خاطرات شهید محمد رمضانی وشنوه
بسم رب الشهداء و الصدیقین
گوشه ای از دوران رفاقت و دوستی شهید محمد رمضانی با دوست و برادر خود حسن ابرقوئی
من و محمد دو دوست صمیمی و مثل برادر یکدیگر را دوست میداشتیم . از اوایل انقلاب با هم در تظاهرات و قیام مردم شرکت می کرده ایم. یک روز برادر شهید محمد به من گفت:
حسن من امروز یک سرباز آورده ام و من گفتم:
آن برادر سرباز کجا است؟ او را بیاور به منزل و خانه ما، در جوابم گفت:
آن برادر سرباز در منزل دائیم هست جای او خیلی خوب است من با پدر و مادر و برادرانم به منزل حبیب دائی شهید محمد رمضانی رفتیم مقداری پول به آن برادر دادیم و به شام او را دعوت کردیم. بعد از 3 روز دائی محمد آن سرباز را با ماشین خود به کرمانشاه برد چون امام گفته بود که همه سربازها باید از پادگانها فرار کنند محمد هم در اجرای امر امام این کارها را انجام میداد. هر شب محمد به منزل ما می آید و مرا میزد و به خیابان میرفتیم و با مزدوران شاه مبارزه می کردیم تا آن که انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید. باز هم من و محمد و محمدها آرام نبودیم با کسانی که برای مادیات زندگی حرص می زدند و از انقلاب بیزار بودند همیشه درگیر بودیم. هرجائی که این چنین افراد را پیدا می کردیم به کمک یکدیگر آن شخص را به بحث می کشاندیم و تا آنجا که می توانستیم او را راهنمائی و ارشاد می کردیم تا آن موقع که بنی صدر خاین در روز عاشورا در میدان آزادی سخنرانی کرد و با این سخنرانی ها گور خود را کند که بعد از این کار ما مشکل تر شد. یک شب در مسجد صحبت از بدی بنی صدر کردم او را کافر خواندن و عده ای سکوت اختیار کردند و من به نزد محمد آمده و او را به مسجد بردم و بعد از روضه صحبت شروع کردیم چون محمد از من داناتر بود بعضی از آنها را قانع کرد محمد یک سفر به جبهه رفته بود و من هم یک سفر به جبهه رفته بودم و بعد هردو برگشتیم و بعد ا زچند ماه با هم تفاهم کردیم که با هم به جبهه برویم و دین خود را به اسلام عزیز ادا کنیم که فردا نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رو سیاه نباشیم و با هم ثبت نام کردیم و به جبهه رفتیم
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
راوی:حسن ابرقوئی
منبع:اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم