در گفتگو با مادر شهید مدافع امنیت مطرح شد؛
يکشنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۰۹
زینب خسروی در گفتگو با نوید شاهد گفت: تنها چیزی که به من آرامش می‌بخشد، این فکر است که مهدی در راه هدف و آرمانش که همانا ولایت و رهبری بود جانش را فدا کرد و با عشق عجیبی که به حضرت زهرا (س) داشت همواره در آرزوی شهادت بود.

به گزارش نوید شاهد استان قم، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «این شهدا، حافظ امنیّتند. دشمن می‌خواهد امنیّت را از بین ببرد؛ می‌خواهد همین نقطه‌ی قوّت واضح را از جمهوری اسلامی بگیرد؛ لذا با اینها خیلی دشمنند.»

شهادت فرزندم در مسیر ولایت و امنیت مایه آرامش من است

«شهید مهدی زاهدلویی» شهید مدافع امنیت قم، متولد 30 دی‌ماه سال 1381 و فرزند اول خانواده زاهدلویی بود که یک برادر چهارده ساله و یک خواهر شش ساله نیز داشت. او که فرزند ارشد خانواده بود در یکی از روزهای بسیار سرد زمستان 1381 در شبی بشدت برفی و در شب ولادت آقا امام رضا (ع) در بیمارستان ولیعصر زنجان چشم به این دنیا باز کرد.

نوزادی شیرین که از همان لحظه تولد خود را در دل همه جای می‌کرد، تا آنجا که پرسنل بیمارستان در مدت یک هفته بستری بودن ما در بیمارستان همه برای دیدنش می‌آمدند. به خواست مادرش که ارادت ویژه‌ای به حضرت مهدی (عج) داشت نامش را مهدی گذاشتند و این نام زیبا عشق به اهل بیت را از همان کودکی با زندگی مهدی عجین کرد. در ادامه گفتگو با مادر این شهید والامقام را می‌خوانید.

دوران کودکی

زینب خسروی، مادر شهید زاهدلویی در این گفتگو با اشاره به کودکی شهید عنوان کرد: مهدی فرزند اول من و پدرش بود و چون من خیلی کم سن و سال بودم خیلی سخت متولد شد ولی با آمدنش زندگی ما را به کلی تغییر داد.

مهدی از همان کودکی بسیار خوشرو و مهربان بود و ادبش در مقابل بزرگتر و محبتش به کوچکتر مثال زدنی بود. بقدری با بچه‌ها مهربان و خوش‌رفتار بود که بارها پیش می‌آمد، خواهرانم فرزندانشان را پیش مهدی می‌گذاشتند تا از آنها نگهداری کند و مهدی هم با کمال میل و عشق این کار را انجام می‌داد.

خاطرم هست یک بار که برای کاری همراه پدرش به زنجان رفته بودم، همه بچه‌ها را اینجا جمع کرده بود و حتی غذا هم برایشان درست کرده بود و همین دور هم بودن یکی از بهترین خاطرات آنها را رقم زده بود که همیشه بازگو می‌کردند.

من و پدرش همراه کاروان رفتیم و مهدی را به همراه علی اصغر در خانه گذاشتیم و تا برگردیم او هم از خود و هم از برادرش به خوبی مراقبت کرده بود و به تمام کارهای خانه از جمله پخت غذا و نظافت منزل رسیده بود و در عین حال درسش را هم خوانده بود... مهدی علاوه بر وظایف پسری، جای دختر نداشته من هم کمک حالم بود تا اینکه نازنین زهرا متولد شد.

دوران تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه  شهید محمود تهرانی و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید باهنر و دبیرستان را در رشته علوم انسانی و در مدرسه شهدای نیروگاه گذراند.

مهدی از همان نوجوانی به طلبگی علاقمند بود و اخلاق و رفتار و روحیه‌اش هم با طلبگی هم‌خوانی داشت. خاطرم هست پس از پایان تحصیلات دبیرستان، یک روز پیش من آمد و گفت:  می‌خواهم در حوزه ثبت نام کنم، آیا شما موافق هستید؟ من که خودم هم علاقمند بودم مهدی در این راه باشد، یا خوش‌حالی اعلام موافقت کردم و همین باب حضور او در حوزه را گشود!

قرار بود در پنجم مهرماه سال 1401 کلاس‌هایش در حوزه شروع شود که با زخمی شدنش این حضور به تعویق افتاد و نهایتا با شهادت او در سال 1401 یک شبه ره صدساله رفت!

فرزند هیئت و بسیج

وی از فعالیت‌های فرزند شهیدش در محافل هیئت و حضورش در پایگاه بسیج افزود: مهدی فرزندی بود که از همان ابتدا همراه خودم در هیئت، دعای توسل و دعای کمیل می‌بردم و همین حضورش در این محافل او را با عشق اهل بیت مانوس کرده بود و همینطور که رشد می‌کرد و بزرگ می‌شد، این عشق هم عمق بیشتری پیدا می‌کرد تا آنجا که مهدی بیشتر زمانش را در هیئت می‌گذراند و بیشترین دغدغه‌اش این بود که بتواند دوستان و همسن و سالانش را هم با اهلبیت آشنا کند و آنها را در مراسم مذهبی با خود همراه سازد.

من با اینکه خانه‌دار و درگیر نگهداری از فرزندان بودم در بسیج مسجد محله‌مان عضو بودم و همین باعث شد، مهدی از همان دوران کودکی با بسیج و فرهنگ بسیجی آشنا شود. دانش آموز بود، که به عضویت بسیج دانش آموزی درآمد و با عشق در راه بسیج حرکت کرد تا آنجا که جانش را هم به عنوان یک بسیجی تقدیم ایران و نظام جمهوری اسلامی کرد.

خاطرم هست در دوران کرونا بشدت برای خدمت‌رسانی فعال بود و از تهیه و توزیع ماسک و مواد ضد عفونی‌کننده گرفته تا پخش اقلام غذایی، برای نیازمندان در همه این‌ها پر تلاش حضور داشت و حتی از ما هم برای انجام این خدمات کمک می‌گرفت.

بشدت به رعایت عدالت و حقوق دیگران حساس بود و از تبعیض عجیب تنفر داشت... یادم هست یک بار که وظیفه بسته بندی اقلام غذایی نیازمندان در دوران کرونا را به او واگذار کرده بودند، دغدغه اصلی‌اش این بود که همه بسته‌ها باید با ترازو آماده شوند که نکند بسته‌ای کوچکتر از بقیه باشد و حقی از کسی ضایع شود!!

در کلام و رفتار همواره پشت ولایت و رهبری بود و با آنکه سن چندانی نداشت با قدرت استدلال خوبی که داشت در مباحث سیاسی شرکت می‌کرد و تلاش می‌کرد، افراد مختلف را در مسیر انقلاب و رهبری هدایت کند و خداروشکر در این راه هم بسیار موفق بود.

اغتشاشات شهریور

زینب خسروی در این گفتگو خاطراتی را از روزهای اغتشاشات شهریور 1401 در محله نیروگاه قم بیان کرد و گفت: خاطرم هست محرم و صفر سال 1401 را که مهدی عجیب بیقرار بود و لحظه لحظه‌اش را در حسینیه و هیئت می‌گذراند. احساس می‌کنم که روحش به این اتفاق آگاه شده بود، چرا که مهدی آن مهدی سال‌های قبل در محرم و صفر نبود!!

در طول روز در هیئت و مشغول انجام کارهای مربوط به آن بود و تا نیمه شب هم به پخش غذای نذری درب منزل فقرا و نیازمندان می‌پرداخت... یادم هست همسایه‌های نیازمندمان را هیچ وقت از یاد نمی‌برد و امکان نداشت شبی از هیئت برای آنان هم غذای نذری نیاورد؛ همین روحیه و خلق و خوی مهدی، هر روز بیشتر مرا به او وابسته می‌کرد و با وجود آنکه فرزندم بود از او درس زندگی می‌گرفتم.

یادم هست 29 شهریور ماه سال 1401 و اوج اغتشاشات بود که در حالی که همه در خانه بودیم از بسیج با موبایل مهدی تماس گرفتند. فرمانده پایگاه بسیجی بود که مهدی در آن عضویت داشت و از مهدی خواست که به همراه دوستانش برای کمک به آرام کردن منطقه سید معصوم بروند! من که شاهد گفتگوی آنها بودم، گفتم: مهدی نرو خیلی خطرناک است! چیزی نگفت اما جایی هم نرفت... تا ناهار را که خوردیم یکی دو ساعتی استراحت کرد و ساعت 4 بعد از ظهر بود که از خانه خارج شد!

ساعت 11 شب بود که برگشت خانه در حالی که بشدت خسته بود. تلویزیون را روشن کرد و اخبار شبکه قم را آورد که دیدیم چقدر شهر شلوغ بوده و تازه همان وقت گفت: من هم برای آرام کردن شهر همراه بسیجی‌ها بودم!

من که تازه فهمیده بودم او در چه خطری قرار گرفته شروع کردم به بحث کردن که چرا رفتی؟نگفتی اتفاقی برایت بیفتد من چه کنم؟...مهدی با استدلال جوب من را می‌داد اما گوش من شنوای این حرف‌ها نبود؛ مهدی و برادر کوچکش یک طرف و من یک طرف... این بحث یک ساعتی بدون نتیجه ادامه یافت و من که بشدت نگران مهدی بودم  فقط حرف خودم را تکرار می‌کردم که حق نداری بروی!!!!

دلشوره‌های مادرانه

او خاطرات ایام اغتشاشات و دلشوره‌هایی که نسبت به فرزندش داشته است را اینچنین بیان کرد: سی‌ام شهریورماه ظهر با مهدی تماس گرفتم و گفتم کی برای ناهار می‌آیی؟ گفت: شما ناهارتان را بخورید من فعلا کار دارم و نمی‌توانم بیایم! ساعت 5 بعد از ظهر بود و من آماده رفتن به روضه شده بودم که مهدی آمد... خواستم برایش ناهار را آماده کنم که گفت: خودم آماده می‌کنم شما به روضه‌تان برسید! دلم نیامد؛ غذا را برایش گرم کردم و سفره را انداختم! اینقدر فکرش درگیر اغتشاشات بود، غذا را شتباها داخل کابینت گذاشته بود، بجای اینکه سر سفره بیاورد و بی اختیار دنبال غذا می‌گشت! غذا را در کابینت پیدا کردم و برایش آوردم، اما باز هم درک درستی از حال روحی بهم ریخته مهدی نداشتم!

غذا را به مهدی دادم و به قصد روضه عازم امامزاده سید معصوم شدم. در میانه راه به دو نفر از همسایگان برخوردم که گفتند جلوی امامزاده خیلی شلوغ است و اصرار کردند که برای روضه امروز به امامزاده نروم! منم به حرف آنها گوش کردم و به جای روضه به خانه خواهر بزرگم رفتم.

یک ساعتی در خانه خواهرم بودم و بعد به خانه خودمان برگشتم. تازه رسیده بودم و همسرم هم برای گرفتن آب شیرین بیرون رفته بود و گوشی‌اش را در خانه گذاشته بود! گوشی همسرم چند بار زنگ خورد... پسر عموی همسرم بود، اما من بدون اجازه همسرم جواب تلفن را ندادم اما دلشوره عجیبی گرفته بودم!

همسرم که آمد با پسر عمویش تماس گرفت و او در مورد مهدی توصیه کرد که مراقبش باشید و نگذارید بیرون بیاید! نگو در همان زمان مهدی زخمی شده بود و او مهدی را دیده بود و حالا می‌خواست بداند آیا ما مطلع شده‌ایم یا نه!

چند دقیقه‌ای نگذشته بودم که زنگ خانه را زدند و دیدم که برادرم آمده است! تا چشمم به برادرم افتاد مطمئن شدم که خبری شده است! با اصرار و التماس خواستم که واقعیت را بگوید و او هم که چاره‌ای نداشت گفت: سنگی به پهلوی مهدی اصابت کرده و زخمی شده است و در بیمارستان اما صادق (ع) بستری شده است!

شهادت

زینب خسروی مادر این شهید والامقام از روز شهادت شهیدش نقل کرد: همانروز ضربت خوردن مهدی، با همسرم به طرف بیمارستان راه افتادیم، همه جا بشدت شلوغ بود و از هر خیابانی که می‌رفتیم بسته بود. بعد از کلی دور زدن، نهایتا خود را به بیمارستان و بالای سر مهدی رساندیم!

بهوش بود و با من و پدرش صحبت کرد و گفت که نگران نباشید خوب می‌شوم! کاش در مورد وضعیتش بیشتر می‌پرسدیم! باور نمی‌کردیم که حالش اینقدر بد باشد! ساعت 10 شب بود که او را به اتاق عمل بردند و تا حدود ساعت 2 بامداد عملش طول کشید! بعد از عمل ما به خانه برگشتیم تا صبح دوباره برای دیدارش برویم... غافل از این که مهدی بعد از عمل بهوش نیامده بود!

در مسیر بیمارستان بودیم که با بیمارستان تماس گرفتم تا اگر مهدی چیزی لازم دارد بگیریم و به بیمارستان برویم که پرستارش گفت: هنوز بهوش نیامده است، همانجا دنیا بر سرمان خراب شد، گویا سر مهدی هم ضربه خورده بود و به خاطر همین آسیب بعد از عمل بهوش نیامده بود!

هشت روز را در بیمارستان قم در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود. روز هشتم که برای ملاقات مهدی رفته بودم، پزشک او را دیدم و احوال مهدی را جویا شدم. دکتر گفت: پسرت خیلی قوی است، اما چاقو را ناجوان‌مردانه به او زده اند... چاقو را در شکم و سینه چرخانده‌اند و ریه و کلیه و همه را نابود کرده‌اند؛ تازه آنجا بود که فهمیدم چه بر سر مهدی من آمده است!

چند روز بعد، برای ادامه درمان مهدی، با آمبولانس به تهران و بیمارستان بقیه‌الله انتقال یافت و یک شب هم در آن بیمارستان بستری بود. فردای روز انتقالش به بیمارستان بقیه‌الله بود که از صبح دلشوره بدی داشتم و هر چقدر به بیمارستان زنگ می‌زدم، کسی جوابگو نبود! از برادرم خواستم که او هم زنگ بزند اما باز هم بی فایده بود!

تا حدود ظهر کسی جوابگو نبود؛ تا این که نهایتا پرستاری گوشی را برداشت و از من پرسید چه نسبتی با بیمار دارم و وقتی گفتم: مادرش هستم، گفت: اشتباه شماره گیری کردی، چند مرتبه این مسئله تکرار شد و من دیگر مطمئن بودم اتفاقی برای مهدی افتاده است!

به هر کسی که دسترسی داشتم زنگ زدم، از پزشک مهدی گرفته تا فرمانده پایگاه و... اما هیچکس جواب نداد! در همین گیر و دار بودم که همسرم به خانه آمد... پرسیدم چرا حالا آمدی؟! گفت: برادرت تماس گرفت گفت مهدی عمل دارد و باید به تهران برویم! من دیگر حرف کسی را باور نمی‌کردم و احساسم می‌گفت که مهدی شهید شده است!!! تا به بیمارستان رسیدیم دیگر چیزی نمیفهمیدم و از دنیای اطرافم جدا شده بودم؛ فقط و فقط مهدی از لحظه تولد تا همان روز که در بیمارستان می‌گفت: نگران نباش مامان، خوب می‌شوم از جلوی چشمم می‌گذشت!!

حرف آخر

وی کلامش را اینگونه به پایان رساند: مهدی پسری با انگیزه و پر از شور زندگی و امید به آینده بود و من هرگز نمی‌توانم درک کنم که چگونه می‌توانند به چنین جوانی آسیب برسانند و ما را یک عمر در داغ فراغش بسوانند.

تنها چیزی که به من آرامش می‌بخشد، این فکر است که مهدی در راه هدف و آرمانش که همانا ولایت و رهبری بود جانش را فدا کرد و با عشق عجیبی که به حضرت زهرا (س) داشت همواره در آرزوی شهادت بود؛ باشد که پیش بی بی حضرت زهرا (س) شفاعت ما را هم بکند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده