معرفی کتاب/ «هم نشین یاس ها» برگی از خاطرات یک نیروی قهرمان شهرداری؛
يکشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۸
نوید شاهد ـ غلام رضا لبخند زده و سکوت کرده بود. او وقتی تصمیم به انجام کاری می گرفت تردید نمی‌کرد؛ فقط کافی بود بخواهد و قصد داشته باشد. بدون هیچ حرف اضافه ای فقط به انجام آن فکر می کرد، به اینکه باید چطور شده به هدفش برسد، مانند خیلی از هدف های دیگر.

به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «هم نشین یاس ها» روایتی از شهید غلامرضا بابا احمدی می باشد که از مجموعه کتاب های گردآوری شده در بیان دوران دفاع مقدس است. این کتاب دربرگیرنده از روایت زندگی و خاطرات، حماسه یک انقلابی خستگی ناپذیر از شهر مقدس قم است.

این کتاب به قلم خانم "فاطمه دولتی" از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت به رشته تحریر درآمده و در تابستان سال 1399، با تعداد 144 صفحه، با ویراستاری علی مولوی نیا توسط انتشارات یاقوت در استان قم، منتشر شده است.

این اثر ارزشمند مستندی باز نویسی شده از واگویه های خانواده، وابستگان و دوستان شهید غلامرضا بابا احمدی است؛ که اسامی آنان به شرح ذیل آمده است:

محمد علی بابا احمدی پدر شهید، محمدجواد بابا احمدی برادر شهید، فاطمه بابا احمدی خواهر شهید، حسن بابا احمدی برادر شهید، فاطمه شکروی همسر شهید، سید محمد نور اللهی دوست شهید.

کتاب هم نشین یاس ها در یازده عنوان، به همراه تصاویر رنگی و به همراه زیر نویس به چاپ رسیده است.

این کتاب با حمایت شهرداری استان قم تهیه و به زیور طبع آراسته گردید، کلیه حقوق مادی و معنوی آن متعلق به انتشارات یاقوت می باشد.

سکوت و لبخندی که به شهادت ختم شد

بیاناتی از دکتر سقائیان نژاد شهردار محترم استان قم از شهید غلام رضا بابا احمدی را که در اسفندماه 1398 گفته شده است را می خوانید. 

شهید سرافراز غلامرضا بابا احمدی از کارکنان زحمتکش، خدوم و بی‌منت شهرداری بوده است. همواره پیشگامی اش در خدمت‌رسانی، ملموس بود و کتاب زندگی این شهید بزرگوار شامل مقدمه ای در آغاز فصل هایی با افتخار و نتیجه‌ای در آخر بود که مورد تایید خیر، بر عاقبتش نقش بست. از زحمات سرکار خانم حجازی که مدال خدمت در حوزه شهدا و ایثارگران شهرداری را همراه دارند و در جهت تحقق این امر تلاش ستودنی داشته اند. همچنین از خانواده شهید والامقام و تمامی دست اندرکاران این کتاب ارزشمند، تقدیر و تشکر می نمایم.

در شرح جوانی شهید غلامرضا بابا احمدی در صفحه 32 این چنین نوشته شده است؛

جوانی غلامرضا سال اول هنرستان به هر سختی بود تمام شد. غلامرضا بزرگ‌تر عاقلتر آرام تر و حتی شجاع تر شده بود دوستی اش با سیدمحمد آن‌قدر محکم بود که مریم خانم و آقا محمد علی هر چند وقت یک بار از سیدمحمد سراغ می گرفتند. جامعه ملتهب بو.د هر روز در کوچه و خیابان صدای شعار بالا می گرفت و فریاد مرگ بر شاه بلند می‌شد. وضعیت مدرسه کمی تغییر کرده بود آنهایی که به غلامرضا و افرادی شبیه غلامرضا زور می‌گفتند، هم ترسیده و هم خشن تر شده بودند. غلامرضا ترس را از نگاهشان می خواند؛ خوب می دانست تظاهرات می تواند همه چیز را تغییر دهد. روح‌الله که بعضی‌ها امام خمینی صدایش می زدند، می‌تواند انقلابی به پا کند که در آن پهلوی ها روس ها و ساواکی ها جایگاهی ندارند.

در شرح سربازی رفتن شهید غلامرضا بابا احمدی در صفحه 39 و 40 آمده است؛

غلامرضا در قلب مادر و خانه بود و حالا آنقدر بزرگ شده بود که راهی سربازی دوساله می شد آن هم با سید محمد. حضور سید کنار غلامرضا باعث می شد خاطر مادر کمی آرام شود. مریم خانم که خودش درد غربت را چشیده بود نمی‌خواست پسرش هم غریب و تنها باشد همراهی یک دوست آن هم یک رفیق خوب می توانست خیلی چیزها را عوض کند.

توی همین چند روز چندین نفر زیر گوششان خوانده بودند: «نرید، برید معلوم نیست زنده برگردید ها، جنگه!»
غلام رضا لبخند زده و سکوت کرده بود. او وقتی تصمیم به انجام کاری میگرفت تردید نمی‌کرد، فقط کافی بود بخواهد و قصد داشته باشد. بدون هیچ حرف اضافه ای فقط به انجام آن فکر می کرد به اینکه باید چه طور شده به هدفش برسد، مانند خیلی از هدف های دیگر.

در شرح درستی انجام دادن کارهایش در صفحه 51 می خوانید؛

دقت او بالا بود، حق الناس خط قرمز او بود و نمی خواست هیچ وقت از روی عمد به خاطر کوتاهی خودش حقی از کسی ضایع کند. متر کردن خانه ها کاری بود که خوب از پس آن بر می آمد؛ اما او این کار را نه یک بار که چند بار انجام می‌داد تا وجبی اشتباه نکرده باشد. بارها سراغ سید رفت تا با هم کار متر کردن را انجام بدهند. سید می خندید و می گفت: «بابا تو خودت اوستایی درست متر کردی» چرا اینقدر حساسی و او جواب می داد: حق الناس سخته، مهمه، طاقتشو ندارم.

در قسمت عازم شدن به جبهه و خبر شهادتش با عنوان پرواز غلامرضا در صفحه 62 و 64 آمده است؛

غلامرضا سوار قطار شدند و محمدجواد یاد روزهای دور می افتاد. روزها که خانوادگی می‌رفتند جمکران و بعد او و یا برادران دیگر خسته می‌شدند. غلامرضا آنان را روی دوشش می‌نشاند و تا خانه می آورد. هر چقدر هم مادر می گفت: «مادر! اذیت میشی» جواب میداد: «مهم نیست، بچه ها اذیت نشن» او جلوی قطار لحظه ای ایستاد و گفت: «به مادر بگو کار دختر همسایه مون رو درست کردم، برو ثبت احوال بگه از طرف آقای بابا احمدی ام.» یک ماه حضور در جبهه برای غلامرضا چون رویا شیرین بود و برای فاطمه خانم چون کابوس تلخ و وحشتناک. هر لحظه منتظر خبر بود. منتظر اینکه اتفاقی ناگوار رخ دهد. فاطمه خانم در نبود غلامرضا بیشتر از قبل، قدرش را می‌دانست. قدر مردی که بودن کنارش مانند بودن در بهشت بود.

محمدجواد با چشم های سرخ و حال خراب به خانه آقای شکروی رفت. اما نگفت که غلامرضا شهید شده است. او گفت: علیمون شهید شده. علی برادر دیگرشان در منطقه بود. فاطمه خانم لباس پوشید و چادر کشان خودش را به خانواده شوهرش رساند.

عصر پیکرها رسید، همه در قبرستان گریه می کردند و بر سر و سینه می کوبیدند. مریم خانم بی صدا اشک می ریخت و به آقا محمدعلی با صلابت نگاه می کرد. مریم خانم می خواست پیکر فرزندش را ببیند، تابوت را بیرون آوردند، پارچه را کنار زدند، مریم خانم چنگ انداخت به صورتش و فاطمه خانم منتظر دیدن چهره برادر‌شوهر شهیدش بود؛ اما به یکباره صورت غلامرضا را دید. با زیرپوش زرد و شلوار خاکی رنگ با همان لبخند، با همان آرامش همیشگی چشم هایش از حدقه بیرون زد، دست هایش لرزید و افتاد روی خاک، غلامرضا بود، مردش، امیدش، شهید شده بود.

سکوت و لبخندی که به شهادت ختم شد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده