امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۱۱
نوید شاهد: فقط مانده بود خونين‌شهر. از شمال تا منطقه ي طلاييه جلو رفته بوديم و در کوشک به جاده ي زيد حسينيه رسيده بوديم و الحاق انجام شده بود. جاده ي اهواز به خونين‌شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حميد هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روي يک خط قرار داشتند.

ناگفته های جنگ(34)؛ حماسه فتح خرمشهر

فقط مانده بود خونين‌شهر.
از شمال تا منطقه ي طلاييه جلو رفته بوديم و در کوشک به جاده ي زيد حسينيه
رسيده بوديم و الحاق انجام شده بود. جاده ي اهواز به خونين‌شهر هم کاملاً
باز شده بود. پادگان حميد هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روي يک خط قرار
داشتند.



در اينجا، نقص ما وضعيت دشمن در خونين‌شهر بود. بين خونين‌شهر و شلمچه،
دشمن مثل يک غده ي سرطاني هنوز وجود داشت. يکي از مهمترين حوادثي که رخ داد
و من سعي مي‌کنم اين حادثه را خوب تشريح کنم، مرحله ي آخر عمليات ماست.



از عقب جبهه گزارش مي‌شد که مردم با اينکه مي‌دانند حدود 5000 کيلومتر آزاد
شده و حدود 5000 نفر هم اسير گرفته‌ايم، و عمده ي استان خوزستان آزاد شده،
ولي مرتب تکرار مي‌شود: خونين‌شهر چه شد؟



يعني تمام عمليات يک طرف، آزادي خونين‌شهر طرف ديگر. براي خودمان هم اين
مطلب مهم بود که به خونين‌شهر دست پيدا کنيم. مي‌دانستيم اگر خونين‌شهر را
نگيريم، دشمن همان‌طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرد، در محور
ارتباطي خونين‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهاي سخت مي‌کند و ما ديگر
نمي‌توانيم به اين سادگي به اين هدف برسيم.



چندين شور عملياتي با فرماندهان و اعضاي ستادمان انجام داديم. قرارگاه
کربلا اداره‌کننده ي منطقه بود. نتيجه که نگرفته بوديم هيچ، مطالبي که
فرماندهان از وضع يگانهايشان مي‌گفتند، نمايان مي‌ساخت که بايد به سرعت
نيروها را بازسازي کنيم. يعني بايد عمليات را متوقف مي‌کرديم و مي‌رفتيم
بازسازي کنيم؛ چون توان و رمقي براي واحدها باقي‌نمانده بود. حتي يکي از
فرماندهان ارتش مي‌گفت: ما اينقدر وضع‌مان خراب است چون با تفنگ ژ 3 کار مي‌کردند و تفنگ ژ 3
نگهداري مي‌خواهد. اگر بعد از تيراندازي و مقداري کار پاک نشود، گير
مي‌کند که تفنگهايمان تيراندازي نمي‌کند. چون سربازها نرسيده‌اند
تفنگهايشان را پاک کنند.



رفتيم به اتاق جنگ. اعضاي ستادمان رفتند و من و فرمانده ي سپاه، تنها شديم.
دوتايي حالت عجيبي پيدا کرده بوديم، از بس فشار روحي و رواني به ما وارد
شده بود. لشکرهايي که در اختيار داشتيم اسم‌شان لشکر بود ولي از رمق افتاده
بودند.



در اينجا، خداوند يک امداد عظيم نصيب ما دو نفر کرد. براي من، اين امداد از
عظيم‌ترين امدادهايي است که در سراسر مدتي که در جبهه بودم، از آن بالاتر
را احساس نکردم. در اين امداد، به يک طرح رسيديم. وقتي که با هم در ميان
گذاشتيم، بين ما يک ذره ،بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفي داشته باشيم.
اصلاً دو مسؤولي بوديم که يک فکر و يک طرح واحد را داشتيم. صحبت که
مي‌کرديم، نشان مي‌داد اين ياري خداوند نصيب‌مان شده است؛ البته به برکت
سعي و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت‌سر آنها بوديم و جلويشان نبوديم.



چشمهايمان از خوشحالي درخشيد. مثل اينکه کار تمام شده بود. حالت جالبي است
که فرماندهي مطمئن باشد طرحي که مي‌خواهد به اجرا دربياورد، در اين طرح
اطمينان پيروزي هست. يعني ما پيروزي را در آن جرقه ي ذهني که به وجود آمد،
ديديم.



دوتايي با هم صحبت کرديم. مشکل کار در اين بود که اين طرح را چطور به
فرماندهان ابلاغ کنيم. با آنان بحثهاي ديگر کرده بوديم و حالا يکدفعه اين
طرح را مطرح مي‌کرديم. در ذهن‌مان بود که مي‌گويند مشورتهايمان چطور شد؟
مخصوصاً بچه‌هاي سپاه، اهل بحث و مشورت و اين چيزها بودند و فکر مي‌کرديم
اگر يک موقع چيزي را في‌البداهه بگوييم، ممکن است برايشان سنگين باشد.



خداوند ياري کرد و گفتم: من اين را ابلاغ مي‌کنم.



يعني مسؤوليت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقاي محسن رضايي هم قبول کرد و گفت:
اشکالي ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنيد.



از قرارگاه‌مان که در شرق کارون بود، آمديم به طرف غرب کارون و خودمان را
رسانديم به قرارگاه جلويي که نزديکي‌هاي خرمشهر بود. قرارگاه موقتي بود. به
فرماندهان ابلاغ کرديم که سريع بيايند و جمع شوند. آمدند و جمع شدند. اين
جلسه، از تاريخي‌ترين جلسات است. از نظر نظامي، چون آشنا بودم، مي‌دانستم
که براي ارتشي‌ها مشکل نيست. منتها بچه‌هاي سپاه، چون نظامي‌هاي انقلابي
جديد بودند، بايد ملاحظه مي‌شدند. براي اينکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را
طوري گفتم که احساس کنند فرصتي براي بحث نيست و به عبارت ديگر، دستور
ابلاغ مي‌شود و بايد فقط براي اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر مي‌خواست
فاصله بين عمليات بيفتد اين طرح خراب مي‌شد. گفتم: من مأموريت دارم
.اين‌طور گفتم که خودم را هم به عنوان مأمور قلمداد کنم که تصميم فرماندهي
کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش مي‌کنم خوب گوش کنيد و اگر سؤال داشتيد
بپرسيد تا روشن‌تر توضيح بدهم، مأموريت را بگيريد و سريع برويد براي اجرا.



مأموريت چه بود؟ آن مسأله فرعي است. حالت جلسه مهم بود.



محکم مأموريت را ابلاغ کردم. در يک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتي
که فکر مي‌کرديم، پيش آمد. اولين کسي که صحبت کرد، برادر شهيدمان که
ان‌شاءالله جزو ذخيره‌ها مانده باشد احمد متوسليان بود. فرمانده ي تيپ 27
حضرت رسول(ص) بود. ايشان در اين چيزها خيلي جسور بوده. گفت: چه جوري شد؟!
نفهميديم اين طرح از کجا آمد؟



منظورش اين بود که اصلاً بحثي نشده، يکدفعه شما تصميم گرفتيد و طرح را
ابلاغ کرديد. من گفتم: همين‌طور که عرض کردم، اين دستور است و جاي بحث
ندارد.



تا آمديم از ايشان فارغ شويم، شهيد خرازي صحبت کرد، احتمالاً احمد کاظمي هم
صحبت کرد من يک خرده تندتر شدم و گفتم: مثل اينکه متوجه نيستيد. ما دستور
را ابلاغ کرديم، نه بحث را.



از آن ته ديدم آقاي رحيم صفوي با علامت دارد حرف مي‌زند. توصيه به آرامش
مي‌کرد. خودش هم لبخندي بر لب داشت و به اصطلاح مي‌گفت مسأله‌اي نيست. هم
متوجه بود که اين‌طور بايد گفت و هم متوجه بود که اين صحنه طبيعي است، بايد
تحملش کرد.



آنچه مرا بيشتر ناراحت کرد، گفته‌هاي يک سرهنگ ارتشي بود. از عناصر ستاد
خودمان هم بود؛ از استادان دانشکده ي فرماندهي و ستاد. ستاد خوبي هم بود،
به نام سرکار سرهنگ محمدزاده . ايشان گفت: ببخشيد جناب سرهنگ. ما راهکارهاي
زيادي براي عمليات داديم. اين جزو هيچ‌کدام از راهکارها نبود.



في‌البداهه خداوند به زبانم چيزي آورد که به درد اين ارتشي بخورد و به زباني باشد که او بفهمد.



گفتم: من از شما تعجب مي‌کنم که استاد دانشکدة فرماندهي و ستاد هستيد و
چنين سؤالي مي‌کنيد. مگر نمي‌دانيد تصميم فرمانده در مقابل راهکارهايي که
ستادش به او مي‌دهد، از سه حالت خارج نيست. يا يکي از راهکارها را قبول
مي‌کند و دستور صادر مي‌کند. يا تلفيقي از راهکارها را به دست مي‌آورد و آن
را ابلاغ مي‌کند. يا هيچ‌کدام از آنها را انتخاب نمي‌کند و خودش تصميم
مي‌گيرد. چون او بايستي به مسؤولين بالا و خدا جواب بدهد. فرمانده ملزم به
تصميم‌گيري و اتخاذ تدبيري است که پيش خدا جوابگو باشد، نه پيش انسانهاي
ديگر. اين حالت سوم است.



من که غافل شده بودم، در اثر برخورد رواني برادر رحيم صفوي، يک خرده تحمل
خودم را بيشتر کردم. داشتم نااميد مي‌شدم و فکر مي‌کردم اين جلسه به کجا
مي‌انجامد. به خودم گفتم: در نهايت، به تندي دستور را ابلاغ مي‌کنم.
بالاخره بايد اجرا شود. ميدان جنگ است و بايستي يک خرده روح و روان هم
آماده باشد.



خداوند متعال مي‌فرمايد: فان مع‌العسر يسرا. (سوره الانشراح آيه ي 4) او ما
را کشاند تا نقطه ي اوج سختي و يکدفعه آساني را نازل کرد؛ بدون اينکه
خودمان نقش زيادي داشته باشيم. جريان جلسه يکدفعه برگشت. برادر احمد
متوسليان گفت: من خيلي عذر مي‌خواهم که اين مطلب را بيان کردم. ما تابع
دستور هستيم و الان مي‌رويم به دنبال اجرا. هيچ نگران نباشيد.



برادر خرازي هم همين‌طور. همه‌شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به
تقويت فرماندهي براي اجراي دستور. اينطور که شد، گفتم: بسيار خوب. اينقدر
هم وقت داريد. سريع برويد براي عمليات آماده شويد و اعلام آمادگي کنيد.



اينها که رفتند، يکدفعه غبار غمي دل مرا گرفت. خدايا، با اين قاطعيتي که در
ابلاغ دستور نشان دادم، با اين شرايطي که توي جلسه به وجود آمد و بعد هم
خودت حلش کردي، حالا اگر اين طرح نگرفت، آن‌وقت چکار کنيم؟ دفعه ي بعد، توي
اتاقهاي جنگ، نمي‌شود اينطور دستور داد، چون ياد صحنه‌هاي قبلي مي‌کنند.



به آخر خاطرات اين عمليات که برسيم، مي‌بينيد خداوند متعال چطور ياري و
نصرتش را بر ما وارد کرد و ما از شکرگزاري به درگاه خدا، براي نعمتهايي که
به ما داده، غافليم.



طرح چه بود؟ آن طرحي که به عنوان جرقه ي اميد و امداد الهي در ذهن خود
احساس کرديم، اين بود که گفتيم درست است ما 25 روز است در حال جنگيم و
فرماندهان مي‌گويند که بريده‌ايم و نيروهايمان بايد بازسازي شوند ولي اين
را نمي‌توانيم ناديده بگيريم که اگر قرار باشد خونين‌شهر آزاد شود، الان
بايد آزاد شود. اين را هم مي‌دانيم که نيرويش را نداريم که آزادش کنيم ولي
حداقل مي‌توانيم خونين‌شهر را محاصره کنيم. يعني از يک جايي برويم بين
خونين‌شهر و شلمچه. آن دفعه که نتوانستيم از شلمچه برويم، حالا از يک جاي
ديگر مي‌رويم که آسانتر باشد و اعلام کنيم خونين‌شهر را محاصره کرده‌ايم.
همين باعث مي‌شود که نيروها بيشتر و زودتر به جبهه بيايند و ما تقويت شويم.



اين‌طور توي ذهن ما بود. آنچه به ذهن آمده بود، اين بود. تصويري از
آزادسازي نبود. بلکه محاصره ي خونين‌شهر بود تا در قدم بعدي شهر آزاد شود.



محور را انتخاب کرديم. بهترين و سهل‌الوصول‌ترين محور براي چنين حرکتي،
جاده ي خرمشهر به اهواز و شرق آن يعني رودخانه ي عرايض بود. بايد از
رودخانه هم رد مي‌شديم. عمق عمليات چهار پنج کيلومتر بيشتر نبود. نيروها
بايد عبور مي‌کردند و خودشان را به اروند مي‌رساندند و ما اعلام مي‌کرديم
که خونين‌شهر را محاصره کرده‌ايم. در حالي‌که اين محاصره کامل نبود. يک بخش
از خونين‌شهر( جنوب شهر) را اروند‌رود تشکيل مي‌داد که آن طرفش دشمن بود.
دشمن مي‌توانست به راحتي، با توپخانه، از آن‌طرف بکوبد. همه ي آتشها هم
مي‌رسيد؛ از خمپاره گرفته تا توپخانه. يعني نيازي نداشت توپخانه‌اش را ببرد
آن‌طرف. با داشتن جزاير ام‌الرصاص و سهيل ، خيلي راحت مي‌توانست
پشتيباني‌هايش را هم انجام دهد. ولي ما همين را هم پيروزي مي‌دانستيم.



بايد کدام نيروها را انتخاب مي‌کرديم؟ گفتيم از بين لشکرهاي ارتش و سپاه،
نيروهايي که توان‌شان بالاتر است، انتخاب مي‌کنيم. ديگر نمي‌گوييم قرارگاه
فلان بجنگد. ببينيم توي لشکرها، کدام واحدها وضع‌شان بهتر است، آن را که
سالم‌تر است به کار مي‌گيريم.



اگر اشتباه نکرده باشم چون مسأله خيلي مهم بود، هنوز توي ذهنم مانده از
سپاه تيپ 27 حضرت رسول(ص) بود. تيپ 14 امام حسين(ع)، تيپ هشت نجف و
احتمالاً تيپ فجر (احتمالاً، يعني يک تيپ ديگر هم بود). از ارتش: تيپ يک
لشکر 21 حمزه به فرماندهي سرتيپ شاهين راد و تيپ سه از لشکر 77 خراسان.



اينها با هم سه محور را تشکيل دادند. محور غربي، يعني سمت راست را حضرت
رسول(ص) با تيپ يک از لشکر 21، محور وسطي را تيپ سه لشکر 77 و يک تيپ از
سپاه (احتمالاً همان فجر است). محور سمت چپ که به خونين‌شهر وصل مي‌شد، تيپ
هشت نجف. البته محور سمت راست و چپ اصلي بودند. محور وسط فقط يک مقدار
تعرض مي‌کرد. سمت راست و سمت چپ با دشمن تماس داشتند ولي وسطي فقط از جلو
با دشمن تماس داشت و به آب مي‌خورد.



قرار شد با هم تک کنند و اين کار را انجام دهند. شب، عمليات شروع شد. از
همان اول شب، محور سمت راست به سرعت بريد و رفت جلو. شکاف را ايجاد کرد و
رفت جلو ولي آنقدر جلو رفت که دادش درآمد. مي‌گفت: هنوز سمت چپ من آزاد
است. من دارم، هم از راست مي‌خورم و هم از سمت چپ.



برادر احمد متوسليان داد و بيداد مي‌کرد. دو محور ديگر جلو نمي‌رفتند ما
داشتيم نااميد مي‌شديم. تا صبح هرچه راهنمايي و هدايت شدند، پيش نرفتند.
حدود نماز صبح بود. يادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگي
افتاده بودند. تعداد قليلي توي اتاق جنگ بوديم. نماز را خواندم. ديدم حالم
گرفته شده. چشمهايم باز نمي‌شدند. گفتم بخوابم . ولي دلم نمي‌آمد از کنار
بي سيم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زير نورافکن، ملحفه‌اي پهن کردم. گفتم
دراز بکشم، يک مقدار آرامش پيدا کنم.



بلافاصله خواب سيد عاليقدري را ديدم که با عمامه ي مشکي آمد داخل قرارگاه
ما. صورتش را گرفته بود. چهره‌اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهي به
همه‌مان کرد. همه به احترام بلند شديم و يکپارچه احترام‌مان برانگيخته شد.
ايشان، مثل اينکه کارش را انجام داده باشد و کار ديگري نداشته باشد براي من
هم طبيعي بود گفت: مي‌خواهم بروم، کسي نيست مرا راهنمايي کند.



بلافاصله دويدم جلو و گفتم: من آمادگي دارم.



آمدم ايشان را راهنمايي کردم تا از قرارگاه بيرون بروند. از آنجا هم خارج
شديم. يکدفعه به نظرم اينطور آمد که حيف است اين سيد عاليقدر راه برود،
بهتر است که ايشان را بغل کنم و روي دست خودم بگيرم. همان کار را کردم و
ايشان را روي دستم گرفتم تا راه نرود. همان‌طوري که روي دستهاي من بودند،
با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. اين اظهار محبت، خيلي
من را متأثر کرد و به گريه افتادم. گريه‌ام آنقدر شدت داشت که از خواب
پريدم.



بيست دقيقه از زماني که خوابيده بودم، گذشته بود ولي انگار اصلاً خوابم
نمي‌آمد. حالت خاصي را احساس کردم. همان موقع، توي بي سيم داشتند تکبير
مي‌گفتند. تکبير چه بود؟ دو محور که گير کرده بود، باز شده و رسيده بودند
به اروند. يعني سه محور با هم رسيده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در
پيشروي حل شده بود.



خدا ان‌شاءالله با بزرگان بهشت محشورشان کند، برادر خرازي با کد و رمز
اطلاع داد وضعيت ما خوب است و گفت: توانسته‌ايم حدود هفتصد نفر از نيروها
را متمرکز کنيم. اگر اجازه بدهيد، از اينجايي که دشمن خط محکمي ندارد، بزنم
به خط دشمن، توي خونين‌شهر.



ريسک بزرگي بود. هفتصد نفر چي بود که ما مي‌خواستيم به خونين‌شهر حمله
کنيم؟ بعدش چي؟ حالا خوب هم درآمد ولي بعد چه؟ حالت خاصي بر دنياي ما حاکم
شده بود. زياد خودمان را پايبند مقررات و فرمولهاي جنگ نمي‌کرديم که اين
کار بشود يا نشود. گفتم: بزنيد.



ايشان زد. يک ساعت هم طول نکشيد. ساعت هشت صبح بود که داد و بيداد و فرياد
آنها بلند شد. گفتند: ما زديم، خوب هم گرفته. عراقيها جلوي ما دستها را
بالا برده‌اند ولي تعداد آنها دست ما نيست.



بايد احتياط مي‌کردند و کند به طرف‌شان مي‌رفتند. يک هليکوپتر 214 فرستاديم
بالا که ببينيم وضعيت چه جور است. خلبان فرياد زد: تا چشمم کار مي‌کند،
توي اين خيابانها و کوچه‌هاي خرمشهر، عراقيها صف بسته‌اند و دستها را بالا
برده‌اند.



يعني قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجيبي بود.



نمي‌شد به عراقيها بگوييم شما برويد توي سنگر، ما نيرو نداريم! بالاخره
بايد کارشان را تمام مي‌کرديم. باز خداوند ياري کرد و تدابيري اتخاذ شد که
جالب هم بود. به نيروهايي که در خط داشتيم، گفتيم به صورت دشتبان ، به صورت
صف، يک طرفشان يعني طرف غرب بايستند. منظورمان اين بود که اينها را هدايت
کنيم بيايند روي جاده و از طريق جاده بروند به طرف اهواز. گفتم: فعلاً
پياده بروند به طرف اهواز!



تا اهواز 165 کيلومتر راه بود. ماشين هم نداشتيم که آنها را سوار کنيم.
نيروها با دست اشاره مي‌کردند که برويد توي جاده. اينها هم پشت سر هم آمدند
و رفتند توي جاده. مگر تمام مي‌شدند! آمدن‌شان تا بعدازظهر طول کشيد. هرچه
مي‌رفتند، تمام نمي‌شدند. عصر بود. پرسيدم: بالاخره اين اسرا چه شدند؟



گفتند: ديگر نمي‌آيند.



رفتيم توي خرمشهر و خرمشهر را گرفتيم. آماري به ما دادند. حدود چهارده‌هزار
و پانصد نفر در شهر اسير شده بودند. حالا داخل اين سنگرها، چقدر امکانات و
مهمات و وسايل و تجهيزات و غذا بود، جاي خودش.



خداوند متعال، در اين نمايش قدرت، نشان داد که چه وحشت و رعبي در دل اينها
انداخته. آنها با اينکه هنوز عقبه‌شان قطع نشده بود و با اينکه توي سنگرهاي
مستحکم بودند و با اينکه اگر باز هم به آنها امکانات نمي‌رسيد، اقلاً ده،
پانزده روز ديگر مي‌توانستند مقاومت کنند، ولي خداوند رعبي به دل آنها
انداخت که حتي يک ساعت مقاومت نکردند.



ساعت پنج صبح نيروها به اروند رسيدند و ساعت هفت صبح برادر خرازي پرسيد که
من بزنم؟ و هشت صبح بود که ما به آنها گفتيم دستها بالا. چهارده هزار و
پانصد نفر اسير اينجا داشتيم و حدود پنج‌هزار نفر هم قبلاً داشتيم. اسراي
بيت‌المقدس نوزده هزار و سيصد و هفتاد نفر شدند. حدود يک ماه طول کشيد تا
تک‌تک سنگرها از فشنگ و مهمات و وسائل و خواروبار خالي شد.



بگذريم که در همان فاصله‌اي که ارتباط شلمچه را با خرمشهر قطع کرده بوديم،
دشمن مانورهاي زيادي توي بيسيم مي‌داد. مرتب مي‌گفتند واحد فلان مي‌آيد،
مقاومت کنيد و هيچ‌کس حق ندارد عقب بيايد.



از طرف ديگر، متوجه شديم که تعدادي از سربازها مي‌خواستند از طريق رودخانه فرار کنند. دعوايشان مي‌شود.



توي قايق جا نمي‌شده‌اند. دستور از بالا مي‌آيد هيچ‌کس حق ندارد عقب بيايد که ارتباط قطع مي‌شود و همه‌شان اسير مي‌شوند.



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده