خدا پناه بردند.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده