نیمه خرداد و نگاهی به زندگی شهید میرزا عبدالله اشعری در قم؛
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۳۴
نوید شاهد - در خاطرات همسر شهید میرزا عبدالله اشعری می خوانید: میرزا عبدالله با اینکه طلبه نبود، صبح‌ها وضو می‌گرفت و از خانه خارج می‌شد. بعدها فهمیدم هر روز می رود پای درس آقای خمینی می‌نشیند تا از درس آقا بهره بگیرد. آن روز که آقا را دستگیر کردند رنگ به صورتش نبود من فکر می‌کردم که از بین رفت ...در ادامه زندگینامه و خاطرات شهید والامقام را بطور کامل میخوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم، شهدا پیام آوران نور و روشنایی در ظلمات ها می باشند و خون سرخشان مانند گلهای بهاری ثمرات زیادی را به همراه می آورد. تا مردم از نعمت های الهی به خوبی استفاده کنند و راه درست را بشناسند، البته آنها ذخیره های الهی هستند و حضرت دوست خود، آنها را برای شهادت انتخاب کرده است. شهید میرزا عبدالله اشعری در سال ۱۳۱۱ دیده به جهان گشود. تحصیلاتش ابتدایی و شغل او خیاط بود. در آن سالها جنگ و خفقان همه جای ایران را فرا گرفته بود. پدر ایشان در بازار قم مغازه کوچکی داشتند. سربازان انگلیسی همه جا پراکنده بودند و اجناس مغازه ها را غارت می کردند. ایشان برای کسب درآمد زن و فرزند خود را رها کرده و به شهرهای دیگر می رود؛ مدت شش ماه خانواده او از ایشان خبری نداشتند. مادر از غم و اندوه فراوان مریض می شود، فرزندان از مادر جدا می‌شوند، اما معنویت هیچگاه از این خانواده دور نشد. از کودکی مادر با وضو به فرزندان خود شیر می داد.

خاطراتی از زبان همسر شهید اشعری را می خوانید.

درسش را از کربلائیان آموخت؛

وقتی ایشان به سن بلوغ میرسد، همیشه در صف نماز جماعت حاضر می‌شد و همچنین، درمجالس عزاداری امام حسین علیه السلام مکرر این جمله را به زبان می آورد که کاش من کربلا بودم، جانم را فدای آقایم سیدالشهدا می کردم. به روحانیون عشق می ورزید و برای آنها احترام زیادی قائل بود. ایشان درس خود را از کربلاییان آموخته بود. قیام از روز اول فروردین شروع شد. روز عید بود به منزل آمد و گفت: بروید لباس‌های نو را از تن بچه ها بیرون بیاورید، اما امسال عید نداریم؛ به مرکز تشیع به آیات الهی هتاکی و بی حرمتی شده و عده‌ای از طلاب علوم دینی را به خاک و خون کشیدند. ما هر روز شاهد اتفاق های بسیار مهم بودیم. اعتراض روحانیون به قوانینی که به مجلس برده بودند و تجمع مردم و حمله کردن ماموران شاه به مردم تا اینکه به روزهای تاسوعا و عاشورا نزدیک شدیم. در این سه روز ایشان حالتی بسیار آشفته داشت و با پای برهنه از منزل خارج می شد. غروب روز عاشورا به منزل برگشت و از صحبت‌ها و منبر تاریخی که امام در آن روز داشتند موبه‌مو برای ما تعریف می کرد و خوشحال بود که شخصیتی برجسته از علمای اسلام حرف های دل مردم را به شاه تذکر می‌دهد و توطئه طاغوت را برملا می‌کند. تا روز دوازدهم محرم الحرام که مصادف بود با پانزده خرداد که در سحرگاهان روز مخفیانه به منزل امام هجوم بردند و امام را دستگیر کردند، از منزل خارج شد و حلالیت طلبید و گفت: اگر من برگشتم صبحانه میخورم. وقتی جمعیت به طرف حرم می‌رفت که از حال امام جویا شوند، از ساعت ۹ تا ۱۰ صبح به مردم تیراندازی شد.

تحقق یک وعده الهی؛

جنازه ها را به بازماندگان پس ندادند. پس از یک هفته جستجو معلوم شد جنازه ها را به تهران برده و آنها را در مسگرآباد سابق به نام قبرستان بی‌بی‌شهربانو دفن کرده‌اند. شهدای زیادی را به آنجا برده بودند. از تبریز و شیراز و قم و یک شماره روی قبر و یک شماره روی لباس زده بودند. ایشان از خود سه فرزند و چهارمی که در راه بود به یادگار گذاشت. در سن ۲۲ سالگی ازدواج کرد و در سن ۳۰ سالگی به شهادت رسید. پس از شهادت من با این فرزندان خردسال نمی‌دانستم چه باید بکنم؛ به منزل پدرم آمدم ،پدرم هم مریض بود، بچه ها زیاد گریه می کردند، ما سعی میکردیم پدرم متوجه شهادت ایشان نشود؛ من بهت زده شده بودم، تکلیف خودم را نمی دانستم. در اینجا بود که یکی از وعده های الهی تحقق پیدا کرد و این شهید بزرگوار به کمک من آمد ، در حالیکه من بیدار بودم صدای ایشان را شنیدم مرا به اسم صدا زد، به این مضمون گفت: زهرا خانم برو به خانه و زندگی خودت. آنها که در شام بودند، غریب بودند اشعاری می‌خواند، از اسارت امام سجاد حضرت زین العابدین علیه السلام و صدای ایشان کم کم دور میشد؛ آن لحظه یک حالت اضطراب و ترس از حساب کتاب که در روز قیامت همه در پیش دارند مرا فرا گرفته بود، یک لحظه به یاد بی بی حضرت زینب سلام الله علیها افتادم، معجزه آیات قرآن که بر سر نی صدای قرآن خواندن برادر را شنید. عمیقاً به فکر بودم چه باید بکنم؛ این آیه شریفه را خواندم و از جای بلند شدم، ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. فهمیدم تمامی شهدا به وحی متصل هستند، در حالی که من، در آن روزها ۲۱ سال داشتم؛ فرزند بزرگ ما پنج سال داشت، دومی سه سال و سومی یک سال، با آن فرزندی که حامله بودم به منزل خودمان برگشتم، اما همیشه منتظر فرج بودم. میدانستم یک روزی وعده های الهی تحقق پیدا می کند، ولی نمی دانستم کی و چطور!! پس از ۱۵ سال، انتظار به پایان رسید. حضرت امام خمینی با جمع شهدا به ایران تشریف آوردند. یزیدیان رسوا شدند. کاش این طاغوت های زمان روزی به خود می آمدند که شهدا با عالم غیب ارتباط دارند باید روزی جواب گوی این خون های به ناحق ریخته باشند و از آنها سوال خواهد شد.       بای ذنب قتلت

همسر شهید، خصوصیات اخلاقی میرزا عبدالله را اینگونه توصیف کرده است؛

از شاگردی مکتب خمینی، تا شهادت؛

میرزا عبدالله آدم با خدایی بود علاقه اش را به خانواده با پوست و گوشت لمس کرده بودم. نیمه شب ها از صدای گریه و تعرضی که داشت بیدار می شدم، نماز شب می خواند و گریه می کرد. اعتراض می‌کردم، مرد کمی آرام تر، بچه‌ها بیدار می‌شوند و می‌ترسند، اما دست بردار نبود. خانواده‌اش می‌گفتند: از کودکی عاشق امام حسین علیه السلام بوده و در مراسم آن قدر گریه می کرده که از هوش می رفته است.همه آنهایی که برای انقلاب و قیام دل می‌سوزاندند و قدمی برمی داشتند به خاطر ارادتی بود که عاشقانه به امام حسین داشتند و می‌خواستند بیرق قیام امام حسین به زمین نیفتد. میرزا عبدالله با اینکه طلبه نبود، صبح‌ها وضو می‌گرفت و از خانه خارج می‌شد. بعدها فهمیدم هر روز می رود پای درس آقای خمینی می‌نشیند تا از درس آقا بهره بگیرد. آن روز که آقا را دستگیر کردند رنگ به صورتش نبود من فکر می‌کردم که از بین رفت؛ وقتی حالش بهتر شد حلالیت طلبید و رفت. عاشورا بود، با ناراحتی نشستم روی زمین، می‌دانستم آرام نمی‌نشیند. چند روزی بود از او بی اطلاع بودم.

برگی از خاطرات و نحوه شهادت شهید اشعری را می خوانید.

از فراق یار، بیهوش شدم؛

یک روز یکی از دوستانش به خانه ما آمد و گفت: سر سه راه غفاری جلوی ما را گرفتند، ما فرار کردیم به سمت کوچه آبشار؛ مامورها با توپ و تانک سر کوچه، راه مردم را گرفتند و همه را به رگبار بستند؛ بعضی ها درب خانه هایشان را باز گذاشته بودند و ما داخل شدیم، ولی میرزاعبدالله نرفت. می‌گفت: یک گودی وسط کوچه بود. تعدادی تیر خورده بودند و افتاده بودند داخل گودی. ده پانزده نفر کشته روی هم افتاده بود. میرزا عبدالله سرش داخل گودی و بدنش بیرون بود و از دهان و چشم و گوش او خون بیرون می آمد. دیگر چیزی نمی شنیدم، از هوش رفتم. بالاخره با برادرش رفتیم بیمارستان ها، شهربانی، قبرستان‌ها و خیلی جاهای دیگر را گشتیم، خبری ازش نبود. یک روز رفت قبرستان وادی السلام، رئیس آنجا خیلی آهسته انگار می ترسید، گفت: خواهر، ۱۴ نفر را به اینجا آورده اند ولی از تهران آمده اند، تحویل گرفتند و رفتند. با برادر و یکی از دوستانش رفتیم تهران. تا بعد از مدتی تلاش و جست وجو متوجه شدیم در قبرستان بی بی شهربانو دفنشان کرده بودند. اول شک داشتیم گفتیم شاید آنها نباشند، اما...

میهمانی که حضورش، آرام بخش غم هایم شد؛

بعدها اتفاقی می افتاد و خواب های صادقانه ای می دیدم؛ یقین کردم میرزای من در آن قبرستان دفن شده است. جرات نمی کردیم مراسم عزاداری بگیریم. تهدیدمان کرده بودند. ده ماهی بود که امام آزاد شده بودند .برادرها و پدرش به بهانه بزرگداشت او، جلسه قرآن به پا کرده بودند. جمعیت خیلی زیاد آمده بود. نزدیک ۱۰۰۰ نفر. حیاط، بزرگ بود و شور عجیبی به پا بود. همه خالصانه تلاش می کردند. مثل میزبانی که مهمانی خاصی دارد. یک باره خبر آوردند که امام و آیت الله نجفی به سوی خانه ما می آیند؛ بی خود نبود دلم شور میزد. آقا آمدند و نشسته بودند و به عکس میرزا عبدالله نگاه می‌کردند. فردای آن روز مراسم عزاداری برای شهدای ۱۵ خرداد به دستور امام بر پا شد. میرزای من شهید شد و با خون خود ریشه های دین خدا را آبیاری کرد. در حالی که ۳۰ سال بیشتر نداشت ۱۵ روز بعد از شهادت، صدای میرزا را شنیدم که می گفت: زهرا خانم برو سر خانه و زندگی ات. صدای زمزمه هایی که همیشه برای اسرای کربلا می خواند به گوش می رسید. دست بچه‌ها را گرفتم و به خانه خودمان رفتم تا چراغ خانه شهید همیشه روشن باشد.

 

شهید میرزا عبدالله اشعری در روز 15 خرداد 1342 در محل، سه راه غفاری شهر قم هنگام مبارزه با حکومت ستم شاهی در قیامی که مردم قم، در اعتراض به دستگیری امام خمینی «ره» داشتند، با اصابت رگباری از گلوله ها به صورت شهید، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والا مقام در قبرستان بی بی شهربانو مسگر آباد تهران، قطعه شهدا دفن شده است.

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده